اولین باری که به سینما رفتم را یادم نیست، اما میدانم با خواهرم رفتم. خواهری که از من و دو تا برادرم بزرگتر بود و میدانست که هر سه ما عاشق قصهگویی با تصاویر متحرک هستیم برای همین است که زل میزنیم به تلویزیون سیاهوسفید. برای همین است همه شخصیتهای فیلمها و سریالها را میشناسیم و شخصیتهای کارتونی را مثل نزدیکانمان دوست داریم. من که بچه تهتغاری خانه بودم، چنان ساکت و مبهوت مینشستم جلوی تلویزیون و تارازان نگاه میکردم که انگار منتظر یک معجزهام، منتظرم تارزان با آن میمون شیطان و بازیگوشش از روی درختها بپرد و از آن طناب جادوییاش آویزان شود و به یکباره بپرد داخل خانه ما و مرا با خودش ببرد به آن جنگل پر اسرار. یا چنان با آن دو بچه هندی که یک فیل را رام خودشان کرده بودند و با او اینطرف و آنطرف میرفتند، همذاتپنداری میکردم که باورم شده بود روزی آن دو میآیند و مرا با خودشان میبرند هند! خواهرم همه اینها را میدید. تفنگبازی با اسباببازی پیشپا افتاده برادرهایم را میدید و این که مثلا فلان کارآگاه هستن و مجرمان را دستگیر میکنند. برای همین بود که ما را به سینما میبرد. هر پنجشنبه چهار تا بلیط میخرید و ما را میبرد سینما. هر هفته هم یک سینما. نیشابور سه سالن سینما داشت؛ ایران که دور فلکه ایران بود، آسیا که بر خیابان ایران بود و کنار مسیل اصلی شهر که ما به آن میگفتیم «کال» و سینما خیام که دور فلکه خیام بود. شهر کوچک نیشابور دهه پنجاه سه سالن سینما داشت و هر سه سالن همیشه پر از تماشاچی. الان که تصور میکنم مردم شهرم چقدر عشق سینما بودند! راستی چرا الان نیستند؟
اولین فیلمهایی که با خواهر و بردارهایم در سینما دیدم را یادم نیست چرا که زیاد سینما میرفتیم اما آخرین فیلمی که دیدم را یادم هست. گوگوش بازی میکرد در بخشی از فیلم میخواند: «منو و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه…» فیلم سیاهوسفید بود و من دخترکی کوچک بودم که از اول فیلم تا آخرش ایستاده فیلم را تماشا میکردم اما برادرهایم در صندلیها فرو میرفتند و در سکوت مطلق فیلم را تماشا میکردند. بعد از این که فیلم تمام میشد، خواهرم ما را میبرد و ساندویچ میخوردیم. آن ساندویچها که خوشمزهترین غذایی بودند که تا حالا خوردهام. یادم هست لای نان لواش کالباس میگذاشتند با جعفری، پیاز و گوجه و من پیاز و گوجهها را جدا میکردم و میدادم به برادرهایم و نان و کالباس و جعفری میخوردم با نوشابه شیشهای که نوشابه من همیشه زرد بود.
سینما برای ما اینجوری بود، پکیچ کاملی از تفریح بود برای آخر هفته. همه اینها بود که ما را عاشق سینما کرد. سالنهای سینمای شهر من را خانمی ارمنی ساخته بود بنام خانم آرشاک. آن سالها نیشابور ارمنی زیاد داشت، آنقدر که نام خیابان کنار سینما خیام، ارامنه بود، حتی داخل شهر و نزدیک مسجد محله ما که در خیابان فضل بود، آرامستانی داشتند که پر بود از درخت کاج و سنگهای قبر مرمری سفید با صلیبی روی آنها و کلماتی که من نمیتوانستم آنها را بخوانم. سرایدار آرامستان ارمنیها، دوست پدرم بود و من با دخترش دوست بودم و گاهی به واسطه همین دوستیها میتوانستم وارد آرامستان آنها شوم. الان که فکر میکنم من اقبال این را داشتهام که در یکی از شهرهای خاص و متفاوت ایران به دنیا بیایم و بزرگ شوم. شهری کوچک با سه سالن سینما که ما مشتری دائمی آنها بودیم. شهری که آرامستان ارامنه آن کنار مسجد محل ما بود. خودش داستانی است و فیلمی زیبا برای نسل امروز که اگر برایشان بگویی من در چنین شهری زیست کردهام باورش نمیکنند و فکر میکنند، داری یکی از خیالهای دوران کودکیات را برایشان تعریف میکند.
من آنقدر عاشق تصویر متحرک بودم، آنقدر عاشق فیلم دیدن در سینما بودم که بزرگ که شدم درس سینما خواندم به تصور این که رویاهایم را در سینما تعریف کنم به تصور اینکه داستانهایم را تصویری کنم تا مردم آنها را روی پرده بزرگ سینما ببینند و با دنیای خیال من پیوند بخورند.
سال 57 در یک شب هر سه سینمای شهر مرا آتش دادند. انقلاب همه شهرها را درگیر کرده بود و آتش زدن سینماها یکی از راههای پیشروی انقلاب بود چون به باور مذهبیون سینما مرکز فساد بود. انقلاب که پیروز شد، رهبر انقلاب خیلی زود موضع خود را در برابر سینما روشن کردند: «ما با سینما مخالف نیستیم ما به فحشاء مخالفیم»، اما سالنهای سینمای شهر من در آتش سوخته بود. برادرهایم شبانه به دوستانشان رفتند و به هر سه سالن سینمای سوخته سر زدند. یادم هست برادرم که قبل من بود و چهار سالی از من بزرگتر، به خانه که آمد تا صبح گریه کرد تا خود صبح من خواب و بیدار صدای گریهاش را میشنیدم و دلداریهایی که خواهرم بهش میداد. اما رویاهای او سوخته بود و دود شده بود و مخروبهاش مانده بود. برادرم ترسیده بود که بعد از این کجا دنبال رویاهایش برود یا کجا برود تا عظمت دنیای وسترن را ببیند و بعد آنها را در دنیا واقعی در میان کوچهها با دوستانش اجرایی کند با آن تفنگهای اسباببازی که گاهی یک تکه چوب بود. من اما درس سینما خواندم تا رویاهایم را بسازم چون تنها راه رویاسازی سینما بود به خیالم. چند فیلم کوتاه و نیمه حرفهای هم ساختم که جایزه هم گرفت و به جشنوارههای داخلی و خارجی هم رفت اما از دنیای پشتصحنه سینما دلزده شدم. آنی نبود که تصور میکردم و من طاقت آنهمه زمختی را نداشتم. به نوشتن پناه بردم که شخصیتر بود اما همچنان عاشق سینما هستم. همچنان سینما را بزرگترین هنر رویاسازی میدانم. چند روز قبل در سینما قمهکشی شده بود و من وحشت کردم، دلم سوخت برای مهمترین دنیای رویاسازی و خیالبافی. چه شد که آنهمه زیبایی سالنهای سینما و امنیتی که در آن احساس میکردیم تبدیل شد به میدان قمهکشی. چه به سر نسلی آمده که سینما برایشان اولویت نیست، برایشان مهم نیست. خواهرم ما را به تماشای فیلمفارسی نمیبرد که بدآموزی داشت که پر بود از آدمهای چالهمیدانی اما راستی چه شد که آدمهای چاله میدانی به سالنهای سینما راه پیدا کردند و قمه میکشیند؟ سینما برای نسل ما حرمت دارد…
پ.ن: امروز نودویک سال از اکران اولین فیلم کمدی سینمای ایران با عنوان «آبی و رابی» میگذرد. فیلمی که ساعت 2 بعد از ظهر جمعه 12 دی 1309 در سینما مایاک به نمایش در آمد.