روایتی از آیینی مادرانه در روز جهانی غذا

همه‌چیز از قورمه‌سبزی شروع شد

24 مهر 1400

بوی قورمه‌سبزی همه ساختمان را پر کرده، راه‌پله‌‌ها و آسانسور پر شده از بوی قورمه‌سبزی. طبقه دوم از آسانسور پیاده می‌شوم، ترجیح می‌دهم از پله‌ها بروم تا برسم طبقه هفتم. توی آسانسور بودم و بوی قورمه‌سبزی تا ته مغزم رفته بود که احساس کردم الان می‌میرم. این بو مرا می‌کشد. بوی شنبلیله‌ و عطر جعفری که به نظرم خوب تفت خورده بود و الان داشت در مخلوطی از گوشت و لوبیا در کنار دیگر سبزی‌های مخصوص قورمه‌سبزی پخته می‌شد.

داخل آسانسور که شدم اول طبقه اول را زدم، بعد دکمه طبقه دوم را. از همان پارکینیگ که بوی قورمه‌سبزی دماغم را پر کرد تصمیم گرفتم با آسانسور طبقه به طبقه بروم بالا. از همان پارکینگ متوجه شدم نخواهم توانست با این بو کنار بیایم. از همان اول می‌دانستم بوها مرا دیوانه می‌کنند. پرتم می‌کنند به گذشته. به روزهای از دست رفته که هرگز نخواهند برگشت.

«بو» اولین و جدی‌ترین پدیده‌ای است که مرا به گذشته می‌برد به همه خاطرات خوبی که دیگر نیستند و فلجم می‌کند.

طبقه دوم از آسانسور پیاده شدم، ترجیح دادم طبقه طبقه از پله‌‌ها بالا بروم و به قورمه‌سبزی که مادرم می‌پخت فکر کنم. مادر با دقت فراوانی سبزی‌های قورمه‌سبزی را انتخاب می‌کرد. روز قبلش می‌رفت میدان تره‌بار نیشابور و سبزی تازه می‌خرید. سبزی‌های نیشابور معروفند به خوشمز‌گی. نیشابوری‌ها هیچ‌وقت سبزی را فله‌ای نمی‌فروشند. از همان قدیم‌ها سبزی‌ها را دسته می‌کردند و الان هم همان‌جوری است. این دسته و بسته کردن سبزی به نظرم از نیشابور به بقیه شهرها رفت و مردمان آنجا هم یاد گرفتند که سبزی را نباید شلوغ و درهم فروخت. باید دسته دسته کرد و چید کنار هم تا هر کسی که رد می‌شود هوس کند سبزی بخرد. مادرم یک‌روز در میان می‌رفت میدان تره‌بار نیشابور… چرا می‌گویم تره‌بار. نیشابوری‌ها به میدانی که در آن سبزی و میوه می‌فروشند می‌گویند میدان باغات. زیباست؛ میدانی که در ان محصولات کشاورزی و باغات را می‌فروشند. مادر سه‌شنبه‌‌ها قورمه‌سبزی می‌پخت. روز قبل‌ش می‌رفت بازار، سبزی تازه می‌خرید. شنبلیله باید حتما اندازه بود نه کم نه زیاد. کمش طعم نداشت و زیادش خورشت را تلخ می‌کرد. از بازار که برمی‌گشت سبزی‌ها را می‌شست، خُرد می‌کرد و سرخشان می‌کرد. از اولی که سبزی را می‌ریخت توی ماهیتابه که سرخ شود تا آخر پای گاز می‌ایستاد تا سبزی‌ها اندازه سرخ شوند، نه خام باشند و نه بسوزند. مادر هیچ‌وقت سبزی را فریز نمی‌کرد. گوشت را هم فریز نمی‌کرد. روز قبل می‌خرید. پختن قورمه‌سبزی برای مادر آیینی بود که باید به درستی انجامش می‌داد. برای همین بود که قورمه‌سبزی‌های مادر بی‌نظیر بود. لیمو عمانی را درسته نمی‌اندخت توی قابلمه، پودرش می‌کرد و حواسش بود که دانه‌های لیمو قاطی نشود که خورشت را تلخ کند. نزدیک ظهر که می‌شد و در قابلمه را که برمی‌داشتم، روغن خورشت روی آن بود و چنان نرم می‌جوشید روی چراغ سه‌فیتیله، که انگار قرار است تا ابد بجوشد و بوی خوشش را پخش کند نه تنها در خانه ما که در همه محله و همه بدانند که مادرم این سه‌شنبه هم قورمه‌سبزی‌اش را بار گذاشته. ظهر شده بود و پلو هم دم کشیده بود. حق نداشت کسی در قابلمه برنج را بردارد، بخارش بیرون می‌زد و دیگر دم نمی‌کشید، اما عطر برنج ایرانی و رشته‌هایی که کنار برنج در حال دم کشیدن بودند، دیوانه کننده بود. مادر و بابا رشته پلو دوست داشتند و ما نداشتیم، برای همین مادر دیگر رشته را قاطی همه پلو نمی‌کرد و کمی می‌گذاشت کنار قابلمه تا دم بکشد و خودش و بابا بخورند.

