برای نوشتن، یک شخصیت پروتاگونیست یا قهرمان، یک آزمایش و یک خط داستانی لازم است. قهرمان کسی است که دل به کنش میزند. در واقع این کنش اگر نباشد، قصهای هم پدید نمیآید و قهرمان و خط داستانی هم نداریم چرا که از درجا زدن و توقف و سکون، قصهای خلق نمیشود.
نویسنده در جریان کنشها و آزمایشهایی که قرار میگیرد، تجربهای کسب میکند و کلماتی که قبلا از آنها استفاده میکرده، روح معنای جدیدی را میگیرند.
آیا نویسندهای که منفعل است و تن به کنش و تجربه کردن نمیدهد، باز هم میتواند قصه بگوید؟ باز هم میتواند قهرمان یا شخصیت جنگنده خلق کند؟ آیا نویسنده میتواند قهرمانی را خلق کند در حالی که همسفر او نیست؟ ساز و کار خلق قهرمان در یک نویسنده منفعل چگونه است؟
ــ شخصیت منفعل
من قصهای ندارم. نویسندهای بدون قصه که نه قهرمانی را تجربه کرده و نه تن به کنش و آزمایش داده. من همیشه تمام تلاشم را کردهام که دنیای عادیام را حفظ کنم. اما کلمات قهرمان، شخصیت و جنگنده را طور دیگری زیسته است و میخواهم درباره این واژهباختگی حرف بزنم. از وقتی به یاد دارم انفعال بزرگترین خاصیت من بوده و سکوت و بی تفاوتی خاصی در انتخابهایم جریان داشته است. در جاهایی که باید تصمیم بگیرم، یا اصلا تصمیم نمیگیرم، یا اینکه آنقدر به تعویق میاندازم که دیگر خیلی دیر شده باشد. از چالشها و ریسک کردن دوری میکنم که مبادا بخواهد آرامشم به هم بخورد. لذا هیچ وقت قهرمان خودم نیستم و مسیرهایی که بقیه رفتهاند یا برایم تعیین میکنند را میروم. چرا که در زندگیام بیشتر بقیه برایم تصمیم گرفتهاند تا خودم و این موجب شده که بر خودم و دیگران اثرگذار نباشم. اثرگذاری در واقع جوششی است که از حرکت قهرمان ساطع میشود. اگر حرکتی از شما حادث نشود و بخواهید دیگران را به آن حرکت دعوت کنید، نخواهید توانست. چرا که اثرگذار نیست.
در بعضی از تصمیمگیریها یک جاهایی باید درست و غلط کاملا برایم شفاف شود تا انتخاب کنم و اگر شفاف نباشد اصلا خودم را درگیر نمیکنم که این توجیه را بیشتر زیر پوشش عقلانیت یا احتیاط برای خودم میآورم چرا که خودم میدانم، مسئله عقل نیست، مسئله دوری از جنگ و حرکت است. مثلا یازده سال پیش کلاس رانندگی میرفتم. مربی بداخلاقی بود. مدام دعوا میکرد و بد و بیراه میگفت و من سکوت میکردم. عمده مشکل من و او سر تشخیص فاصلهها بود. من واقعا متراژ فاصلهها را نمیفهمیدم و او فکر میکرد که یا خنگم یا لج کردهام و یا بهانه میآورم. به هرحال برای تغییر رفتار او یا توجیه او تلاشی نکردم. میدانستم رفتارش غلط است اما درباره آن با آموزشگاه هم صحبتی نکردم. حوصله چالش را نداشتم و ترجیح میدادم همین روال را جلو بروم تا معجزه شود. دوره آموزشی رانندگی که تمام شد، در امتحان شهر تقریبا چهاربار سر پارک دوبل رد شدم. افسرها هم متوجه شده بودند که در دوبل زدن مشکل دارم، مدام از من دوبل امتحان میگرفتند و بعد از هربار رد شدن، چند جلسه آموزشی با همان خانم مربی برایم اضافه میکردند. البته به این سادگیها هم نبود، هربار قبل از امتحان دادن استرس و فشار زیادی را تحمل میکردم. آخرین باری که برایم چند جلسه آموزشی نوشتند، مربیام مریض بود و با مربی دیگری برداشتم. او متوجه شد که علاوه بر عدم تشخیص متراژ، دستانم هم ضعیف هستند و قدرت تند چرخاندن فرمان را ندارند. البته ماشین خانم مربی فرمان نرمی داشت. اما