روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

این داستان واقعی است

14 تیر 1401

آفتاب ملایم ماه مه، در پس‌زمینه آبی خالص آسمان برلین می‌تابید و هوا، چنان مطبوع بود که مصنوعی به‌نظر می‌رسید. پس از پایان قرنطینه‌های سفت و سخت دوران کرونا، این دومین فلومارکت محله‌شان بود. او هم به‌تازگی از ایران برگشته بود و دستش پر از اجناس عتیقه و صنایع دستی ایرانی بود که مشتری‌های خاص خودش را داشت.

صبح زود آمده بود و میزش را برپا کرده بود و اجناسش را با دقت چیده و چهارپایه تاشوی کهنه‌اش را باز کرده بود و نشسته بود منتظر که بازار دست‌دوم‌فروشی ‌کم‌کم رونق بگیرد و مشتری‌ها از راه برسند.

محوطه جلوی شهرداری منطقه، همیشه محل برگزاری این قبیل بازارها بود. از بازارهای فصلی یا کارناوالی گرفته تا بازارهای محصولات کشاورزی تازه، تا دکه‌های چوبی کریسمس و بیشتر اوقات همین فلومارکت‌های دلخواه او. میزهای متعدد و رنگارنگ زیر سایه‌بان‌های وسیع چیده و پر از اجناس دست‌دوم آنتیک و زیبا با قیمت‌های گاهی بسیار خوب می‌شد. او هم از سال‌ها پیش حداقل سالی دوبار در فلومارکت آن منطقه میزی می‌گرفت. علاقه شخصی‌اش به جمع‌آوری وسایل خاص دست‌دوم و روحیه کنجکاو ‌پلیسی خاصش برای درآوردنِ ته داستان هرچیزی، میز او را به یکی از میزهای موفق فلومارکت تبدیل کرده بود.

هر وسیله قصه‌ای داشت. و او نقال قصه‌گویی بود از خاورمیانه که از هر وسیله کتابی شفاهی می‌پرداخت و تحویل مشتری‌ها می‌داد.

مثلا قطعه‌ کوچکی از قالیچه‌ی دستبافت پوسیده‌ای را در قاب چوبی زیبایی می‌نشاند و رویش تکه کاغذ دست‌نویسی می‌چسباند «150€» و اگر زوج آلمانی مسنی که مسحور طرح و رنگ شده بودند، اعتراض می‌کردند که «زر تویا!»، سریع قاب را دست می‌گرفت و از گیس‌های بافته‌ دخترک عشایری می‌گفت که دویست‌سال قبل، با انگشت‌های سپید حنابسته‌اش توی سیاه‌چادر پشمیِ ایل، شبانه‌روز آن قالیچه را بافته بوده تا خرج جهیزیه‌اش کند و بتواند زودتر با نامزدش، پسر سیه‌چرده چوپان، برود توی یک سیاه‌چادر کوچک که بشود خانه‌شان‌.

و آخر هم موفق می‌شد تکه‌قالی را «120€» بفروشد.

نشسته بود روی چهارپایه و کلاه بزرگ آفتابی را طوری کشیده بود روی صورتش که چیزی از چهره‌اش پیدا نباشد. در واقع قصد داشت از توری لبه کلاه، کل محوطه را دید بزند؛ اما توجه کسی را جلب نکند.

ناگهان دید مردی آلمانی ساعت مچی قدیمی استیل را از گوشه میز برداشته و توی دست می‌چرخاند و بالا و پایینش می‌کند. از جا جست و ساعت را تقریبا از توی دست درشت صورتی‌رنگ مرد، چنگ زد و گفت: «داس اشتت نیشت زوم فرکاوف!» و ساعت را گذاشت توی جعبه‌ای زیر میز توی قفسه‌ای که برای وسایل شخصی‌ یا اجناس خاص آنجا گذاشته بود. جعبه آرایش چرمی کوچکی که در همین سفر اخیرش از ایران آورده بود‌. از آن جعبه‌ها که سی‌‌چهل‌سال قبل رسم بود جزو خرید عقد باشد و تویش را پر از لوازم آرایش عروس کنند.

مرد آلمانی شانه‌ای بالا انداخت و ابروهایش را به علامت تعجب داد بالا و بعد هم رفت.