از پله‌ها بالا می‌روم طبقه پنجم است که می‌نشینم، دیگر توان ندارم بالا بروم. این‌جا بوی قورمه‌سبزی بیشتر شده، احتمالا یکی از واحدهای این طبقه است که قورمه‌سبزی بار گذاشته برای نهار. بو همه سرم را پر کرده و قلبم تیر می‌کشد. از وقتی مادر رفت دیگر قورمه‌سبزی نخوردم. مگر می‌شد خورد، کدام قورمه‌سبزی به پای قورمه‌سبزی‌های مادر می‌رسید؟ یکبار رفته بودم خانه خواهر که همه می‌گفتند آشپزی‌اش شبیه آشپزی مادرم است، قورمه‌سبزی پخت و همان سبک و آیین مادر را رعایت کرد. ظهر شد و قورمه‌سبزی آماده شد و بوی پلوی بدون رشته پیچید توی خانه اما ما مثل غریب‌ترین خواهران دنیا، به‌جای خوردن نشستیم به گریه کردن. مادر دیگر نبود، پدر هم نبود. ما بچه‌ها ادامه آنها بودیم ادامه ژنتیک آنها. اما دلتنگ‌تر از آن بودیم که بتوانیم قورمه‌سبزی بخوریم وقتی مادر نبود. مادری که آشپزی برایش آیین بود. حتی اگر قرار بود «اشکنه کشک» بپزد باید آیین را رعایت می‌کرد. تندپزی و با عجله پختن در آیینش نبود و زود‌پز بدترین اختراع بشر بود که لذت آشپزی و غذا را نابود می‌کرد.

دکمه آسانسور را زدم و رفتم داخل. دکمه پارکینگ را زدم و رفتم سوار ماشین شدم از ساختمان زدم بیرون. بوی قورمه‌سبزی مرا می‌کشد، سال‌هاست از وقتی مادر رفت بوی قورمه‌سبزی مرا می‌کشد. مرور گذشته‌ای که دوستش داری، تاب می‌خواهد که من ندارم. مادر برای همه چیز به‌خصوص آشپزی آیین و مراسم خاص خودش را داشت و من هیچ‌وقت نتوانسته‌ام مثل او باشم. صبور، آرام. عجله برای همه چیز دارد، مثل خوره مرا می‌خورد. مادر عجله نداشت، انگار زمان تا ابدیت برایش جاری بود. خیاطی می‌کرد با دست و آرام آرام کوک می‌زد، خانه را با حوصله گردگیری می‌کرد، همه گوشه وکنارش را. با جارو دستی همه جا را جارو می‌کرد حتی گوشه‌های سقف را. عجله نداشت و همه چیز باید به درستی انجام می‌شد… اما برای من انگار زمان از دستم فراری است و باید شتابم را زیاد کنم تا به زمان برسم. برعکس مادرم که زمان در کنارش بود، عقربه‌های ساعت برای مادرم آرام آرام حرکت می‌کردند.