فرمان ماشین افسر بسیار سفت بود. لذا به من یاد داد که زودتر فرمان را بشکنم. بعد از کلی بدبختی و قبولی در امتحان رانندگی دیگر پشت فرمان ننشستم. که این موفقیت برایم جذاب نبود. چون اگر معجزه نمیشد و آن مربی مریض نمیشد، من همچنان داشتم امتحان میدادم که بالاخره خسته شوم و رها کنم. عین خیلی از کارهایی که با یک تغییر کوچک به نتیجه میرسید و من از آن تغییر دوری کردم و در نتیجه رها شدند. یادم است در آخرین امتحان شهر که بالاخره موفق شدم رد نشوم، پسر هجده سالهای بود که بار اول تایید شد. چهرهاش را خوب یادم است، خوشتیپ و سرشار از اعتماد به نفس بود. به او که نگاه میکردم، یک جور احساس خلاء در من بیدار میشد. نمیدانستم آن احساس چیست. اما مزه و رنگش را خوب میفهمیدم. مزهاش شبیه خون بود چرا که تیزی آهن خون، زبانت را جمع میکند و در خودت متمرکزت میکند. یک نوع حس جمع شدگی و متمرکز شدن. متمرکز شدن به خاطر این است که مثلا وقتی انگشتت می بُرد و انگشتت را در دهان میگذاری و زخم را با زبانت میبندی، چند لحظه آگاهی بین زبان و زخم و ذهن برقرار میشود. اما رنگ آن احساس. رنگش هم شبیه رنگ ظهرهایی بود که در مدرسه سر صف بودیم و بعد باید به کلاس میرفتیم. یک جور حس عقب ماندگی. آخر وقتی شیفت بعدازظهری هستی و در راهِ رفتن به مدرسهای، اکثرا دارند از مدرسه برمیگردند و حداقل یکبار با خودت مرور میکنی که اگر شیفت صبح بودی، الان مدرسه تمام شده بود و به خانه برمیگشتی و تلویزیون و نهار و خواب و…
خلاصه که نمیدانم نام این احساس را چه بگذارم.
ــ قهرمان من: چریک لطیف
به هرحال من انتخابی برای بهبود اوضاع نمیکنم، اعتراضی هم نمیکنم، فقط منتظر روالی هستم که بقیه رقم میزنند. سکوت به جای اعتراض هم نوعی انفعال است و این سکوت منفعلانه، اثر ژرفی که در من گذاشته، موجب خلق جهان و شخصیتی ذهنی شده که من خیلی اوقات به او پناه میبرم و با او خیال پردازی میکنم. فکر میکنم این یکی از نیازهای جدی انسان است که قهرمان خودش باشد؛ و وقتی نیست، دست به دامن خیالات میشود. البته این شخصیتی که میخواهم از او بگویم، ذهنی نیست و خودم هستم که در کسوت زنی کماندو و مبارز هبوط کردهام. او همیشه لباس رزم بر تن دارد و ترسی در او نیست. تمام وجه اعتراضی و مبارزی که باید داشته باشم و غیرفعال است، در این شخصیت متجلی شده و گاها از کارها و تواناییهای او تعجب میکنم و از حیرتم او را «چریک لطیف» صدا میزنم.
حال این چریک لطیف چه زمانهایی سر و کلهاش پیدا میشود؟ فرض کنید در تاکسی دچار مزاحمت میشوم. در حالی که مدام خودم را جمع و جور میکنم که دست آن مرد به من نرسد و سکوت کردهام، به این فکر میکنم که اگر با او برخورد کنم، چه میشود؟ میخواهد ادامه بدهد؟ یا کتمان کند؟ تارهای صوتیام در آن لحظه سیمانی شدهاند و نمیتوانم کوچکترین ارتعاشی به آنها بدهم. اگر دعوایمان شود چی؟ تو هیچ وقت دست روی کسی بلند نکردی. میخواهی بزنیش؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟ حالا بگذار ببینیم چه میشود. شاید خودش فهمید. شاید هم یکی پیدا شد و مرا نجات داد. و در تمام این مدت گوشه روحم انگار زخم شده و این مرد با حرکاتش دارد به آن زخم ور میرود. در این لحظه در ذهنم چریک لطیف اسلحهاش را در میآورد و آن مزاحم را میترساند تا دیگر آزار نرساند. نه به من، بلکه به هیچ کس دیگر.
یا مثلا در صف نان کسی میآید و جلویم میایستد، سکوت میکنم در حالی که در سرم گفتگوی ذهنی با آن زن رخ میدهد، به مرور دعوا سرمیگیرد و تا میآید که به زد و خورد برسد، چریک لطیف اسلحهاش را میکشد و او خفه میشود.
وقتی که چریک لطیف در زندگیات باشد، دیگر به راحتی میتوانی روبهروی آیینه بایستی. چراکه اگر نباشد، تو میمانی و تصویری از ضعفهایت که پشت چشمانت آنها را میبینی. ولی اگر او حضور داشته باشد، آیینه میشود محل قرار برای حرف زدن با او یا خیالپردازی با او. چریک آنقدر جذاب است که عاشقش هستم. قهرمان من است. قهرمان راههایی که نرفتهام. قهرمان کنشهایی که باید واردشان میشدم، اما هیچ…
گاهی چریک در احساس ضعفهایم نیز سرگوشی آب میدهد.
مثلا در جلسهای که بزرگان حضور دارند، نشستهام. دلم می خواهد آنها مرا ببینند و من هم در میان آنها به چشم بیایم، ولی خب زهی خیال باطل. من کجا و آنها کجا. احساسی شبیه عریان بودن. هیچی نداشتن. در این لحظه چریک لطیف در ذهنم مجسم میشود و قصهای پدید میآید. دشمن شهر را اشغال کرده، آن مکان تحت محاصره است، چریک اسلحهاش را درمیآورد و با حرکات نمایشی رزمی میرود و همه را میکشد و در نهایت خودش به درجه رفیع شهادت میرسد. سر شهادتش گفتگوهایی میان بزرگان حاضر رخ میدهد که به مقام این چریک غبطه میخورند و خلاصه قطره اشکی برای مجاهدت او از گوشه چشمم میچکد. وقتی به خود میآیم، جمع شدهام، دقیقا مثل همان زبان، به هنگام مزه کردن تیزی آهن خون. او قهرمانیست آیینهای. هرچه من ندارم، او دارد. هر نقطه ضعفی که من دارم، او نقطه قوت مقابل آن را دارد. نمونهاش انفعال که موجب شده در او جنگندگی و شجاعت را به حد اعلی ببینیم.
آیا با وجود چریک لطیف، باز میخواهم قهرمان باشم؟ وقتی او هم حس قهرمانی را در من ارضا میکند، دیگر چه نیازی دارم که خودم را درگیر چالش کنم و از این سکوت و سکون دربیایم؟
ــ تیپِ جنگنده
فیلمهای با موضوع جنگ، همیشه انتخابهای اولم هستند. هر شبکه تلویریونی که در حال پخش فیلمی از این ژانر باشد، در هر وضعیت و سر هر کاری که باشم، مینشینم و تماشا میکنم و تمام خودم را فراموش میکنم. قهرمانهای قصههای جنگی، قهرمانهای دوستداشتنی من هستند. بارها با شخصیت «حسن» در فیلم «تنگه ابوقریب» موجی شدهام، بارها با «خلیل» تشنه بودم ولی خودم را نباختم و با «علی» شوخی کردم که حال بچه عوض شود و دست آخر بارها بوده که مجید باشم و وقتی تیر به سرش میخورد و بر زمین میافتد، سرم را کج کرده و سپس تکان محکمی به آن داده باشم. اما نمیدانم بعد از شهادت چه شکلی است. همیشه نگاه دیگران را تصور میکنم. کسانی که میمانند و از من تعریف و تمجید میکنند و یا کسانی که برایم مقدس هستند و بعد از شهادت چون نوری به دیدارم میآیند. اما نمیتوانم لحظه شهید شدن را ادراک یا حداقل تجسم کنم. در اینجا تخیل عاجز است و قهرمان ذهنی ابتر میماند.
معمولا ایدهها و طرح هایی را که برای فیلمنامه به ذهنم میآید، در دفترچه ایدهها یادداشت میکنم. به سمت فیلمنامهنویسی هم نرفتم چون خودش چالش بزرگی است. ولی خب، سعی میکنم ایدههایم را بایگانی کنم. نزدیک هفتاد درصدشان جنگی است و شخصیت قهرمان رگههایی از خلقیات چریک لطیف را دارد. انگار چریک لطیف مثال آن شخصیتها در عالم مُثُل باشد. با اینکه شخصیت جنگندهای ندارم، اما تیپ من متعلق به جنگ است. تمام این روحیات از وجود سکوتزده من نشأت میگیرد. اما همگی بالذات است و بالفعل نشده است. وقتی استعدادی در ما حبس شود چنان خیالات و قصههای انتزاعی از ما حادث میشود تا به فعلیت برسد و با قهرمان خیالیمان خوش باشیم.
تیپ یعنی همین. کاراکتر نیست. تصویرهایی از جنگ را که دیگران برای ما ساختهاند، سعی میکنیم از کنار هم قرار دادنشان، قهرمانی را بسازیم، در صورتی که ما تجربه زیستهای از جنگیدن نداریم. تعریف جنگ از نظر کسی که در ذهن خود قهرمان است با کسی که در حال جنگیدن است، متفاوت است. همه ما یک رفیقی داریم که خالیبند باشد و در جمعها چاخان کند که: «آنها چند نفر قوی هیکل بودند و من همه شان را تنهایی زدم.» این رفیق خالیبند ما با این چاخانها تصویر قهرمانی برای خودش میسازد تا ارضا شود. درست است این قصهای که او سرهم میکند، را باور نمیکنیم اما ایا واقعا اثری بر ما میگذارد؟ آیا درگیرش میشویم؟ آیا حرکت تیپها در قصهها، بر دیگران اثر میگذارد؟
چندی پیش در کتاب «لذتی که حرفش بود» نوشته پیمان هوشمندزاده، مطلب جالبی خواندم که گوشت شد و به روحم چسبید:
«یک بار یک کشاورز قندهاری حرف عجیبی زد. شاید نیم ساعتی بیشتر با هم نبودیم. ولی توی همان فرصت کم دوبار از لذت گفت. سرتاپا سفید پوشیده بود، حتی ریش سفید و بلندی داشت که تا روی سینهاش میرسید. هیکل خیلی درشتی داشت. مردی به آن بزرگی تا به حال ندیدهام. همانطور که وسط زمینش، زمینی که تا افق خشخاش کاشته بود، حرف میزدیم، رفتیم به سمت درخت بزرگی که زیرش تختی گذاشته بودند. روی تخت فرش پهن شده بود و روی فرش پتو انداخته بودند و دورتادورش متکا بود. اسلحهای شبیه به یوزی زیر تخت بود که نمیشناختمش. جلو تخت آتش نیمه خاکستر شدهای بود و کنارش کتری و قوری. کمی آن طرفتر سفره بزرگی انداخته بودند که شاید دو گونی تریاک رویش پهن بود. هنوز آفتاب نزده بود. داشتیم از جنگ حرف میزدیم. همان طور که کنار آتش زانو زده بود و چای میریخت، گفت: نما از جنگ لذت میبریم.» و بعد پیچیدهترش کرد و گفت: شما از جنگ چیزی نمیدونید، جنگ اگر نباشه ما میمیریم.»
من خوب میفهمم اگر جنگ نباشد، آدم میمیرد. آن جنگی که آن کشاورز قندهاری میگوید تعریف جنگ در دنیای خودش است و این جنگی که من میگویم، تعریف و جهانبینی من. اگر جنگ نباشد، مردگی میکنیم نه زندگی. چنان قهرمانان مردهای هستیم که دل به قهرمان خیالی خود دادهایم و در قالب او عشقبازی میکنیم. به راستی، جنگ در زندگی شما تیپ است یا شخصیت؟
و اما نویسنده…
اگر نویسنده اهل جنگ نباشد، فقط یک تیپ طراحی میکند و قصهای میسازد که جعلی است. اداست. پز است. او با این قصه، سفری را آغاز میکند که سفر خودش نیست و تیپ به جای قهرمان، در این سفر بدون ریشه و پوشالی ساخته میشود.
ــ شخصیتِ جنگنده
نویسندهها که خدایگان روایتها روی زمیناند، معمولا به دنبال ساختن یا برساختن شخصیت قهرمان یا ضدقهرمان هستند و این گونه روایتشان را پیش میبرند. روایتهای قهرمانمحور، یک قهرمان اصلی دارد. این طور که من فهمیدهام، قهرمان اصلی کلیشهها را کنار میزند و خلق معنا میکند. یعنی میآید و روال عادی زندگی را برهم میزند و در این مسیر خودش و عمدتا دیگران را تحت تاثیر قرار میدهد. حال این اثر ممکن است، مثبت از نظر شخصیتهای دیگر و مخاطب باشد(رستم پهلوان) یا اینکه فقط در نظر مخاطب مثبت باشد و جامعه آن قصه، آن اثر را منفی در نظر بگیرد (خانه عروسکها، ایبسن).
این قهرمان در قصه نویسنده، کلیشههای جامعه خویش را میشکند اما خود در ذهن مخاطب یعنی ما، کلیشههایی را میسازد. برای درک بیشتر این موضوع، به کودکی یا نوجوانی خود بازگردید. یکی از فیلمها یا کتابهایی را که میخواندید، به یاد آورید. بعد به یاد آورید که تحت تاثیر قهرمان آن، چه حرکاتی از شما سر میزد. چه آرمانهایی شکل میگرفت. چه اهدافی ترسیم میکرد. من خودم یاد کارتون فوتبالیستها افتادم. با اینکه فوتبال دغدغه و بازی من نبود، اما بعد از تماشای سریال، موقعی که «سوباسا» شوت میزد و در حالی که توپ در هوا بود و تیتراژ میرفت و ما باید یک هفته منتظر میماندیم، انرژیای بیشتر از حد انتظار، در من میجوشید و مرا به حیاط میبرد و باعث میشد با همان توپهای راهراهی که از بقالی میگرفتیم، به دیوار شوت بزنم.
به حال برگردیم. به قهرمان ذهنی الان خود فکر کنیم، آیا رگههایی از آن قهرمان زمان بچگی، در او وجود دارد؟ اگر نکتههایی را پیدا میکنیم، یعنی آن کلیشهها در ما حضور دارند. وقتی از هرکدام از بچههای دهه شصت و اواخر دهه پنجاه میپرسم که میخواستید چهکاره شوید، اکثرا میگویند خلبان جنگنده اف چهار. با خودم اینطور به این نتیجه رسیدهام که زمان جنگ این نسل کودک و نوجوان بودند و با چیزهایی نظیر بمباران و صدای هواپیماهای جنگنده ارتباط عمیقی داشتند. هربار که صدای آژیر خطر در شهر میپیچیده، و بعد سر و کله هواپیماها پیدا میشده، آنها چه میدیدند؟ چه احساسی آنها را در برمیگرفته؟ احتمالا بهت ناشی از اجرام غولپیکری که در آسمان بر آن اشراف پیدا میکرده و امنیت آنها را به خطر میانداخته است. غولی در آسمان که زور هیچ بچهای به آن نمیرسد. حالا بچه سلاحی میخواهد که بتواند او را نابود کند؟ چه سلاحی زیباتر و کافیتر از تخیل؟ و چه تخیلی بهتر از خلبانی؟ در آن شرایط خاص، آرمان خلبانی در آنها به وجود میآمده با اینکه ممکن است فرد اصلا برای بازیگری تئاتر خلق شده باشد.
***
کفشِ خفتِ سکوت پایم را میزند ولی مسئلهام که نجنگیدن و انفعال است را میگویم و میگویم چه اثرات جبران ناپذیری بر زندگیام دارد، اما همچنان دنبال تغییر در جهت بهتر شدن اوضاع نیستم. چون میخواهم بشنوم که طبیعیست و خیلیها از این موضوع رنج میبرند. من هم با خیال راحت با کفش سکوت به قدم برداشتن در راه زندگیام ادامه میدهم در حالی که بچهها دارند از مدرسه بازمیگردند و مزه آهن خون زبانم را جمع کرده است و در ذهنم با چریک لطیف سرخوش هستم.
انتهای پیام/