سینما می‌تواند همه‌چیز باشد

اولین عصیان شیرین زندگی

09 آبان 1400

نیمه شب یک لینک همراه پیامی به این مضمون در گروه شاعران گذاشته شد: فیلم «تنت» آخرین ساخته کریستوفر نولان را همین الان در این لینک رایگان ببینید. فردایش هرکسی را دیدم تا صبح داشته «تنت» می‌دیده، هر صفحه‌ای را در فضای مجازی باز کردم صحبت از این اتفاق بود بقیه هم در روزهای آتی به بینندگان آن پیوستند.

الیاس پسر پایه‌ای بود پیشنهاد درست کردن تیربار پرتاپ شاهدانه و غوره از بالکن خانه آقابزرگ، مال الیاس بود که مثلا بزرگتر جمع نوه‌های مادری بود.

یک سه پایه فلزی نگهدارنده شلنگ را روی نرده پله گذاشت و به سربازانش دستور داد بعد از هر شلیک به پنجره همسایه سرها را بدزدید، اما کارهای فرهنگی هم می‌کرد که شیطنت‌هایش را پیش خاله و بقیه بشوید و ببرد.

از آنجا که پدر من سینما رفتن را کاری بی‌فایده، ملالت‌بار و باعث هدر رفت منابع مالی و انسانی می‌دانست؛ می‌گفت: «فیلم سردار جنگلو اوایل انقلاب تو سینما دیدم، وسطای فیلم خوابم برد و قتی بیدار شدم سردرد داشتم و دیگه پامو سینما نذاشتم»، بعد یادش می‌آمد که دوران نامزدی هم با مامان رفتند سینما سه‌بُعدی پارک ارم: «همون اول فیلم که شبح داسو برد بالا، مامانت چشمشو بست و تا آخر فیلم باز نکرد!»

کم‌کم خاطرات فیلم دیدنش زنده می‌شد و از پخش فیلم «توبه نصوح» در مسجد محل می‌گفت: «فیلم به اون می‌گن‌ها… اون پسره هم که می‌گفت »مو ساز موخوم، مو ساز موخوم…» اسمش چی بود؟ دونده؟ بازمانده؟!»

«نه بابا، بازمانده اون بود که رفسنجانی هم تو خطبه‌های نماز جمعه گفت…»

و یکباره بحث می‌رسید به «عمر مختار» و «باشو غریبه کوچک» و… ما می‌فهمیدیم که مشکل تماشای فیلم نیست مساله سینما نرفتن است.

خدا این پسرخاله را برای‌مان فرستاده بود تا مدام سرک بکشد توی گیشه‌ها ببیند سینمای چهارراه امیربهادر یا سینما بهمن کی فیلم کودک می‌آورد تابقیه دختر پسرهای فامیل را ریسه کند ببرد دیدن فیلم. دلیل انتخاب این دو سینما هم ایستگاه اتوبوس نزدیکشان بود. یکبار که رسیدیم دم سینما، فیلم عوض شده بود الیاس و ادریس (برادر بزرگترش) شور و مشورت کردند که آیا این فیلم مناسب رنج سنی ما هست یا نه و گمانم برادران ایمانی اولین شورای نظارت و ارزیابی آن زمان بودند که تصیمشان کاملا مطابق بر استانداردهای روز دنیا بود. با تصمیم دو برادر ما به دیدن فیلم «افق» رفتیم. صحنه‌های عشقی‌اش لپم گل می‌انداخت و سعی می‌کردم به اطرافم نگاه نکنم، برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا می‌کردم و هنگام خنگ‌بازی بعثی‌ها بلندبلند می‌خندیدم و با هم کف می‌زدیم.

صحنه زخمی شدن سیدجواد هاشمی و عاجز شدن همرزمش در قایق و دیالوگ «آب دریا نمک داره زخمامو می‌سوزونه»، هنوز هم که چسبناکی لباس غواصی و زخم‌های نمک خورده یادم می‌افتد، پوستم جلز و ولز می‌کند.

سینما رفتن برنامه منظم ما شده‌ بود؛ اگر بعضی هفته‌ها می‌خواستیم تنوعی به برنامه بدهیم پارک ارم یا شهربازی سرِ اوین می‌رفتیم وگرنه ممکن بود برای استواری برنامه‌مان یک فیلم را چندبار هم تماشا کنیم. مثلا: «گلنار» را سه مرتبه، «دزد عروسک‌ها» را شش مرتبه و نگربه آوازه خوان» را هفت بار دیدیم. تازه الیاس برای بارهای بعدی زنبورک خریده بود تا رسیدن به سینما بزند و ما بخوانیم: «گربه خوش صدا منممم ببین چه خوب ساز می‌زنممم…».

بماند که حتی اگر یکی‌مان فیلمی را دوست نداشت باید به معاهده فی‌مابین احترام می‌گذاشت و از پروتکل خارج نمی‌شد؛ مثلا من به خاطر سلمان «پاتال و آرزوهای کوچک» را دو بار تحمل کردم.

سینما رفتن تشخصی به ما می‌داد که شهربازی نمی‌داد؛ همین بود وقتی الیاس چند کیسه بزرگ و حجیم پر از چیپس و پفک و تنقلات را از محل می‌خرید تا در بوفه سینما چند برابر در پاچه‌مان نکنند، پرستیژم اجازه نمی‌داد تحمل کنم، برای همین معمولا هنگام ورود به سالن انتظار عکس‌های فیلم را تماشا می‌کردم از آنها فاصله گرفته و در تمام مدت مثلا قدم می‌زدم. آخرش هم نفری یک آبنبات چوبی دستمان می‌داد که تا آخر فیلم سرکارمان بگذارد و همه تنقلاتی که با آن خفت و خواری با خود خرکش کرده بودیم، برمی‌گرداندیم در خانه می‌خوردیم!

یادم نیست تا چه زمانی سینما رفتن دخترخاله پسرخالگی‌هامان ادامه داشت؛ اما یادم هست زمانی که فیلم «دیدار» روی پرده آمد، من سرکرده گروهی شدم تا از پدر اجازه بگیرم بچه‌ها را ببرم سینما. بچه‌ها که می‌گویم منظورم دخترخاله پسرخاله‌های کمی بزرگ‌تر از خودم بود. نمی‌دانم شاید آن روزها الیاس و برادرش دانشجوی اصفهان بودند که من خماری بی‌سینمایی می‌کشیدم. لازم است بگویم خیلی گریه و زاری راه انداختم و دیالوگ‌های ماندگاری ارائه دادم تا پدر اجازه بدهد هفت هشت تا نوجوان با هم به سینمایی در میدان آرژانتین برویم، در حالیکه محل زندگی ما جنوب غرب تهران بود. این عصیان اولین گناه شیرین زندگی بود که به‌خاطرش پافشاری زیادی کرده و سبیل گرو گذاشته بودم. قول دادم حتما با اتوبوس برویم و برگردیم. فکل کراوات کرده مانتوی پلوخوری همراه کفش تق‌تقی پوشیده احتمالا مقادیر فراوانی ادکلن زده به دیدار «دیدار» رفتیم. از اینکه جمعی را اسیر و ابیر دیدن بازیگر کراشم (آن روزها کراش چه می‌دانستیم چیست؟) کرده‌ بودم، طوری که از مدت‌ها معطل شدن‌شان در صف خرید بلیت و سوار شدن به اتوبوس  هیچ نادم نبودم!

سال‌های اول دبیرستان بود که من علم بازیگر شدن را به شدت بر زمین کوفته و ادعایم را علنی کرده بودم؛ تلاش‌های برنامه‌ریزی شده‌ام نشان از جدیتم داشت. سالی که فیلم «مادرم گیسو» در جشنواره فجر اکران می‌شد تنها یاور و حامی نه‌چندان جدی خود یعنی مادر را به یاری فراخواندم تا بلیت جشنواره را تهیه کرده از مدرسه اجازه گرفته مرا به دیدن فیلم ببرد. شرایط جشنواره، حضور بازیگران درجه چندم و تیپ‌های هنری مرا جو‌ زده کرده بود با خود می‌اندیشیدم به زودی من با هماهنگی‌های لازم و با هیات همراه در هیات یک هنرپیشه به جشنواره قدم خواهم‌ گذارد و همه را زخمی می‌کنم؛ با یک مانتوی بلند عبایی سه اِپُله چهل تکه و کفشی که با آسانسور باید سوارش شد.

تا سن دانشجویی و کسب مجوز برای ورود و خروج بدون هماهنگی، برای دیدن فیلم در خانه به دستگاه ام‌الفسادی به نام ویدئو نیاز بود، مدتی تلاش شبانه‌روزی و کسب اعتماد مضاعف می‌خواست تا پدر ویدئو بخرد. من که مورد اطمینان بودم فقط باید ثابت می‌کردم این جعبه سیاه به خودی خود نمی تواند، شهرام شپره و مایکل جکسون و سایر ایادی کفر را به خانه بیاورد. ضمن اینکه قول شرف دادم فیلم خارجی نبینم که یادم نیست این شرافت دقیقا تا چند وقت دوام داشت. فیلم «هامون» را نشد در سینما با آداب و ارکان ببینم، اما به کمک همین سینمایار بیش از ده بار دیدم و شیفته یک چیزی شده‌ بودم که نمی‌دانستم چیست؟ فلسفه، عرفان، هنر یا هرچیزی که آن موقع نمی‌‌فهمیدم چیست! فقط یک حس جدید قشنگ شبیه شعرهای سهراب که باعث می‌شد بخواهم جزئی از آن باشم. آن تلاطم روحی خسرو شکیبایی، همراهی یک مراد و مرید، سبک زندگی هنری زن و حتی اسم هامون. آن دیالوگ معروف توی دادگاه «این زن حق منه، عشق منه… » و دیوانگی‌های مرحوم شکیبایی به‌خاطر عشق یک زن!

بعدتر باز سر و کله الیاس در زیست سینماییم پیدا شد، این بار بدون چیپس، ویدئویی را که یا از کلوپ کرایه یا از یعقوب آپاراتچی کپی کرده‌ بود زیر کاپشنش مخفی می‌کرد می‌آورد. یکباره مجبور می‌شدم چند فیلم را پشت‌ سرهم تا فردا ببینم و تحویل‌ دهم. «سلام سینما» و صحنه تست بازیگریش را روی خودم اجرا می‌کردم اما فقط در تصورم وقتی تیر شلیک می‌شد همراه بازیگران ری‌اکشن می‌دادم، «آدم برفی» را که می‌دیدم منتظر بودم هر‌ لحظه صحنه مثبت هجدهی رقم بخورد، هر چند عشق‌بازی اکبر عبدی و آزیتا حاجیان، یا صحنه درخواست رابطه غیرمشروع صاحب هتل از اکبر عبدی زن‌پوش و حتی ترانه‌خوانی «اگه یادش بره که وعده با من داره» پرویز پرستویی هم برایم شرم‌آور حساب می‌شد.

گمانم قول شرفم با دیدن «لاو استوری» یا «دزیره» شاید هم «برباد رفته» برباد رفت. شنیده بودم یک «تایتانیک»نامی ترند شده و هرکس ندیده باشد جاهل از دنیا رفته! (هر چند واژه ترند آن موقع «ترند» نبود) از پسرخاله خواستم بیاورد ببینمش، بنده خدا مثل یک ناظر خودخوانده وقتی کاست را تحویلم داد گفت: «از روی  تایمر دستگاه حواست باشه دقیقه فلان و فلان رو رد کنی و نگاه نکنی» آنقدر هم تکرار و تاکید کرد که در نبود خانواده داشتم وسوسه می‌شدم ببینمش؛ مخصوصا فلان دقیقه را! که خب خدارو شکر بر جمیع وساوس فائق آمدم تا دفعات بعد.

این اولین باری نبود که مهندس نقش فیلم‌آور فامیل را ایفا می‌کرد؛ زمانی که بعضی مردم آپارات اجاره می‌کردند، او یک دستگاه آپارات خانگی خرید و در طبقه بالای خانه خاله بچه‌ها را سرکار می‌گذاشت، وقتی با تاریک شدن اتاق تصویر بروسلی روی دیوار شکل می‌گرفت یا وقتی همراه پینوکیو در تاریکی اتاق به غار شکم نهنگ می‌رفتیم.

فیلم دیدن در خانه جنون‌مان را درمان نمی‌کرد، حتما باید آراپیرا کرده به سینمایی درخور شان می‌رفتیم. دوباره جمعه‌های سینمایی راه افتاد، با حضور حداقلی من، الیاس و برادر کوچکترش. زن‌های سینما هرکدام گوشه دنجی ساختند در ذهن من بی‌آنکه بدانم. هنوز هم تاثیر بسیاری از آن‌ها را در خودم حس می‌کنم؛ من زن مستقل مقتدر «همسر» را می‌خواستم زن دردمند «لیلا» از من دور بود و ناخواستنی، معشوق تاریخ‌ساز «روز واقعه» کمال زنانگی من می‌تواند باشد و «پری» متحیر، پری تشنه همچنان در من دست‌وپا می‌زند.

نمی‌دانم دعای مادر چه‌کسی پشت‌ سرم بود که دیدن فیلم خوب نصیبم می‌شد (چون مادرهای خودم پشت در پشت به خون هنر تشنه بودند) شاید دعای مادر سینما! خوب که فکر می‌کنم می‌بینم مادر نامبرده به دلم انداخته‌بود انتخاب فیلم را بر اساس کارگردان و نویسنده انجام دهم، نه خوشگلی بازیگر.

یک‌بار هم یک شیر‌پاک‌ خورده‌ای سناریوی «روز واقعه» را برایم آورد و بعدش «سگ کشی» «باغ گلابی»… توجهم به نویسنده جلب شد، به متن که انگار دنیای تازه‌ای برای دیدن می‌آفرید. یک نام «بهرام بیضایی» با تمام ابعاد کاری نه، با قلمش چشمم را گرفت! جالب نیست؟ دنبالش نبودم ولی شعور اتوماتیک‌وار کارش را می‌کرد!

بعدها دانشگاه تهران هر هفته فیلم‌های برتر جهان و فیلم‌های تازه ایران را با حضور عواملش همراه با نقد و گفت‌وگو اکران ‌می‌کرد و هر یکشنبه با امتیاز عوامل فرهنگی بودنمان به سالن کوچک حوزه هنری رفته به تماشای فیلم‌های ناب می‌نشستیم. هنوز تداعی آن روزها، همراه با صورت پف کرده و خونین رابرت دنیرو است در «گاو خشمگین».

من فیلم دیدم و فهمیدم سینما می‌تواند شعر باشد، «طعم گیلاس» می‌تواند نقاشی باشد، «آواز گنجشک‌ها» می‌تواند موسیقی باشد؛ «در دنیای تو ساعت چند است»…

بعدها فهمیدم با یک گوشی داغان توی مسیر هم می‌توان فیلم دید، با «فیلیمو»، «نماوا» یا فلش‌هایی که رفیقان ادامه دهنده رسالت الیاس برایم می‌آوردند حتی روی هارد لپتاپ… حتی این اواخر شنیدم یک عده با ماشین شخصی وارد سینما شده همان طور از داخل اتومبیل‌هایشان فیلم دیده‌اند اسم این نورسیده را «سینماشین» یا سینما ماشین گذاشتند. یا مثلا«خروج» ابراهیم حاتمی‌کیا  نوبت اکرانش خورد به دوره منحوس کرونا، بلیت آنلاین فروختند بعد یک جماعتی سر یک ساعت خاص مثل سئانس‌های سینما نشستند توی خانه‌هایشان و فیلم دیدند. این‌هم شد سینمای مجازی، ملت کیف کردند، کلی آدم همزمان دارند این فیلم را می‌بینند و بقیه نه! فیلمساز هم کَمَکی از بارش سبک شد.

می‌دانم لب و لوچه‌تان را کج کردید که این دیگر چه مدلش است؟ اما مادر هیشه بهترین‌ها را برای بچه می‌خواهد، اگرچه گاهی فرزند نتواند به شایسته‌ترین جایگاه برسد؛ باز هم «عشق مامان» است. در شرایط امروزی مادر سینما بر ما ببخشاید اگر نمی‌توانیم چنان که باید و می‌خواهیم، چهار ساعت  آلاگارسون کرده خدمت برسیم؛ روی تخت لمیده با چیپس و کوکاکولا و شلوار مامان‌دوزِ باباهایمان ادامه ارادت را عرض می‌کنیم؛ اما چه باید کرد که اگر همین نرم‌افزار و سایت‌ها و فلش و هاردها نبودند سینما یار دوازدهمی کم داشت.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • احمدی

    یادمه خانواده عمه من دستگاه سی دی خریده بود همه فامیل جمع شده بودند ببینند چه چیزی هست ؟! و حتی شیرینی خریده بودند که فلانی دستگاه سی دی خریده مبارکشان باشد... به یاد گذشته افتادم، گذشته ای به سادگی ولی با سختی... ....

بیشتر بخوانید