روایتی از عاشقانه‌های یک ماه

اگر پاییز باران نبارد

11 مهر 1400

پسرها را دیده‌اید که مو بلند می‌کنند و آنها را گوله می‌کنند و پشت سرشان با کش می‌بندند. اصلا همان تعداد کمی پسر که مو بلند می‌کنند، آن را رها نمی‌کنند، می‌بندند. گوله می‌کنند پشت سرشان. باید زن باشی که بدانی مو یعنی چی، موی بلند یعنی چی و باید هر سن و سالی که داری، دخترکی هفت‌ساله درونت زنده باشد که اول مهر، روز اول مدرسه‌ها، موهای بلندش را باز گذاشته باشد و باد پیچیده‌ باشد لای موهایش و او لی‌لی‌کنان در هوای بارانی و زمین نمناک اول پاییز به سمت مدرسه رفته باشد.

آن روز و آن هوا و آن دخترکی که می‌خندند و لی‌لی‌ می‌کند به سمت مدرسه و حتی یکبار هم برنمی‌گردد به پشت سرش نگاه کند که ببیند مادرش دورادور او را می‌پاید که زمین نخورد، که راه را اشتباه نرود، هنوز هم پشت سرش می‌آید یا نه. او همان دختری است که در مسیر روزگار پیش می‌رود تا فردا زنی شود که زندگی را زندگی می‌کند با همه فراز و نشیبش. اول پاییز و اول مهر، دخترکی با موهای رها در باران لی‌لی کنان به مدرسه می‌رود تا نشان دهد که پاییز زنی است که زندگی را زندگی می‌کند.

کدام پسر را در دنیا می‌توانی پیدا کنی که هفت ساله باشد و اول مهر راهی مدرسه شده باشد و موهایش را به باران سپرده باشد، لی‌لی‌ کند، بخندد و اصلا فکر نکند که قرار است به مدرسه برود که چه کند، چه یاد بگیرد؟

دختری که لی‌لی‌کنان اول مهر به مدرسه می‌رود، زنی است که می‌خواهد از مسیر، از خیابان‌ها، از کوچه‌ها، از باران، از حضور خودش در میان این‌همه حس زندگی لذت ببرد.

کدام پسر را می‌شناسی که اول مهر بارانی را به خاطر داشته باشد و هنوز بوی زمین باران خورده در دماغش او را به وجد بیاورد و در هر سن و سالی که باشد دوست داشته باشد اول مهر که می‌شود، خیابانی را بگیرد و لی‌لی‌کنان برود. حتی اگر پا و کمرش درد داشته باشد. حتی اگر دیسک و سیاتیک توانش را گرفته باشد اول مهر که می‌شود، آن دختر با موهای رها شده در هوای بارانی، دست این زن میان‌سال یا پا به سن گذاشته را می‌گیرد و می‌برد لب جوب سیمانی خیابان او را وا می‌دارد تا دو دستش را به دو طرف باز کند و از لب سیمانی جوب برود؛ قدم به قدم.

وقتی آن دخترک هفت ساله در هوای بارانی اول مهر به مدرسه می‌رفت و با خودش قول و قرار می‌گذاشت که زندگی کند و باران و باد و رها شدن موهایش را حس کند حتی در روزهای سخت زندگی که نفس کشیدن هم سخت می‌شود، پسرک‌های هم‌سن و سال او داشتند با هم کتک‌کاری می‌کردند، کیف هم را می‌کشیدند و کشان کشان و قلدرانه می‌رفتند تا مدرسه را به فتح خود در‌آورند. اما دخترکانی با موهای رها شده یا بافته شده، لی‌لی‌کنان تنها یا دست در دست مادر یا پدر یا هر دو، در همه مسیر راه مدرسه فقط به این فکر می‌کردند که کاش همیشه زندگی همین‌قدر نمناک از باران و خوش‌ بو باشد. این اول مهر بارانی و ابری با بوی خوش خاک فقط برای عاشقی خوب است و دختران از همان بچگی از همان هفت سالگی عاشق می‌شوند، آن زمان که هنوز عشق‌های دوطرفه برایشان مفهوم ندارد.

عشق به زندگی از همان روز اول مهر شروع می‌شود، بعدها کم کم شکل خسرو و شیرین به خود می‌گیرد اما تهش باز هم همان دخترک می‌ماند و کلی هوس زندگی. حتی اگر مجنونی نباشد و خسرو هم رفته باشد پی زندگی خودش. زن، اول مهر، اول پاییز دست خودش را می‌گیرد و می‌رود به خیابانی که تهش می‌رسد به مدرسه. حالا اگر مدرسه ابتدایی نباشد، یک مدرسه دیگر پیدا می‌کند که یاد بگیرد زندگی را چگونه عاشقانه به پایان برساند. چون پاییز زنی است که عاشقی را بلد است.

