یک ـ وجوه فرمی شازده احتجاب
رمان با جملاتی نسبتاً ساده شروع میشود:
«شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرورفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد.» (ص ۷)
همانطور که میبینیم تکتک کلمات این جمله در ساخت فرم یا محتوای رمان بهخوبی کارکرد دارند. برای مثال میبینیم که گلشیری برای اشاره به صندلی راحتی شازده، از لفظ «همان» استفاده میکند. انگار که راوی و شازده میدانند دقیقاً کدام صندلی مدنظر است، درصورتیکه مخاطب، تازه و با همین جمله به رمان ورود کرده است و نمیداند. همین اشاره ساده اما تیزبینانه نشان از سوبژکتیو (ذهنی) بودن رمان است.
این داستان زمانِ خطی و ساختارِ ارسطویی ندارد و از همین رو بهتر است آن را بهصورت سنتی خوانش نکنیم. راوی در طول مسیر پلات، به ذهن سه شخصیت وارد شده و واگویههای ذهنی آنها را برای ما بیان خواهد کرد. این سه نفر شازده احتجاب (شخصیت اصلی رمان، نوه جد کبیر، شاه قاجاری)، فخرالنساء (زن شازده) و فخری (نوکر آن دو) هستند. انتخاب این سه منظرگاه برای راوی نیز بهزعم من بسیار هوشمندانه بوده است چرا که همین سه نفر رئوس اصلی داستان را تشکیل میدهند و از سویی از طبقات مختلف اجتماعی و از نوع جنسیتهای متفاوت هستند. این انتخاب به گلشیری اجازه میدهد تا روایت را به حالتی لغزان درآورد و اجازه دهد تا جهان داستانیاش سیالتر و چندجانبه شود.
گلشیری خود در مقدمه مجموعه داستانهایش در کتاب «نیمه تاریک ماه» میگوید:
«گویا از همان ابتدا من درباره واقعیت و یا آنچه همه واقعی میپندارند به شک بودهام… عامل اصلی هر واقعه نه خود واقعه که راوی یا حداقل منظری است که از آن به واقعه مینگریم… این شیوه بهشرط پیشبردن داستانها در اغلب کارهای من هست؛ خطی که تکهتکه روایت شازده [احتجاب] را به هم وصل میکند جستجوی دیگری و بالاخره گذشتگان والنهایه خود است.» (نیمه تاریک ماه صص ۲۹-۳۰)
پس بهطورکلی میتوانیم بگوییم پلات این داستان باتوجه به ذهنیات و تجربیات این سه نفر بیان شده و جلو میرود و تقریباً خبری از واقعهای در زمان حال نیست. مشغولیت دیگر گلشیری در این رمان انتخاب زبانی است که با دوره تاریخی بستر رمان همسو باشد. او درباره این انتخاب میگوید:
«برای محتمل کردن و القای فضای این رمان از نثری نزدیک به نثر سفرنامهها و روزنامهها و غیره سود جستم.» (نیمه تاریک ماه ص ۳۳)
در کنارِ یکدستی این زبان روایی، همچنین بازیهای لغوی بسیاری را در این رمان شاهد هستیم که به سوبژکتیو (ذهنگرا) بودن متن بهخوبی کمک میکند. برای مثال در فضای نشستن شازده قابهایی از افراده خانوادهاش که همگی مُردهاند قرار دارد و پدربزرگ شازده زمانی که از قاب عکس خود بیرون میآید تا با او صحبتی کند، روی شانهاش خطی از شکستگی شیشه قاب وجود دارد. یا مادربزرگ در زمان بیرون آمدن از قاب خود به عادت روزگار پیریاش سرفهای میکند.
اما اکنون که در این رمان با زمان خطی مواجه نیستیم، پس چه ساختار زمانی برای این نوشته در نظر گرفته شده است؟ بهطورکلی میتوانیم رمان را به دو بخش تقسیم کنیم: زمانهای حال و زمانهای گذشته. زمانهای حال در ابتدا و انتهای رمان وجود دارند و از ساکن بودن شازده در ابتدا و مرگ او در انتها خبر میدهند. در بازه زمانی این بین، مدام تداعیهایی از گذشته در ذهن راویها (شازده، فخری و فخرالنساء) بیان میشود.
همانطور که میبینیم هیچ اشاره یا نویدی از آینده در کل رمان وجود ندارد. انگار زمان بهآرامی در قطعاتی از گذشته سیر میکند و هیچگاه به جلو نمیرود. شاید بتوان نمود بیرونی آن را جایی ببینیم که فخری جلوی آینه ایستاده است به پس گردن خود (نمودی از گذشته) نگاه میکند و تار موی سفید رویید شده در سرش (خبر از آینده) را با دست میکَنَد.