وقتی مادر مُرد، هر پنج نفرمان؛ من، دو خواهر و دو برادرم نشستیم و زل زدیم به چراغ سه فیتیله نفتی که مادر همه قورمه‌سبزی‌ها و آبگوشت‌ها و همه غذاهایی که به گفته خودش باید «به دل» پخته می‌شدند را روی آن می‌پخت. حالا دیگر نفت نبود که آن چراغ به کار بیاید، ما هیچ‌وقت پی‌گیر نشدیم که مادر چطور برای این چراغ نفت جور می‌کرد به‌خصوص از وقتی که بابا فوت کرد و مادر دست تنها شد. بابا که رفت، مادر مثل سابق دل و دماغ نداشت، اما باز هم پای آشپزی و غذا پختن که می‌رسید باید مراسم و آیین خودش را اجرا می‌کرد. آخرش هم آن چراغ سه‌فیتیله را خواهرزاده‌ام برداشت، گفت می‌خواهد یادگاری نگه‌ دارد اما بعدها فهمیدم که برده گذاشته توی ویترین مغازه عتیقه‌فروشی‌اش و بعد هم فروخته بودش؛ به قیمت خوبی هم فروخته بود. پولش مهم نبود اما احساس کردم به ما و به مادر خیانت شده. دعوا هم کردم باهاش دعوای بدی هم کردم. زدم به آن در، داد و فریاد راه‌ انداختم. گریه هم کردم. بعدها خواهرم گفت جیغ‌ هم کشیده‌ام که چرا چراغ آشپزی مادرم را فروخته‌ای… گویا فحش هم داده‌ بودم در اوج عصبانیت. چراغ برنگشت اما رابطه من و خواهرزاده‌ام کلا تمام شد تا همین امروز… ده‌سالی می‌شود….

سوار ماشین بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم و به بو‌هایی فکر می‌کنم که خاطره‌ها را برایم زنده می‌کند. چرا «بو» با من این‌کار را می‌کند. مگر مغزم چگونه حس بویایی‌ام را مدیریت می‌‌کند. چه اتفاقی در این بخش مغزم در حال رخ دادن است و قرار است با من چه کند؟ همه چیز از مادرم شروع شد و از غذاهایی که می‌پخت. آن آیین خاص و وسواس آرام پختن و همه چیز به اندازه بودن. پختن غذا برای مادر از اذان صبح شروع می‌شد. نمازش را می‌خواند و شروع می‌کرد. موقع نهار، جا افتاده‌ترین غذای دنیا را به ما می‌داد. دارم بی‌هدف با ماشین خیابان‌ها را بالا و پایین می‌روم و به این فکر می‌کنم آخرین باری که برای غذا، پیاز سرخ کردم کی بود؟ مادر برای همه غذاهایش پیاز سرخ می‌کرد؛ پیاز داغ‌‌های طلایی مادر معروف بود. الان به آنها می‌گویند پیاز کاراملی!

بعد اذان صبح خانه پر می‌شد از بوی پیازی که نرم نرم سرخ می‌شد… دیگر به این بو عادت کرده بودیم. شده بود بخشی از زندگی‌مان. اگر نبود چیزی کم بود… ده سالی‌ می‌شود پیاز سرخ نکرده‌ام. غذا پختنم کلا فرق دارد با آشپزی مادرم. من از هر چیزی که به یادم بیاورد مادرم دیگر نیست؛ گریزانم. قورمه‌سبزی از سفره‌ام حذف شد… در خیابان‌ها بی‌هدف می‌چرخم و بوی قورمه‌سبزی مادر که در مغزم زنده شده تنها دلخوشی این روزهاست. مادری داشتم که بهترین قورمه‌سبزی‌های دنیا را می‌پخت و همین برای ادامه زندگی کافی است.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید