به فرزندانتان یاد بدهید چشم‌انتظار نباشند

خداحافظ خانم سیندرلا

08 آبان 1400

من فیلم زیاد دید‌ه‌ام و می‌بینم، ایرانی و خارجی. البته مدت‌هاست دیگر اشتیاقی برای دیدن فیلم‌های ایرانی ندارم. مگر این‌که واقعا کار خاصی ساخته و اکران شود و آدم‌هایی که به سلیقه آنها در انتخاب فیلم و تماشای آن اعتماد دارم از فیلم تعریف کنند و بگویند ببینش. شاید باورتان نشود آخرین فیلمی که در سینما دیدم، فیلم «رگ خواب» بود و شاید باورتان نشود این فیلم ‌تنها فیلمی است که به شدت مرا عصبانی کرد و فقط یک‌بار دیدمش اما تک‌تک پلان‌هایش را به خاطر دارم و از تک تک آنها متنفرم!

همین واکنش، همین به یاد ماندن کافی است تا قبول کنیم که فیلم «رگ خواب» فیلم تاثیرگذاری است! مینا با بازی لیلا حاتمی، احمق است، یک زن ناتوان که هیچ شناختی از احساس خود ندارد و به خودش و احساسش احترام نمی‌گذارد برای همین آن مرد هر کاری دلش می‌خواهد با او می‌کند. از مینا عصبانی هستم به این دلیل که بخش‌هایی از خودم را در او می‌بینم. همه ما «مینا»ی درون داریم. گاهی او را می‌بینیم و شفایش می‌دهیم، می‌رویم دنبال درمانش و گاهی هم در زیرین‌ترین لایه‌های درونمان پنهانش می‌کنیم و می‌گذاریم همان زیر‌ها زجرمان دهد و به حیات خود ادامه دهد.

یادم هست منِ عصبانی از مینا و «رگ‌خوابم» وقتی از سینما بیرون آمدم در یادداشتی نوشتم: «بچه‌های خود را از کتاب‌های سرگذشت سیندرلا، سفید برفی و هفت‌کوتوله، زیبای خفته، پری دریایی دور نگه‌دارید. همه این کتاب‌ها به دختران می‌آموزند که همیشه چشمشان به در باشد تا شاهزاده‌ایی بیاید و نجاتشان بدهد. آنها حاضر می‌شوند تا رسیدن شاهزاده که مردی جوان و توانمند و ثروتمند است هر خفتی را قبول کنند و وقتی او آمد هم معلوم نیست خوش‌بخت بشوند یا نه…».

کودکی و نوجوانی من با کتاب گذشت. تنها فرزند خانواده بودن حسن‌هایی دارد و بدی‌هایی. بدی‌هایش به نظرم غالب‌تر است. خواهر و برادرهایت رفته‌اند سر تحصیل و کار  و زندگی. پدر  و مادرت هم آنقدر سن‌شان بالاست که دیگر توان و حوصله زیادی ندارند که تو را سرگرم کنند و راستش را بخواهید بیشتر تو باید آنها را سرگرم کنی و بشوی عصای دستشان.

آن زمانی که من نوجوانی را گذراندم مثل الان نبود که هزارتا وسیله سرگرمی باشد، یک تلویزیون بود و با برنامه‌های محدود سرگرم کننده برای سن من و کتاب و «کیهان بچه‌ها» که هفتگی بود و من مشتری سرسختش. البته این «کیهان بچه‌ها» هم دست کمی از داستان‌های سیندرلا‌گونه نداشت! یادم هست یک داستان دنباله‌دار هر هفته در آن منتشر می‌شد که داستان پیرزنی را می‌گفت که خانه‌ای بزرگ و دلباز در یک محله داشت. در این خانه همیشه بسته بود بچه‌‌های محله دور هم جمع می‌‌شدند و درباره آن خانه و پیرزن گمانه‌زنی می‌کردند که احتمالا جادوگر است و… و این ترس از جادوگر از همان داستان دنباله‌دار «کیهان بچه‌ها» به جان من افتاد.

داشتم می‌گفتم که ته‌‌تغاری بودم و عصای دست پدر و مادر و خوره‌کتاب. دور و برم پر بود از کتاب‌های طلایی. روزها با خیال‌بافی‌های هانس کریستین آندرسن و بقیه نویسنده‌ها همراه می‌شدم و شب‌ها با کابوس زن‌باباها و زنان جادوگر می‌خوابیدم. چه اشک‌ها که برای پری کوچک دریایی نریختم. آن دُم زیبا را از دست داد از ته اقیانوس بالا آمد مثل آدم‌‌ها پا درآورد و تا به شاهزاده و معشوق برسد و رسید اما لال شد و شاهزاده به او خیانت کرد! اشک‌هایم را پاک می‌کردم و یادم می‌ماند که نباید عاشق مردها شد و دل به آنها داد که آنان همه چیزت را می‌گیرند و رهایت می‌کنند و تو که بازنده شده‌ای باید بقیه عمرت را با دلی‌شکسته به زندگی ادامه دهی. مگر مینای فیلم «رگ خواب» همان پری دریایی نیست؟ مگر از داستان‌های دور و ته ‌اقیانوس‌ها نیامده و در دنیای امروز زندگی نمی‌کند و ناکامی و شکست عشقی را تجربه نمی‌کند؟

کتاب‌ها، داستان‌‌ زندگی آدم‌‌ها را روایت می‌کنند، ذره ذره و عصب به عصب می‌نشینند در جانمان. بزرگ که می‌شویم آن قهرمانان می‌شوند الگویمان چه بخواهیم چه نخواهیم. آنها  در لایه‌های زیرین ذهنمان کار خود را می‌کنند و به راهی می‌برندمان که می‌خواهند. وقتی تازه کتاب خواندن یاد می‌گیری، وقتی کتاب می‌شود همه زندگی‌ات و همه ساعاتت را پر می‌‌کند، قهرمانان کتاب‌ها می‌شوند چراغ راهت و زندگی‌ات را بر اساس آنها پیش می‌بری. وقتی از سالن سینما آمدم بیرون فیلم «رگ خواب» گلویم را گرفته بود و صدای همایون شجریان در گوشم تکرار می‌شد: «از گلوی من، دستاتو بردار». خیلی تلاش کردم تا فیلم را فراموش کنم و هیچ‌وقت آلبوم «رگ خواب» همایون شجریان را گوش نکردم. چرا باید خودم را اذیت کنم؟ چرا باید بگذارم قهرمانان کتاب‌های طلایی چراغ راهم شوند؟ راستش بچه بودم و حالی‌ام نبود چه بخوانم و چه نخوانم، ته‌تغاری بودم و همه آنقدر گرفتار بودند که وقتی برای من نداشته باشند و من تبدیل شدم به خوره کتاب و بعدها شدم خوره فیلم. اما الان می‌توانم فاصله خودم را با سیندرلا و پری‌ کوچک دریایی حفظ کنم.

حالا که حرف کتاب شد این را هم بگویم بعد از تماشای فیلم «رگ خواب» بود که کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» را خریدم و خواندم. روان‌شناس اسپانیایی و پیرو مکتب یونگ افسانه‌ها و قهرمانان کتاب‌های طلایی را بر اساس این مکتب تحلیل کرده و به ما می‌گوید که هر کدام از آنها چه بر سر ما و ضمیر ناخود‌آگاهمان می‌آورند. همان دختر کبریت‌فروشی که چقدر با او گریستیم و حتی کارتونش از تلویزیون هم پخش شد و با او هم گریستیم آدمی را نشان‌مان می‌دهد که برای نور وجود خود ارزش قائل نیست و برای دریافت مقداری پول که بتواند زندگی‌ خود و مادربزرگش را با آن تامین کند همه نور وجود خود را به دیگران عرضه می‌کند. روان‌شناسی حالا می‌گوید که مادر بزرگ باید بیشتر مراقب دخترک می‌بوده. جوجه اردک زشت را همه ما یادمان است. وای از آن همه بدبختی که او کشید به خاطر این که در یک جای اشتباه به دنیا آمده بود. چقدر خفت کشید و چقدر دربه‌دری کشید و آخر سر که خود را به یخ‌های دریاچه سپرد و زمستان را سپری کرد تازه فهمید قو هست و از اول جای اشتباهی بوده و مادرش، مادر واقعی‌اش نبوده و اصلا بلد نبوده برایش مادری کند.

کتاب «زنانی که با گرگ‌های می‌دوند» به ما می‌گوید: یاد بگیریم برای خودمان مادری کنیم در همه شرایط در همه سنین. فرقی نمی‌کند چند ساله‌ایم. هر جا فهمیدیم راه را اشتباه آمده‌ایم و داریم اشتباه به مسیر ادامه می‌‌دهیم، دور بزنیم و ایرادی ندارد که از اول شروع کنیم. همان‌کاری که مینا در فیلم «رگ‌خواب» کرد. آخر فیلم بود که فهمید همه راه را اشتباه آمده و باید دور بزند و برای خودش مادر باشد و پدر و معشوق. شاهزاده درون خودش است و نباید هیچ زنی در هر سن و سالی که هست،‌ منتظر بماند که شاهزاده‌ای بیاید، او را از خواب بیدار کند و خوش‌بختش کند. کتاب‌های طلایی، کتاب‌هایی هستند که به ته‌تغاری‌های قدیم و تک‌فرزندهای امروزی یاد می‌دهند زن باباها و جادوگرها را نباید زنده نگه‌داشت و به آنها میدان داد. باید از آنها عبور کرد. هر چند سخت، هر چند زمان‌بر. باید با خانم سیندرلا برای همیشه خداحافظی کرد، با پری دریایی و دخترک کبریت فروش. زن‌ها نباید اسیر افسانه‌‌ها شوند.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید