سالهای جنگ با «صدام» و دیگرانی که به همراه او پیکار کردند و همراهی نمودند و پیمان بستند و پیروی کردند.
سوژه اصلی رمان هم قطعا کسی نیست جز حضرت «حسین» علیه السلام.
اما حضرت از سوی دیگر آنقدر با زندگی ما آمیخته شده که دیگر شاید قابل تفکیک و جدا کردن هم نباشد. آنقدر قاطی شده که من به جد ادعا میکنم سوژه رمان اوست حتی اگر نامش خیلی کمتر از خیلیها در متن باشد. اگر زمانه داستان آقای «قیصری» کمی و فقط کمی دور است به جای آن سوژهاش، جاری در هر روز ماست. در گوشت و پوستمان.
انگار واقعا از روزی که با او آشنا شدیم: «بودیم غبار خاکی، گشتیم حسین آباد».
رمانی نوشته سراسر اندوه، که شیرین است. رمانی نوشته از مکانی که ندیدهایم ولی به شدت آشناست. رمانی نوشته از زمانهای که شاید نزیستهایم اما انگار زمانه ماست.
مگر هنر چیست؟ همین جمع کردن نقیضین است دیگر.
داستان پسریست در سالهای جنگ هشت ساله تحمیلی که از بد روزگار و ظلمِ ظالم باید کمی زودتر بزرگ شود و باید با زمانه جبار هم بجنگد. پسر داستان ما البته یک شخصیت تمام عیار است و تقریبا با همه وجوه وجودیش خوب و صد البته بدون اضافه و اطناب آشنا میشویم.
مردیست برای خودش که سعی میکند برخیزد. همه ما هم به هنگام بلند شدن نیازمند کمک هستیم.
همانطور که طفل دستش را به دیوار میگیرد و بر میخیزد، برای بزرگ شدن هم همیشه لازم است دست به جایی بگیریم و بلند شویم. خاصیت آدم همین است دیگر. اما این برخاستن میتواند جانکاه شود اگر کسی نباشد که دستگیریمان کند. برای آدمی که پشتش خالیست هر کاری سخت است چه برسد به مرد شدن.
حضرت هم همین را گفت دیگر، فرمود «الآن انکسر ظهری…» وقتی آن پناه عالم از دست رفت.
اما داستان از روی دیگری هم به موضوع عزای حضرت پرداخته که برای من بسیار شیرین و خوشایند بود و آن اینکه بین تمام این انواع رفته سراغ تعزیه.
تعزیهای که خیلی شریف است.
تعزیهای که سینه به سینه به ما رسیده و متاسفانه این روزها با دوران افولش روبهرو هستیم. رکودی که حتی وجودش را دارد تهدید میکند و ممکن است خدای نکرده این صورت عزاداری را محو کند. این از همان کارهای خوب آدم حسابیهاست که میروند به جایش تلاش و کوشش میکنند و آقای «قیصری» هم واقعا به جا و صحیح قلم زده و کار کرده برای دستگاه امام «حسین» علیه السلام.
جای جای اثر پر است از شعر فخیم فارسی در وصف آن روز و ماه و سال و واقعه. در وصف یاران با وفایش. دشمن غدارش و هوای گرم و عطش.
«فطرس کجاست حق پرش را ادا کند»؛ من طبق معمول و قاعدهی یادداشت نوشتن خودم بسیار تلاش کردم چیزی از داستان را لو ندهم تا شما هم با قهرمان دوست داشتنی داستان «شیر نشو» هم قدم شوید داستانی که همه چیزش با هم در هماهنگیست و آدم مشعوف میشود از خواندنش و رقّت قلب صفحه به صفحه که پیش میروید وجودتان را پر میکند، البته این رقّت قلب کار آقای نویسنده نیست، خاصیّت شخصیت اصلی و محوری داستان است. احتمالا شنیدهاید دیگر: « نام حسین را که نوشتم، قلم گریست» همین است دیگر.
داستان آقای «قیصری» به معنای واقعی کلمه هم عاشوراییست و هم ایرانی. داستان در اطراف شهرستان «دماوند» و در سالهای دهه 60 برقرار است و قهرمان داستان ما یعنی «جمشید» با مقوله جنگ و تعزیه به طور همزمان درگیر است.
بخوانید کتاب را و کیف کنید از هنرمندی و زیبایی قلم آقای «مجید قیصری» که باید دستش را بوسید و سلام کنید بر «حرارتِ قلوب مؤمنین که سرد شدنی نیست».
عنوان: شیر نشو/ پدیدآور: مجید قیصری/ انتشارات: کتابستان معرفت/ تعداد صفحات: 280/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/