برای نوشتن از «رهیده» از آثار قبلی مجموعه کمک میگیرم چرا که اکنون پدیده «کآشوب» به چنان پختگی در آثار مناسبتی ما رسیده که خودش به تنهایی گفتمانی تازه خلق کرده و میتوان هر جلدش را نسبت به مفروضات همین گفتمان سنجید.
خواندن از مواجهههای شخصی با روضه برای من مثل امکانِ تماشای عزاداریهای معروف تکیههای یزدی از بالکنِ جایگاه توریستهای غربی بود. مشابه هزاران هزارِ دیگر، من همیشه در بطن مراسم، گوشهای شاید، اما در بطن نوحهها و سخنرانیها و اشک ریختنها بودم. «کآشوب» دست مخاطبین را گرفت برد بالای آن بالکن مشهور و گذاشت از بالا نگاه کنیم به جوری که آدمهای مختلف عزاداری را فهم کرده بودند. آن بالا خبری از صدای کلان روایت کرامات، آداب صحیح عزاداری برای حسین، طرز شایسته مخاطب قرار دادن حسین، اصلا تصویر درست و به حق از حسین نبود. «کآشوب» اجازه داد از آن بالا روضههای شخصی را بشنویم و به هفتاد و یک فهم مختلف از رابطه با نقطه ثابت پرگار برسیم. بعضی از روایات البته جذبهای سنگین داشت و تا چشم باز میکردیم میدیدیم وسط روضهایم ـ تماشا تمام شده بود ـ به جانِ تفتیده و گریانِ عزا رسیده بودیم. در نهایت، از بالای بالکن، صدای اکو شده صدها دست که به صدها سینه می خورَد، نوحهای که به هر گوش زنگی متفاوت دارد، تصویرِ نهایی حسین است که به صد نقش، اصالت بخشِ تمام رنگها و قلمموها و نگارگران است.
برای ما خوانندگان هم در نهایت بیست و چند روایت در هر کتاب تصویرگر حسین است در هزار تکه آینه. از این جهت به نظر من با همه نقاط قوت و ضعف، بیشتر روایتها در «زان تشنگان» و «رستخیز» و «کآشوب» مصداق توصیف مجموعه از خود هستند: «هر نویسنده از وجهی به این اتفاق نگاه میکند، ولی برخلاف انتظار، لذت کآشوب از تکثر نیست؛ لذت وحدت است.» (کآشوب 4) لذتی که در «رهیدهم کم رنگ بود؛ از بالکن این کتاب که به پایین نگاه میکنی، منْ آنقدر پررنگ است که تصویر حسین به سختی قابل تشخیص است.
ـ نسبت من با حسین
اگر در آثار قبلی، اکثریت جستارها ـ نه همه و نه همه به یک اندازه ـ به حسینِ من میرسیدند، یا در ناب روایتهایی، حتی، به منِ حسین، در «رهیده» غالب روایتها ـ نه همه و نه همه به یک اندازه ـ میرسند به من و حسین، و این «و» آزاردهنده است چون میشود اسم بعدی را با هر مفهوم معنوی دیگری مثل تزکیه، سالک شدن،… یا بعضا غیرمعنوی مثل دلتنگی برای دوست، دلتنگی برای برادر یا غصه یک آشنای پردرد جایگزین کرد. تمرکز این روایتها آنچنان روی من است که گرچه از لابهلای صفحات گریزی هم به حسین زده میشود، اما نقطه ثابت پرگار روی من میماند؛ گویی حسین بهانهایست برای از من نوشتن.
این نقد تا حدی به تعدادی از هفتاد و یک روایت قبلی هم وارد است اما در بسیاری از این هجده روایت آخر آزاردهنده میشود. البته که ذات جستار محور قرار دادن خود در رابطه با موضوعیست که از آن نوشته میشود، اما به ثمر رسیدنِ کار منوط به نگه داشتن مرز باریک بین بروز خود و بروز منِ تعریف شده در چارچوب موضوع است.
ممکن است روایتی آنچنان با این چارچوب پیوند بخورد که وجهی تازه از موضوع را به خواننده بنماید. به لطفِ «پاتیلها را من لت میزنم»، میفهمی در جانِ «مکن ای صبح طلوع» التماسی جاندار پرپر میزند که تو تا قبل از این روایت نشنیده بودیاش، ندیده بودیاش. این نوحه برایت جان میگیرد؛ زبانش را یاد میگیری و غمت را ضجه میزند. هسته اندوه خاطرهای از قصهای نگفته برایت تعریف میکند. ناگهان میفهمی چرا روضههایی یکهو به سکوت میرسند، میفهمی چرا برای هر عزیزی که از دست دادهای و به سوگواریاش نشستهای مهمان روضه حسین کردندت، که اصالت همه غمها با داغ عاشوراست، با اسم اعظم اندوه. اینها نمونه روایتهاییست که گرچه از من آغاز میشوند اما هسته ذاتشان نشان دادنِ حسین است به روایتی تازه؛ بودنِ من برای این است که قصه حسین را روایت کنم ـ منِ حسین.
پارهای دیگر از روایتها نشانی هستند از دردهای بسیار و درمانی واحد. «مقام مضطر» از حسرت اشک ریختن میگوید و تمنای دیده شدن. میخوانی که آدمی دیگر هم میترسد صدایش به حسین، آنجور که آرزو دارد، نرسد، آنجور که اشکْ هزار «انی سلم لمن سالمکم» را میرساند، و میبینی که حاجتها را این دیگری چطور به محضر زینب میرساند وقتی دستانش خالیست. روایتِ نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری سفرنگارِ به تماشا رفتن برای پیدا شدن است. نوشته شده که به جستوجو بودن را تصویر کند و فرق رسیدن ما حسینیها و رسیدن همه بیحسینها را شیرفهممان کند. آخرش میفهمی اینکه ما دست از حسین نمیکشیم راهیست که روزیمان کردهاند، که هر چه بیشتر تماشا کنی بیشتر پیدا میشوی، که هر لحظه که خودت را پیدا کردی و نسبتت با غم حسین باعث شد در خود بشکنی رسیدهای. این دست روایتها تجسمگرِ تلاش فردی آدمها برای فهم حسین و غمِ در جان نشسته اما در وصف نگنجیده است؛ آنجور که من دوستت دارم، آنجور که برایم معنی میدهی ـ حسینِ من.
دستهای از روایتها دلی نیستند. فاصله مشخصی با نقطهی پرگار دارند. مثلا وضعیت غریب نوه عباس بنگر با نگاهی جامع شناختی و تاریخ شناسانه به واقعه عاشورا میپردازد. اتفاقی که حالا دیگر فقط یک واقعه قابل اندازهگیری با طول و عرضی به وسعت یک روز در ماه محرم یک سالی از تقویم هجری قمریست. این روایت تصویرگر هزار سوال و جوابیست که گرچه به کشف میرسند اما به مکاشفه نه. پوش خانه بنکدار شیر دارد از پیدا کردن تصویر حسین بین نقوش چند صد ساله هیئتی «آن»دار و استکانهای نذر شدهاش برای عزادارانِ به تماشا رفته میگوید، گویی بازدیدکنندهها را در موزه حسین به تماشا میبرد تا سنتهای قدیمی عزاداری را به یاد آورند. در این روایتها نیز هنوز نقطه ثابت پرگار حسین است چراکه بهانه آن مطالعات علمی، آن تجربههای قجری و از دل زمان گذشته، حسین است. من از دور به حسین چشم دوخته، به نقطهای که جز آن هیچ چیز دیگری نمیتوانست قرار بگیرد، هیچ چیز دیگری اصلا چنین نگاه کردنی را جلب نمیکرد ـ من و حسین.
ـ من و خاطرهای از دلتنگی
در بسیاری از روایت های «رهیده»، اما، نقطه ثابت پرگارْ من است؛ حسین تنها بهانهایست برای از من نوشتن، و اینجاست که اثر نه به تعریف گفتمان کآشوب از خودش وفادار میماند و نه به انتظارات مخاطب از چنین مجموعهای. روایت اگر بر پایه خاطرهای از فردی دلداده به حسین ساخته شده، به سراغ آن دلداگی به حسین نمیرود و تنها در تصویگری از رابطه فردیِ راوی با عزیز از دست دادهاش میماند. در «یا من اضحک و ابکی» یا «چهارگاه مهدی شادمانی» حسین تا آنجایی در روایت وارد است که بخشی از هویتِ عزیز از دست داده را تعریف کند. اما حسین در این روایتهای «رهیده» از این جلوتر نمیآید. رابطه شخصِ راوی با عزیزش محور جستار است و حسین به کمک میآید تا تنها آن عزیز را برای مخاطب تعریف کند. از خود میپرسی چرا باید در عزاداریِ شخصی راوی شریک شوی و اصولا کجا این غمِ راوی به عزاداری حسین گره میخورد تا خواندن این روایتها برای مخاطب معنایی خلق کند، اما طبعا جوابی نمیابی چون به نظر هدف از نوشته شدن روایتها از ابتدا تصویرسازی از عزیز از دست داده بوده نه حسین.
ـ من و تلاش برای رسیدن
روایتهایی متمرکز بر پیدا کردن نسبت خود با حسین است اما از من به سختی فراتر میرود و به حسین نمیرسد. در «دایره امکان» از رسیدن پدری به کنهِ رنج کربلا روایت میشود، اما آرامشی که از رسیدن به یقینْ حاصل شده آنقدر گنگ و در دل پدر میماند که حتی راوی هم اذعان به نادانستنش میکند: «من هم با روایتِ بعد از نقطه عطف بابا احساس بیگانگی میکنم.» (هاشمی 47) «دایره امکان برایم بزرگتر از این نمیشود» (هاشمی 53). دست کم تلاشی برای روایتِ با جزئیاتترِ هفت سال روضه مخفی پدر در اسارت نمیشود تا جستار لااقل نتیجه «آرام گرفتن» به واسطه فهم رنج کربلا را برای خواننده ملموستر کند. مقایسه کنید با آن روایت دیگر از قصههای پدر، هستهیاندوه، و آن مغز غمی که برای مخاطب باز میشود تا فهم تازهای از عزای حسین به روی او گشوده شود. اگر در آخرین تباکی از رسیدنِ شور به شعور حسینی و بعد به عزاداری برای حسین نوشته شده، روایت آنقدر در من مانده که راهِ طی شده و لذت سالک شدن به زور فرصت بروز از لابهلای کلیشههای بزرگ شدن، دل کندن از هیئت، روضههای تک نفره، گریههای از سر دلتنگی و غم شخصی و… پیدا میکند و فقط در چند خط نهایی خواننده اشکهایی هستیم که بالاخره معلوم نشد از درک سالک شدن حاصل شد یا از دلتنگی برای پدر.
ـ من و سرگردانیژ
جستارهای دیگر هم اگرچه حسین پررنگتری دارند اما منِ سرگردان در روایت، لذتِ به دل نشسته شدنِ این حسینها را کمرنگ میکند. «سلام بر دور افتادگان» اتفاقا از سوژه نابی مثل روضه مهاجران پاکستانی که به عشق یافتن امکان عزاداری آزاد برای حسین به ایران هجرت کردهاند بهره میبرد، اما نصف بیشتر روایت متمرکز بر دغدغه شخصی راوی برای تعلق پیدا کردن به یک هیئت است که بتواند برایش حکم خانه را پیدا کند. این در حالیست که از نظر منطقی این بخش به حکم مقدمه بودن باید کوتاهتر از بخش مهاجرین پاکستانی باشد تا به جای اسم و آدرس و مشخصات هیئتهای مختلف تهران، رسیدن به این فهم که حسِ تعلق تنها با عشق به خود حسین ایجاد میشود ـ «آدمهایی داشتند یادم میدادند محبت اگر همراه آدم باشد، هر کجا که هستی…خیمه حسین میشود» (باقری 191) ـ پررنگ شود. روایتی دیگر، «در وطن خویش توریست»، قصد دارد گامهای طی شده در طریق را به تصویر بکشد، اما باز هم انگار شالوده اصلی جستار اسم و مشخصات هیئتهای مختلف است و تنها در خطوط نهایی پاراگرافِ آخر است که ناگهان راوی میفهمد، چیزی که در واقع میخواسته بگوید مهمانپذیری حسین است. برای مخاطب این پیام بسیار ناگهانی و بریده از کلیت روایت به نظر میآید چرا که هیچ نشانی از آن در سراسر متن وجود ندارد و رَدِ این حس در توشه به دست آمده از اینهمه مجالسی که با جزییات توصیف شده پیدا نمیشود. در چنین روایتهایی راوی خیلی دیر، و در پارادوکسی آزاردهنده، علیرغم تمام مقدمهچینیهای مملو از منهای جوینده، خیلی ناپخته و شتابزده به نسبت خود با نقطه ثابت پرگار میرسد و در نتیجه سرگردانیِ مناش در روایت و حرفی که نمیداند چطور باید گفته شود یا حسی که ضعیف پرداخته میشود بیش از اندازه به چشم میآید. این البته میتواند تا حدودی به خاطر کمبود تکنیکهای روایی و کاستیها در پرداخت روایت باشد.
ـ روایت کردن حسین
در واقع همان قدر که مهم است نویسنده نسبت خود با روایتش را به درستی درک کرده باشد تا معنا پخته شود، فرم و استفاده از زبان روایی مناسب هم در انتقال معنا نقش دارد. نویسنده باید در نقشه راهی از قبل آماده شده اجزای روایت را جوری کنار هم بچیند که به پیرنگی از جوابها به سوالات مهم برای هر روایت ـ چرا از این نقطه شروع کردم، نقطه عطف که به شروع و جزییات و پایان معنا میدهد کجاست، چرا خواندن راجع به این اعضا باید برای مخاطب ارزش داشته باشد ـ برسد. همچنین تکنیکهای روایت ـ جوری که این پیرنگ محو میشود تا جستار شکلی از روایت/داستان ـ را به خود بگیرد هم یا توسط خود نویسنده، یا در بازنویسی نهایی، با اصلاح ویراستار باید منطبق بر نوع محتوا تنظیم شود. به نظر میرسد بسیاری از راویهای این دسته آخر، این منهای سرگردان، به واقع نسبت خود با روایتی که باید ساخته میشد را به درستی نشناختهاند و برای همین نقطهی عطف مناسبی ساخته نشده و از این رو حسین اگر چه نقطه ثابت پرگار است اما آن اصالت بخشی که از محور روایت انتظار میرود غایب است. مثلا روایتی مثل «زبان بسته» که تلاش کرده از تکنیکهای ادبی در روایتگری بهره بجوید، پایان باز بیتناسب با روح نقطه عطف دارد و در نتیجه پیوندی بین غم شخصی با غم حسین برقرار نمیشود. اینکه معجزه رخ میدهد یا نه، اینکه ته ماجرا چه میشود برای مخاطب مهم نیست، اما گرهای که غم حسین برای مادری غمدیده باز بکند یا نکند، اینکه دلی آرام بگیرد یا نگیرد، اینکه تحمل سختی معنا پیدا بکند یا نه همه جوابهاییست که حتی یک پایان باز هم میتوانست به آنها برسد اگر نقطه ثابت پرگار و حیات بخشیش به چرایی وجود روایتها در این مجموعه به درستی فهم میشد.
سال بعد هم چشم به راه کآشوبی تازه خواهم بود. این نه فقط به این خاطر است که اطراف سنتی تازه در روضه حسین را به دل عزادار ما هدیه کرد، بلکه چون امسال هم روایتهایی مانند روادید، آرایشات حرام، تکلیف امشبتان تعزیه است و نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری فهم تازهای از این «رهیده» به من داد.
این نقد فراهم کننده دیدی از خارج گود است، که از کآشوب آموختیم که تغییر زاویه دید از درون به برون چه شناخت بدیعی به دنبال دارد. معتقدم اگر بیشتر از نویسنده و منِ مسلطش، به اصالتِ حسین در معنابخشی توجه شود، روایتهایی مرتبطتر به گفتمان کآشوب در این مجموعه جای خواهند گرفت.
عنوان: رهیده/ پدیدآور: طاهره ابوفاضلی ـ آسیه اتفاق ـ عاطفه اسلامزاده ـ وحیدبازارگان ـ فاطمه باقری ـ معصومه توکلی ـ سید روحالله حسینی ـ جواد رسولی ـ محمدصادق رمضانیزاده ـ امیرعلی صبور ـ عباس طهرانی ـ قاسم فتحی ـ محبوبه کلایی ـ جواد ماهر ـ علیرضا محبی ـ ماجده محمدی ـ هادی مقدمدوست ـ سمیرا هاشمی/ انتشارات: اطراف/ تعداد صفحات: 224/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/