ــ اگر این پاییز باران نبارد، چه؟

می‌روی برای خودت لوازم‌التحریر می‌خری. چند رنگ خودکار و مداد. می‌گردی دنبال دفتر مارک فرنو اما پیدا نمی‌‌کنی. سال‌هاست دیگر این مارک ایرانی‌الاصل تولید نمی‌شود و جایش را دفترهایی گرفته که کلا وارداتی هستند و بیشترشان سیمی. اما تو دفتر سیمی نمی‌خواهی. دفتری می‌خواهی که بتوانی جلدش کنی. با کاغذ کادو‌های رنگارنگ تا جلد مقوایی دفترت زیبا شود و گل‌گلی. می‌گردی و چند دفتر با جلد مقوایی پیدا می‌کنی و می‌آیی می‌نشینی روی فرش که آفتاب رویش پهن شده و قیچی و چسب هم می‌آوری و دفترها را جلدهای گل‌گلی می‌کنی. پاییز است و اول مهر و مدرسه‌ها باز شده. می‌روی کنار پنجره به آسمان نگاه می‌کنی، خورشید چنان می‌تابد که انگار تیرماه است. نه ابری است و نه بادی که باران با خود بیاورد. می‌روی به هفت‌سالگی‌ات که مهر بود و باران‌های پاییزی و سرما می‌دوید زیر پوستت و مور مور می‌شدی. می‌آمدی دفتر و کتاب‌ها و کاغذ کادوهای گل‌گلی را می‌گذاشتی روی فرش آن قسمت که آفتاب است و گل‌های قالی می‌درخشد زیر نور خورشید. گرمای مطبوعی می‌دوید زیر پوستت و تو دفترها و کتاب‌ها را جلد می‌کردی و دل توی دلت نبود تا فردا که زمین از باران پاییزی نمناک است بروی مدرسه.

حالا اصلا مهم نیست چند سال داری، آن دختر با موهای رها شده لی‌لی‌کنان می‌آید و دستت را می‌گیرد و می‌برد مغازه و دفتر و کاغد کادو می‌خری و می‌آیی می‌نشینی روی قالی آن قسمت آفتاب گرفته اما گرمت می‌شود. هی خودت را می‌کشی سمت سایه. چرا اینجوری شده این آسمان. انگار تابستان و پاییز برایش فرقی ندارد. باد کولر که می‌خورد به صورتت دلت می‌ریزد که ای وای اگر امسال پاییز، مثل پاییز پارسال و سال قبل‌ترش و آن سال ‌قبل‌ترش باران نبارد چه؟ اگر هواشناسی درست گفته باشد و خشک‌سالی ادامه داشته باشد و پاییز کم بارشی در راه باشد، چه؟ مگر می‌شود پاییز باشد و باران نبارد و زمین خشک بماند. ته دلت خالی می‌شود، می‌گویند جوجه را آخر پاییز می‌شمارند… اما نه بارش سالانه را از همین روز اول مهر و اول پاییز باید شناخت. آن سال‌‌ها که زن امروز دخترکی هفت ساله بود به مدرسه می‌رفت اول مهر باران می‌بارید و پاییز شروع می‌شد، پر باران و همین باران‌ها بود که زمستان را پر از برف می‌کرد و لی‌لی دخترک تبدیل می‌شد به سرسره بازی روی برف. با آن چکمه‌ها، کلاه مامان‌بافت و دست‌کش‌های قرمز. آنهمه قرمزی میان آن‌همه سفیدی…

زن می‌نشیند در سایه و به گل‌های قالی روی زمینه لاکی و قرمز خیره می‌شود. آفتاب پاییزی داغ است و کولر هنوز کار می‌کند. اگر باران نبارد چه؟ اخبار می‌گوید تغییرات اقلیمی کره زمین را تغییر داده و خشکسالی ایران را تهدید می‌کند و پاییز امسال باران کمی خواهد بارید. زن در سایه نشسته و دفترها و کاغذهای کادو زیر آفتاب روی قالی پهن هستند. زن به درخت عرعر حیاط نگاه می‌کند که شاخه‌هایش رسیده به پشت پنجره طبقه سوم. برگ‌هایش پر از خاک است و بی‌جان. انگار غم دنیا نشسته روی دل درختی که پا ندارد تا از این خاک بی‌باران جدا شود و برود جایی که باران می‌بارد و تغییرات اقلیمی هنوز خرابش نکرده است. زن دلش برای درخت می‌سوزد، برای خودش هم که دلش تنگ باران پاییزی است. پاییز چرا دیگر عاشق نمی‌شود که ببارد؟

زن به آفتاب ولو شده روی قالی نگاه می‌کند و دخترکی در دلش لی‌لی‌کنان می‌رود تا به باران و پاییز هفت سالگی برسد.‌

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید