القصه نوروزیخوانها که دو نفر بودند میآمدند، کلاه نمدی به سر، فانوس، چوب دستی و شمشاد به دست و کیسه کوچکی بر دوش. اغلب میانسال بودند، جاافتاده و صاحب احترام.
فانوس پایین میآوردند و در تاریکی شب میخواندند:
«زبسمالله بخوانم من کلامی
دهم برخانه صاحب من سلامی
بخوانم من ایمام اولین را
شه کشور امیرالمومنین را
بهارآمد، بهارآمد خوش آمد
علی باذوالفقارآمدخوش آمد
علی دُلدُل سوارقنبرجلودار
زشهرِزنگِبارآمد،خوش آمد»
بعد، از امام دوم و سوم و… میخواندند و وقتی مدح ائمه تمام میشد شروع میکردند به خواندن دعای خیر:
«به حق سورهءیاسین قرآن
بلا زین خانواده دور بگردان
الهی خانه صاحب بد نبینی
عروسیِ جوانانت ببینی
توصدسال دگر اینجا نشینی
عروسی عزیزانت ببینی»
کل نوروزیخوانی ده دقیقه هم طول نمیکشید، نوروزیخوانها شاخه شمشاد را به نشانه سالی پر از سرسبزی و برکت به پدر میدادند و پدر به اندازه کَرمش تخم مرغ، برنج، حلوا و لاکوهای تازه در کیسهشان میگذاشت. بعضی شبها دوبار، بعضی شبها سه بار نوروزیخوان میآمد و تا عید بیش از ده بار. جوری که یک قدم مانده به عید من هم شعرشان را از بر بودم و با آنها همنوا میشدم.
یکی دو روز مانده به عید، وقتی مادر از روفتن خانه فارغ میشد و خیالش از آماده بودن حلوا و لاکو و سبزه هفتسین آسوده میگشت میرفتیم خانه پدربزرگِ مادری. چرا؟ چون در روستای ما «عروسگوله» برپا نمیشد. پدرم گیلک بود و مادرم تالش. روستاهایشان نیم ساعت بیشتر با هم فاصله نداشت، ولی همین نیم ساعت فاصله، موجب تفاوت در آداب و رسوم شده بود. من چیز زیادی از عروسگوله که یک نمایش عروسکی بود متوجه نمیشدم اما محو حرکاتشان بودم. عروسگوله مثل نوروزیخوان نبود که به تمام خانههای روستا سر بزند، صاحبخانه باید از قبل با گروه عروسگوله هماهنگ میکرد، بعد خبرش دهان به دهان میپیچید بین اهالی. مثلا: «ساعت هشت شب، خانه فلانی عروسگوله میآورند.» حوالی هشت در و همسایه در حیاط خانه فلانی جمع میشدند و «غول، عروس و پیربابو» از راه میرسیدند. غول با پوششی از کُلش یا همان ساقههای خشک شالی و زنگولههایی به پا و چماقی به دست شروع میکرد به رقصیدن، قر میداد، کری میخواند و برای پیربابا که عاقل مردی بود با ریشهای پنبهای سفید، شاخ و شانه میکشید. عروس هم که درواقع مردی بود در لباس زنانه پرچین، سعی داشت ترس و اضطراب خود را از حضور غول و حرفهایش نشان دهد، کل ماجرا سر درگیری غول و پیربابو برای به دست آوردن عروس بود و صدای آوازشان بلند میشد که:
«عروسَ گولی باوردیم، جان دیلی باوردیم
خانخاه تره ناردیم، تی پسره باردیم
عروس گلی همینه، بدین چه نازنینه»
بعد سُرنانواز مینواخت و صدای زنگولهها بالا میگرفت. غول نماد زمستان بود و میخواست بهار را که همان عروسِ نمایش بود بدزدد. گیلانیها که از قدیم برنج کار و ماهیگیر بودهاند، با فصل زمستان میانهای ندارند و بهار را شروع برکت میدانند. پس در این نمایش پیربابو، یا همان نیروی نگهبان باید غول را نابود میکرد و آن لحظه که پیربابو، غول را به زمین میزد چه لذتی داشت، انگار خود من پشتِ غول را به خاک مالیده بودم، انگار واقعا زمستان را شکست داده بودم. مردم پول و گل بر سر عروس و پیربابو میریختند و بعد عطر اسپند میآمد.
اسفند از میانه تا انتها اینطور میگذشت، وسطِ این همه شلوغی و خوشی میخوابیدیم و صبح، سال نو شده بود. بهار آمده بود. مادر میگفت قدیمترها، یعنی وقتی خودش ده، یازده ساله بوده صبحِ عید با بچههای محله جمع میشدند، در تک به تک خانهها را میزدند و عیدی میگرفتند. گاهی سکه دو ریالی گاهی هم تخم مرغ و حلوا. دوره کودکی ما ولی این کار زشت بود! دیگر کسی اجازه نمیداد بچهاش برای گرفتن دو تا تخم مرغ برود در خانه همسایهها.
امسال به دنبالِ عطرِ نوروزم. در این ده روز که ساکن شدهام در خانه پدری چشمم به در خشک شده، ولی نه خبری از نوروزیخوان است و نه عروسگوله. و دروغ چرا، قرار است جای درست کردن حلوا ضیابری و لاکو، شیرینی دانمارکی و نان خامهای بخریم. چون جز پیرمردها و پیرزنها کسی مشتاق حلوا و لاکو نیست.
امسال منتظرم، مدام با خودم کلنجار میروم تا نیمه پر لیوان را ببینم، هزار بهانه میتراشم برای محو شدن چیزهایی که نشانه نوروز بود، حافظه تاریخی مردمان گیل و تالش و سرانجام باید باور کنم نوروز گیلان، عطر سابق را ندارد، چرا؟! پاسخ این سوال با شما.
انتهای پیام/