دوباره توی موقعیت تنظیم‌شده‌اش روی چهارپایه تاشو نشست و کل بازار را زیر نظر گرفت. منتظر بود.

دیشب به زن پیام داده بود: «من از ایران برگشتم. فردا توی فلومارکت جلوی شهرداری، میز دارم. اگه بتونین بیاین، خوبه.»

حالا منتظر بود که زن از راه برسد.

بالاخره شمایل تکیده او را از پیاده‌روی ضلع غربی محوطه دید که جلو آمد تا جایی که جدول و باغچه حدفاصل پیاده‌رو و محوطه، کم‌عرض شدند و او توانست از روی آن بگذرد. زن ایستاد و کمی دور و برش را نگاه کرد. او هم کلاه را از روی صورتش برداشت و ایستاد تا زن ببیندش. زن او را دید و بی‌توجه به دیگر غرفه‌ها صاف پیش آمد تا جلوی غرفه‌ی او.

سریع صندلی پارچه‌ای تاشو را برای زن باز کرد و تعارف زد: «سلام. خوش اومدین. بفرمایین بشینین.»

زن هم سلام کرد و نشست.

«چایی میل دارین؟ فلاسکو تازه پر کردم. مال همین نیم‌ساعت پیشه.»

زن تشکر کرد و گفت می‌خورد. همین پذیرش ساده‌ چای، بی‌اضافه و تعارف، معیار خوبی بود برای آنکه نشان بدهد چه سال‌های طولانی‌ای ساکن آلمان بوده است.

دو چای در لیوان‌های سرامیکی دسته‌دار ریخت و با بیسکوییت گذاشت گوشه خالی میز، روبه‌روی زن.

زن جرعه‌ای چای داغ نوشید. بعد لیوان را در دستش نگه داشت و پرسید: «خب؟»

بلافاصله جواب نداد. جرعه دیگری چای نوشید. پرسید: «آخرین‌بار کی جواب پیامتونو داد؟»

زن گفت: «حدود ۵ ماه پیش. گاهی حالشو می‌پرسیدم. بعدش دیگه تا دوسه‌ماه هیچ پیامی ندادم و تماسی نگرفتم.»

لیوان را گذاشت روی میز: «رفته بود سیستان. درست نفهمیدم چرا اونجا رو انتخاب کرده بود. شما می‌دونین؟»

زن گفت: «چندتا بچه اونجا به‌سرپرستی گرفته بود‌. خرج تحصیل و زندگی‌شونو می‌داد. گاهی‌ام بهشون سر می‌زد.»

مرد گفت: «آها! پس جور درمیاد.»

زن پرسید: «با چی؟»

مرد جواب نداد. به‌جایش پرسید: «شما اصلا چرا پیگیرش بودید؟ مگه چندسال پیش جدا نشدین؟»

زن شانه بالا انداخت: «خب چرا. آخه مرد ایرونی چیه که پیرمرد ایرونی باشه. تحمل اخلاقاش دیگه سخت شده بود. مشکلی نداشتیما. نه اون‌جوریا که فکر کنین.»

بعد سر درددلش باز شد. لیوان چای را دوباره برداشت. و خیلی راحت ادامه قصه را گفت: «دیگه اصلا نمی‌تونستیم حتی عین آدم با هم حرف بزنیم. اون فقط افتاده بود پی ریز و درشت خبرای ایران. هی بهش می‌گفتم آخه مرد! الان دیگه وقت بازنشستگی‌مونه. ول کن دیگه. دیگه کم‌کم باید فکر سفر و خونه بیرون شهر و اینا باشیم. اما انگار تازه هوایی شده بود. یهو به سرم زد نکنه پای یه زن ایرونی وسطه. بعد دیدم اصلا برام مهم نیست. اونجا بود که دیگه گفتم طلاق!»

مرد سر تکان می‌داد. می‌فهمید. اما… برای زن مهم نبود؟ پس این همه پیگیری و گرفتن رد شوهر سابق، حتی تا روستایی در سیستان برای چه بود؟

مرد پرسید: «بعد طلاقتون رفت ایران؟»

زن گفت: «داشت برنامه‌هاشو می‌ریخت که بره. می‌خواست چندماهه بره و برگرده. دیگه من که گفتم طلاق و پاش وایسادم، برنامه‌شو طوری عوض کرد که کلا بره. الان هفت‌هشت‌سالی می‌شه. گاهی که با بچه‌ها می‌رفتیم ایران، می‌رفتیم بهش سر می‌زدیم. با هم مسافرتم رفته بودیم حتی. تا همون سیستانم یه‌بار بردمون.»

پس قضیه این بود. مرد برای زن مهم بود. هنوز هم مهم بود. اما نمی‌توانست از آرامش و ثبات زندگی‌اش دست بکشد و بیفتد پیِ آرمان‌های وطن‌دوستانه شوهر پیرش. تمام پیگیری‌ها و خبرداشتن‌ها و احوال‌پرسی‌ها هم از همین بود.

‌زن ساکت شد. هر دو چشم دوختند به منظره بازار و مشتری‌ها و میزهای پر از جنس.

زنی آلمانی جلو آمد و نسخه‌ای از کتاب «خسرو و شیرین» نظامی که روی میز او بود، برداشت و ورق زد. چاپ دهه سی بود و او در آخرین سفرش، از بساطی‌های انقلاب خریده بود.

زن آلمانی از کتاب خوشش آمده بود. مرد کمی برایش از نظامی گفت و جایگاهش در ادبیات ایران.

بعد گریز زد به انقلاب و خیابانش و بساط کتاب‌های چاپ قدیم و قصه‌ای حکایت کرد از سانسورهای کتاب‌های قدیمی در چاپ‌های جدید و با آب‌وتاب اضافه کرد که الان حتی اگر زن آلمانی سفری به ایران برود و از یک کتاب‌فروشی چاپ مرغوبی از این کتاب بخرد، حتما نسخه‌ای سانسورشده خواهد بود و دیگر متن اصلی در دسترس عموم نیست.

کتاب را «180€» به زن آلمانی فروخت. بعد که دور شد، زن پرسید: «واقعا اینقدر سانسور کردن اینا رو؟»

خندید: «نمی‌دونم. احتمالا سانسور می‌کنن. ولی اگه اینو نمی‌گفتم، کتابو نمی‌خرید. لااقل ۱۸۰ تا نمی‌خرید.»

زن هم خندید. بعد گفت: «آخرین‌بار پنج ماه پیش بود. اوج کرونای دلتا بود توی ایران. قرنطینه بودن تقریبا. زنگ زدم احوالشو پرسیدم. گفت بد نیست. داشت می‌رفت سیستان به بچه‌هاش سر بزنه. یعنی همون شیش‌هفت‌تا بچه سیستانی که تحت پوشش بودن. گفت اونجا سرش شلوغه و خیلی حواسش به گوشی نیست. بعد که برگرده، خودش زنگ می‌زنه. اما تا الان خبری ازش نشده. شما بالاخره موفق شدی پیداش کنی؟ هنوز همونجاست یا برگشت تهران؟»

مرد گفت: «همونجاست.»

یه خونه کوچولو گرفته بود توی یه شهر نزدیک همون روستا. مثل اینکه برنامه‌ش این بود که حداقل یه سال بمونه. با یه گروه خیریه داشت کار می‌کرد. می‌خواستن چند تا ساختمون و پروژه آب‌رسانی و اینا سروسامون بدن. اما…

زن بالاخره زل زد به او: «اما چی؟!»

بالاخره لحظه سخت رسید. مرد جعبه آرایش چرمی قدیمی را از قفسه زیر میز درآورد و گذاشت جلوی زن. زن بلافاصله گفت: «عِه! شبیه کیف آرایش خرید عقد منه‌ که!»

مرد گفت: «شبیهش نیست. فکر کنم خودشه.»

زن ماتش برد: «اون فرستاده؟ برای چی؟ دیگه همه‌چی تموم؟ یعنی دیگه نمی‌خواد با من ارتباط داشته باشه؟»

مرد اندکی در چهارپایه تاشوی پارچه‌ای‌اش جابه‌جا شد و مثل نقال‌ها، از آنها که قدیم‌، توی قهوه‌خانه نبش میدان قیام دیده بود، نفس گرفت و شروع کرد: «چیزایی رو که می‌خوام بگم، خودم از آخر به اول فهمیدم. دونه‌دونه آدما رو پیدا کردم تا ته و توی جریانو برام دربیارن. از آخر قصه اون‌قدر رفتم عقب تا بالاخره فهمیدم جریان چیه. اما الان برای شما از اولش می‌گم.

هنوز یه ماه هم نشده بود که وسایلشو برده بود توی اون خونه. یه خونه یه طبقه کوچولو توی شهر. وسایلی‌ام نبرده بود. دو تا چمدون و یه تخت و چهارتا تیر و تخته ضروری. که یکی‌شم همین جعبه بود. هنوز کسی درست نمی‌شناختش. شروع پروژه‌ها هم به‌خاطر کرونای دلتا و پیک شدیدش عقب افتاده بود. همسایه‌های کوچه فقط بهش می‌گفتن اون مهندس تهرانیه. اسمشم درست نمی‌دونستن.

توی همون روزا کرونا گرفت. قندش هم که بالا بود دیگه. گویا حالش بد می‌شه و خودش زنگ می‌زنه آمبولانس. میان و می‌برنش تنها بیمارستان شهر که درست اون طرف شهر بوده.»

زن دیگر اشک به چشم آورده بود. نقطه اوج قصه معلوم بود.

مرد ادامه داد: «اونجا پر بوده. اعزامش کردن شهر بزرگ نزدیک. توی بیمارستان جدید آی‌سی‌یو بستری‌ش کردن. همونجا توی آی‌سی‌یو فوت کرده. بدون اینکه کسی بشناسدش. وقت نکرده بوده مدارک شناسایی‌شو از خونه برداره. فقط کارت بانکش توی جیبش بوده.»

مرد جعبه چرمی را کشید جلو. درش را باز کرد و یک کارت آبی کم‌رنگ درآورد و گذاشت جلوی زن.

پرده اشک کاملا جلوی چشم زن را پوشانده بود. با پشت دست چشمش را پاک کرد و کارت را برداشت و نگاه کرد. با صدایی لرزان گفت: «این کارت رضاست؟ انگار نوشته باشه تجریدی.»

مرد سر تکان داد: «برای همین دوسه‌ماه طول کشید تا ردشو زدم. همون اول هزینه‌های بیمارستانو با این پرداخت کرده بوده. بیمارستان بر اساس همین کارت، یه جا دفنش کرده و روی قبر نوشته رضا تجریدی. چون گردیِ سر «و» پاک شده، شبیه «ر» شده.»

موبایل را درآورد و عکس گور خاکیِ تازه‌ای نشان زن داد با تابلوی آهنی کوچکی بر سر آن که نوشته بود «رضا تجریدی. تاریخ فوت 5/7/1400».

زن اجازه داده بود اشک‌ها به فراوانی روی گونه‌هایش جاری شوند.

مرد ادامه داد: «حالا خودتون یا یکی از پسرا اگه یه سفر برید ایران، می‌تونین هویتشو احراز کنین و یه سنگ قبر با اسم درست براش بگذارین. شایدم بگذارن جابه‌جاش کنین مثلا به تهران. برای وضعیت اموال و ارث هم لازمه که یکی‌تون برین. آقا مهرداد نمی‌تونه بره؟ پسر بزرگه. احتمالا راحت‌تر می‌تونه کارا رو پیش ببره.»

زن به‌سختی از جا بلند شد. جلوی چشم او انگار ده سال پیر شده بود. جعبه چرمی را برداشت. لحظاتی خیره شد به ساعت استیل توی جعبه، چند عکس و نامه قدیمی و کارت بانکی…

بعد گفت: «خودم می‌رم. پس‌فردا بلیطمه. وسایلمم جمع کردم‌. داشتم می‌رفتم که برم پیشش بمونم…»

راه افتاد. اصلا متوجه اطراف یا او نبود. با جعبه چرمی تلوتلو خورد و دوسه قدم از او دور شد. آخرین چیزی که مرد شنید، این بود که زن زیر لب گفت: «می‌رم پیشش می‌مونم…»

و آخرین تصویری که از زن دید، پیرزن چندصدساله‌ای بود که با قدم‌های لرزان و متزلزل از او دور شد و جعبه چرمی را در آغوش فشرد و پا به خیابان گذاشت و کم‌کم در انتهای خیابان محو شد.

داستان آن زن همانجا به پایان رسیده بود..‌.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید