انتظار صبر را زیاد میکند، صبر آدم را پیر میکند و در پیری چارهای جز باورکردنِ انتظار نمیماند، انتظار به طرز بیشرمانهای وسوسهانگیز است. حتی برای زن سرهنگ، اویی که هربار سرهنگ را از خواب و خیالهای شیرینش بیرون میکشد و باز خودش پیشنهاد تازهای میدهد، برای یافتن معوقهای که سهم نظامیان سابق است و هزار سال است که قرار است پرداخت شود. زن سرهنگ، جریان زندگی اوست. برخلاف گفته یکی از شخصیتها که مرگ را شبیه زن میداند. زن سرهنگ یادآور مرگ هست اما خود مرگ نیست. درست است که با هر ناقوس مرگ که در شهر زده میشود به یاد پسرمردهاش آگوستینو میافتد، اما راهِ زندگی را نه بر خود و نه بر سرهنگ نمیبندد. مرگ از اهالی این خانه به دور است و هیچکدامشان شبیه منتظران مرگ نیستند. زن هربار که نگاهش به سرهنگ میافتد میبیند که علاوه بر آن هزار سوسنِ وحشی، چیزی مهمتر، چیزی شبیه امید در این قدِ بلند و استخوانهای محکم، بیرحمانه ریشه کرده است و خیال نابودی ندارد. این که در بدترین شرایط، زندگی سفت و سخت به آدم میچسبد هم خودش از عجایب است. مانند همین خروسی که بستهاندش به تخت و هربار هم سهم غذایش کم میشود، باز لجوجانه زندگی را انتخاب میکند؛ حتی گاهی که مجبور است سهم ذرتش را با سرهنگ و زنش تقسیم کند. خروس تمام چیزیست که برایشان مانده. خروس باید شرطبندی را ببرد و در مسابقات اول شود تا سرهنگ و زنش بتوانند زنده بمانند؛ چون دیگر چیزی برای فروش نمانده است. خروس یادگار آگوستینوست، عزیز در چشم سرهنگ و مورد غضب زنش. زن، خروس را مسبب مرگ آگوستینو میداند و سرهنگ، آن را موجود عزیزی که یادگار فرزند است و در حال حاضر تنها سرمایهای که دارند.
درمیان خاموشی و انزوای شهر، وقتی ناقوسها تنها برای اعلام مرگ یا ساعت منع ورود و خروج یا برای بررسی کیفیت فیلمها (که اکثرا نامناسب اعلام میشوند) به صدا درمیآیند؛ تنها امید مردم برای شادی همین خروس است. خروس مال تمام مردم شهر است. این را سرهنگ میگوید و وقتی آن را درمییابد که خروس را زیربغل زده و تپش قلبش را بعد از مبارزهای طولانی در دستانش احساس میکند. انگار که تپش قلب تمام مردم را حس کرده باشد. همانوقت که از روبهروی تمامشان میگذرد، زنان، مردان، بچهها و کولیها، که هلهله میکنند؛ که جیغ میکشند… مردمی که برای چیزی جنگیدهاند، طالب چیزی بودهاند و زندگیشان را دادهاند. مثل خودش. روزهایی که فرد مهمی بوده، اعتباری داشته و برای جمهوری کم نگذاشته و حالا هیچ ندارد جز این خروس. خروسی که مردم خاموش شهرش را به هلهله میاندازد. سرهنگ همه چیزش را ساده از دست داده، روزهای خوبش را، فرزندش را و آرمانش را. اما این معجون شخصیتیاش که ترکیبی است از شکست و سماجت و استقلال، به کسی اجازه نمیدهد تا نسبت به او احساس ترحم داشته باشد. مخصوصا با این دیالوگش به رفیقش، سباس. که زمانی کولیوار به شهر آمده و حالا وضعش از تمام مردم بهتر است. «کلاه سر نمیکنم تا مجبور نباشم برای هرکسی برش دارم.»
سرهنگ هرگز خودش را از تکوتا نمیاندازد و دلش میخواهد مردم او را همان مرد قوی گذشته تصور کنند، همانقدر مهم و آبرومند. بدون آن که بدانند زنش برای گرو گذاشتن حلقه ازدواجش به کشیش رو انداخته. اما هرچقدر هم مقاومت بکنیم، باز سرهنگِ پیرِصبورِ منتظر ِما ترحم برانگیز میشود؛ وقتی مامور پست در پاسخ به اصرارش میگوید: «آن چه حتما میرسد مرگ است سرهنگ».
شخصیت سرهنگ زیباست، جایی در دعوا با زنش میگوید: «بدبختی واقعی آنجاست که به هم دروغ بگوییم». او قواعد ذهنیاش را حفظ کرده و همین باعث میشود قوی به نظر برسد، حتی در مواجهه با فقر. انگار برخلاف گفته همسرش حاصل تمام این زندگی چیزی بیشتر از یک پسرِ مرده است. چیزی که وادارش میکند تا تسلیم نشود.
اما کسی چه میداند تقلای خاموش آدمها از کجای شب شروع میشود و تا کدام سپیده ادامه مییابد. کسی چه میداند در این تقلا چند نفر کنار کشیدهاند، تسلیم شدهاند و رنگ زرد امید را ندیدهاند. کسی چه میداند این نامه بعد از چند سال قرار است به دست سرهنگ برسد؟ هیچکس. انتظار پاسخ دردناکیست به پرسشهایی که جوابشان همواره خاموشیست.
«کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» درباره آدمهاییست که رفتهرفته فراموش میشوند و هیچکس قرار نیست تلاششان را به یاد بیاورد. آنطور که میگویند، گابریل گارسیا مارکز این داستانِ بلند را در اوجِ فقر و نداری نوشته؛ شاید به همین خاطر است که تصاویر و احساسات آنقدر واقعیاند.
ترجمه جهانبخش نورائی هم روان است و اذیتکننده نیست. داستان پایانِ مشخصی ندارد اما هرچقدر هم که در بلاتکلیفی به پایان برسد، تکلیف سرهنگ با ما روشن است. ما با یک بچرخ تا بچرخیمِ ابلهانه، شجاعانه و رفته رفته حتی دلچسب طرفیم. باشد که این جمعه پستچی با دستِ پر بیاید.
عنوان: کسی به سرهنگ نامه نمینویسد/ پدیدآور: گابریل گارسیا مارکز؛ مترجم: جهانبخش نورائی/ انتشارات: آریابان/ تعداد صفحات: 111/ نوبت چاپ: نهم.
انتهای پیام/