دو ـ بررسی شخصیتها
اکنون که بهطورکلی با حال و هوای این رمان آشنا شدهایم، به سراغ بررسی شخصیتها میروم تا به کمک آنها در بخش سوم به بررسی پلات بپردازم.
ـ شازده احتجاب، خسرویی متعارض
احتجاب واژهای است به معنای در خود فرورفتن و در حجاب شدن. این لقب به طور دقیقی احوالات شازدهای را بیان میکند که بهجای حضور در اجتماع، خود را در اتاق تاریکش زندانی کرده و نمیگذارد هیچ نوری وارد فضای اتاق یا ذهن او شود. او این حجاب را به دور خود کشیده است تا بتواند باز هم فکر کند و خانواده و تمام دارایی که از دست داده را از نو بسازد.
او اکنون همه چیزش را از دست داده است و در این فقدانها تنها به فکر کردن برای بازسازی خود و داشتههای از دست رفتهاش است. او میکوشد تا خودش و فخر النساء را باز از نو بسازد. در ادامه میبینیم این تلاشها تنها به فکرکردن محدود نمیشود و به حوزه عمل او نیز وارد میشود.
ـ فخرالنساء، عینکی روی چشمان مرده
فخرالنساء دخترعمه شازده و زن او است. در کودکی، پدر فخر النساء (که در درگاه شاه نقشی داشته) روزی میبیند که مردم بر سر جنازه سگی جمع شده و از گرسنگی از خون آن میخورند. بعد از دیدن این صحنه پدر فخرالنساء از دربار بیرون میآید و البته به همین خاطر مجازات شده و گوشهنشین میشود. در خانه و در کنار بساط تریاک، پدر از فخرالنساء میخواهد برای او تاریخ بخواند.
بهزعم من در همین خوانشها است که شخصیت فخرالنساء بهمرور شکل میگیرد. او زنی است جسور و تیزبین که از خانوادهی شاهی سر کینه دارد و انگار تنها کسی است که تمامی ظلمهای قاجار به مردم را در طول این زمان میبیند.
چندی بعد پدر او میمیرد و فخرالنساء ناچار به نزد مادرش در دربار میرود و به دستور مادر با شازده احتجاب ازدواج میکند. اما او نمیتواند با دیدی روشن به شازده نگاه کند؛ چراکه او را از سلاله پادشاهان خونخوار میداند. برای مثال به شازده کنایه میزند که:
«اصلاً به تو یکی نمیآید، شازده. نکند قمرالدوله با باغبانباشی … هان؟ آخر حتی یک ذره از آن جبروت اجدادی در تو نیست.» (ص ۱۴)
ـ فخری، زنی که نمیداند با دستهاش چه کند
یکی دیگر از شخصیتهای مهم این رمان فخری است. حضور فخری در این کتاب را میتوانیم به چند دوره تقسیم کنیم. دورهای که پابهپای خانمش (فخرالنساء) بزرگ میشود. دورهای که به دربار قاجاریان میآید و در نهایت دوره بعد از مرگ فخرالنساء. درست است که دوره سوم بیشترین اهمیت را دارد اما باید بدانیم در هر سه دوره ما تغییر فاحشی در منش فخری نمیبینیم. او رعیت زادهای ایست که برخلاف خواستهای بیرونی شازده که از او میخواهد همچون نجیبزادگان باشد و جای فخرالنساء را پر کند، همچنان رعیتزاده میماند.
ـ مراد، پیامآور جلال و مرگ
یکی دیگر از رعیتزادههایی که برخلاف فخری، تغییرات او را بهمرورزمان بهخوبی مشاهده میکنیم، مراد است. او در زمان شکوه سلسله قاجاریان، کالسکهچی شاهان است. در یکی از روزها که شازده را بیرون میبرد، کالسکهاش روی آسفالتها زمین میخورد و او فلج میشود. بهمرورزمان مراد همپای سلسله قاجاریان تحلیل میرود و در نهایت، شازده او را از خانه بیرون میکند. بعد از آن مراد تبدیل به پیامآور مرگ میشود و هرازگاهی به همراه حسنی (زنش) به سراغ شازده میآید تا خبر مرگ کسی از عموزادگان را به او بدهد.
جالب است وقتی میبینیم گلشیری تمامی مسائل سیاسی لازم را در دل ایماژهای تصویری یا اتفاقات پلات نشان میدهد. برای مثال بار دیگر سانحه مراد را بررسی میکنیم. اسب او (نمادی از حکومت فئودالی) روی آسفالتها (نمادی از حکومت سرمایهداری) زمین میخورد. این سقوط میتواند همارز با سقوط سلسله قاجاریان باشد. همچنان که میبینیم سبیل مراد پیش از این سانحه کشیده و از بناگوش دررفته بود و بعد از آن افتاده است. نکته دیگر درباره مراد این است که شازده از دیدن او در دوران افول سر باز میزند. او نمیخواهد با نمود ازهمپاشیده خاندان خود مواجه شود. زیبایی و تلخی ماجرا اینجاست که در نهایت همین خبرگزار شوم، خبر مرگ شازده احتجاب را به خودش میدهد.
ـ صندلی بهمثابه نمودی از شخصیتها
اشیاء میتوانند ویژگی صاحبانشان را بگیرند یا صاحبان یک شیء بر آنها ردی میگذارند؟ و در مجموع آیا اشیاء همان صاحبانِ شیء شدهشان نیستند؟ پاسخ این سؤالات را میتوانیم در مورد شیء صندلی در این رمان پیدا کنیم. میبینیم که هر صندلی کاملاً مطابق با صاحبش است. صندلی پدربزرگ پر شوکت است و پر از زرقوبرق. از سویی صندلی شازده با این که کوچکتر از جایگاه پدربزرگ و چوبی و ساده است بازهم از پایین بر شازده سنگینی میکند.
همچنین صندلی چرخدار مراد مطابق با تغییروتحول او بر اثر مدرنیته، چرخدار است. همانطور که صندلی فخرالنساء قابلیت چرخیدن دارد، دقیقاً مثل او که میتوانست در دوران شوم حاکمیت ظلم پرسه بزند. بهزعم من انتخاب هر صندلی برای هر شخصیت از هوشمندیهای دیگر گلشیری در نوشتن این رمان است.
سه ـ بررسی مسئله شازده به کمک دو مفهوم خون و وصلت
اما پس از بررسی فرم و شخصیتها، اکنون به سؤال اساسی دیگری میرسم: اساساً مسئله «شازده احتجاب» چیست؟ در تبیین من، مسئله شازده گرهخورده با دو مفهوم است: خون و وصلت. او میخواهد عمق این دو مفهوم و ردشان در زندگیاش را باز بیابد. دو سؤال اصلی شازده عبارتاند از:
۱- آیا خون این شاهان در رگهای اوست؟ پس چرا نمیتواند به سبب ارث هم که شده همچون آنها رفتار کند.
«شازده احتجاب میدانست که فایدهای ندارد، که نمیتواند، که پدربزرگ، همیشه، مثل همان عکس سیاه و سفیدش خواهد ماند: مثل پوستی که در آن کاه کرده باشند؛ سطحی که دور از او و در آن همه کتاب و عکس و روایت متناقض به زندگیاش ادامه خواهد داد. اما میخواست بداند، به خاطر خودش و فخرالنساء هم که شده بود میخواست بفهمد پشت آن پوست، پشت آن سایهروشن عکس و یا لابهلای سطور آن همه کتاب… و بلند گفت: ـ باید کاری بکنم.» (ص۱۶)
۲- در وصلت او چه میگذرد؟ یا اساساً در چشمهای فخرالنساء چه چیزی در جریان است و چرا با او چنین رفتارهایی میکند؟ چنانچه از زبان شازده میخوانیم:
«چهطور میتوان بهجای آن چشمها نشست و از پشت آن شیشههای قطور عینک به من، به فخری، به اشیای عتیقه نگاه کرد و به خطوط کتابها و به آینهای که روزبهروز آن دو خط نازک روی پیشانی را عمیقتر نشان میداد؟»
این دو مفهوم بهصورت یک گفتمان درآمده و در جایجای روایت زندگی شازده خود را نشان میدهند. در ادامه به چند نمونه از مهمترین آنها اشاره میکنیم:
ـ تجاوز به شازده در کودکی
یکی از مهمترین تروماهایی که شازده تجربه کرده در زمان کودکی و در ختم یکی از بزرگان فامیل است. منیره خاتون (زن عقدی پدربزرگ) او را به پستویی میخواند و از او میپرسد دوست دارد اسبسواری کند؟ در این صحنه شاهد تجاوز منیره خاتون به شازده هستیم که در نوع خود میتواند نوعی وصلت (از نوع تماس جنسی) باشد. در ادامه منیره خاتون مجازات میشود که عملی است که خود خون را تداعی میکند.
ـ تجاوز شازده به فخری
یکی دیگر از صحنههای دراماتیک این رمان، زمانی است که فخرالنساء بر اثر سل جان میدهد. تن او را در شمد سفیدی پیچیدهاند و خون از لب او بر زمین میچکد. در همین حین شازده از راه میرسد، فخری را میگیرد و به طرز وحشیانهای به اتاقی میآورد که تن فخرالنساء در آن است. سپس به طرز وحشیانهای به نوکر تجاوز میکند. درحالیکه با خود میگوید: فخرالنساء، ببین! فخری مرد. شازده از فرط فشار از دست دادن فخرالنساء تمام تلاشش را میکند که فخری را جایگزین او کند؛ چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ روانی. از سویی شازده با تجاوز به فخری میخواهد انتقام خود را از منیره خاتون (متجاوزِ خود) بگیرد.
ـ اما چرا شازده به چنین وصلتهایی تن در میدهد؟
به نظر من میتوانیم وضعیت سکون و افسردگی شازده را به این صورت تبیین کنیم: شازده با تمام وجود میخواهد که فخرالنساء را تبدیل به نقطه امنی برای خود کند. او از فشاری که شبیه نبودن با پدرانش برایش به همراه آورده خسته است و به دنبال نقطه امنی است. در کنار آن فخر النساء برای او شبیه به مادرش است. (گلشیری بارها به شباهت بین مادر شازده و فخرالنساء اشاره میکند: به شباهت دستها و تنهاشان و…) اما فخرالنساء از این امنبودگی برای شازده گریزان است. او شازده را ادامه نسل پدرانش دیده و از او بیزار است. پس فخرالنساء برای شازده یک تعارض به وجود میآورد. تعارض امن بودن و ناامنی توأمان. در زمان زندهبودن فخرالنساء شازده مادام تلاش میکند تا این تعارض را برای خود از بین ببرد.
اما زمانی که فخرالنساء میمیرد، عملاً نقطه امن بالقوه شازده هم میمیرد. برای او چه مانده است؟ تنها فخری. فخری که خود از لحاظ فیزیکی (پستانهای بزرگ، بدنی چاق) شبیه به متجاوز او (منیره خاتون) است و هیچ شباهتی به فخر النساء ندارد. پس شازده بهجای پذیرش مرگ فخرالنساء از فخری میخواهد که هرطور شده نقش او را بازی کند. دوپارگی شخصیتی فخری یکی از مهمترین مضامینی است که در این رمان بررسی میشود. شازده مادام از او میخواهد مثل فخرالنساء باشد و از سویی در آمیزشها به او میگوید مثل منیرهخاتون متجاوز، داد بزند. در صورتی که فخری هیچ کدام از این دو زن نیست. او فخری است، دختری ساده.
پس بعد از مرگ فخرالنساء، تنها چیزی که برای شازده میماند ناامنی است. او که پیشازاین پدربزرگ و پدر و مادر و تمام خاندان خود را از دست داده، اکنون آخرین بازمانده و نقطه امن را هم از دست میدهد. پس در تاریکی مینشیند، تا به یاد بیاورد و بازسازی کند که نقطهای امن داشتن به چه شکل است؟
چهار ـ ما، راوی و شازده محکوم
یکی دیگر از استعارههای بسیار قوی که میتواند به خوانش ما از این اثر کمک کند، مسئله خفیهنویسی است. شازده وظیفه یک خفیهنویس را چنین مرور میکند:
«اجداد والا تبار محکوم را اول میانداختند توی سیاهچال. و شاید چون نمیتوانستند از روزن و یا حتی از درز در نگاه کنند خفیهنویسی را بر محکوم میگماشتند تا تمام حرکات و حرفهای او را بنویسد و شب به شب به عرض برساند.»
شازده در روزهای آخر زندگی فخرالنساء، فخری را برمیگمارد تا خفیهنویس او باشد. تمام رفتار او را موبهمو به او گزارش کند. مدام از او میپرسد: سرفه کرد؟ به آسمان نگاه کرد؟ و ازایندست پرسشها. اما آیا در یک نگاه کلی، راوی این داستان نیز نوعی خفیهنویس نیست که مجبور است ریزبهریز حرکات شازده را به ما توضیح بدهد؟ چه کسی او را به این کار گماشته. آیا ما نبودیم که با خواندن اولین سطور این کتاب، با دیدن گردوخاک بلند شده از این فروپاشی، لبخند زدیم و بهسان شازده تکرار کردیم:
«شاید تنها غبار بتواند مسیر نور را از ظلمت سیاهچال متمایز سازد» تا راوی برای ما بگوید و ببینیم که: «پلهها نمور و بیانتها بود. و شازده که میدانست نتوانسته است، که پدر بزرگ را نمیشود در پوستی جا داد،که فخرالنساء… از آنهمه پله پایین و پایینتر میرفت، از آنهمه پله که به دهلیزهای نمور میرسید و به آن سردابه زمهریر و به شمد و خون و به آن چشمهای خیرهای که بود و نبود.»
ــ منابع:
ـ شازده احتجاب، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، چاپ شانزدهم، ۱۳۹۸.
ـ نیمه تاریک ماه، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، ۱۳۹۶.
ـ گشودن رمان، حسین پاینده، انتشارات مروارید، چاپ پنجم، ۱۴۰۰.
ـ بوته بر بوته، قاسم هاشمینژاد، انتشارات هرمس، چاپ چهارم، ۱۳۹۸.
انتهای پیام/