روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

مجلس هزار زن

18 مرداد 1401

من آدم خوبی حساب نمی‌شوم. هیچ‌وقت نبوده‌ام. و خودم خیلی زود این را فهمیدم که از آنهایی هستم که دیگران «آدم خوب» حسابش نمی‌کنند. آدم بدی بودم؟ شاید بد نه. متفاوت. از آن متفاوت‌ها که بقیه تحملش نمی‌کنند. چون یافتن دلیل موجهی برای سرزنش‌کردنشان سخت است و آدم‌ها دوست دارند بتوانند با خیال راحت «متفاوت‌ها» را سرزنش کنند و پز «شباهت‌ها»ی خودشان با دیگران را بدهند. مثلا دختران عاشقی که بی‌رضایت خانواده پی ازدواجی نادرست می‌روند، سوژه‌های خوبی از تفاوتِ دلخواه آدم‌ها هستند. چون زود شکست می‌خورند و آن میل بسیار قویِ درونیِ «دیدی گفتم؟» آدم‌ها را ارضا می‌کنند. اما تفاوت من این نبود. که شاید والدینم ترجیح می‌دادند تفاوت من هم همین باشد. دخترک احمقی باشم دل‌سپرده به عشقی نامناسب که تبدیل بشوم به گوشِ شرمنده بزرگی برای نیوشیدن «دیدی‌گفتم؟»های ناصحانه دیگران.

اما خیلی زود فهمیده بودم مسئله‌ام این نیست. شاید از همان بعدازظهر‌های داغ نوجوانی که پدر یکی از وظایفش را طبق گزارش‌های مادر، جستجوی اتاق من می‌دانست. هفته‌ای، دوهفته‌ای یک‌بار می‌آمد توی اتاق و رمان‌های تازه‌ای که بدون پنهان‌کاری گوشه‌کنار اتاقم ولو بود، می‌یافت. رمان‌هایی مثل آناکارنینا و پنجره و مادام بواری و خرمگس و...

بعد همان‌جا وسط اتاقم می‌ایستاد و با حرص و فشار، کتاب‌های کلفت را از عطف‌شان پاره می‌کرد. زورش به قُطر ورق‌ها نمی‌رسید. سرخ می‌شد و نمایشش خوب پیش نمی‌رفت؛ نمایشی که طی آن دوست داشت با یک حرکت موفق نمایشی، کتاب را مضمحل کند و بریزد کف اتاق و بعد هم با خشم تهدیدم کند که «این‌قدر این کثافتای عشق‌وعاشقی رو نخون! اینا واسه دختر نون‌وآب نمی‌شه. پول توجیبی‌تو قطع می‌کنم!»

اما برنامه درست پیش نمی‌رفت. نه کتاب‌ها در پاره‌شدن همکاری می‌کردند و نه از من عکس‌العمل دلخواه می‌دید. من با خونسردی و حتی لبخندی محو نگاهش می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. طفلک‌های بی‌نوا، تمام نگرانی‌شان «عشق» بود. از آن کتاب‌ها، جز عشق‌های کثیف هیچ نمی‌دیدند. و گمان می‌کردند بزرگترین خبطی که ارتکابش در توان یک دختر است، عشق است.

همان زمان، برای من جای تعجب بود که اصلا در تمام آن کتاب‌ها، توجهم به بخش عشق جلب نمی‌شد. من چیز دیگری می‌دیدم. چیز دیگری می‌یافتم. چیز دیگری مرا مجذوب خودش می‌کرد: «امکانِ زیستن به‌گونه‌هایی دیگر» امکان زیستن در زندگی‌هایی بسیار دور از آنچه من در آن بخش جامعه، ناچار به زیستنش بودم. آنچه مرا همواره دنبال خود می‌کشید، «امکانِ امکان» بود.

وقتی با خونسردی اعلام کردم قصد ازدواج با «م» را دارم، شاید به‌نوعی خیالشان راحت شد که من هم از همان دختران خطاکارِ ابلهی هستم که کیسِ مناسبِ نصیحتند. کیس پشیمانی و تسلیم و بازگشت به آغوشِ امنِ برتریِ والدین.

اما نبودم. مسئله من با «م» هم عشق نبود. «تغییر» بود. او آن‌قدر با ما متفاوت بود که شریک‌شدن زندگی‌ام با او، نوید رسیدن به بخشی از هدفم در آزمودنِ سبک‌های جدید زیستن را می‌داد. در زندگی او، خبری از هیچ‌یک از مرسومه‌های زندگی با والدینم نبود. او، به‌کل متفاوت می‌زیست و این چیزی بود که من می‌خواستم. تمام آن تفاوت‌ها را دوست نداشتم؛ اما متفاوت‌بودنشان را چرا.

به‌هرحال این میزان تفاوت، به والدینم این امید و تسکین را داده بود که به‌زودی پشیمان و سرخورده، دست از پا درازتر ناچار می‌شوم از آن زندگی بزنم بیرون و برگردم به آستانِ نادم‌پذیر خانه آنها.

خب، همین اتفاق هم افتاد. یعنی به‌زودی، تحمل آن تفاوت‌های دوست‌نداشتنی، برای هر دویمان مشکل شد و من از آن زندگی زدم بیرون. اما برنگشتم. و همین عامل دیگری شد بر «بد» ارزیابی‌شدنِ من!

دختری که ازدواج اشتباهی بکند، قابل بخشش است. دختری که از ازدواج اشتباهش پشیمان شود، قابل بخشش است. دختری که بعد از ازدواج اشتباهش تسلیم صلاحدید بزرگترها شود که اصلا الهه‌ای ستودنی‌ست. اما دختری که از ازدواجی بیرون بیاید و همچنان نپذیرد اشتباه کرده و راضی و خوشحال، دیگر پشت سرش را نگاه هم نکند و برود سراغ خبط بعدی، شایان تکفیر است و اگر پشت سرش شایعه بپیچد که اصلا قصدش از ازدواج کوتاه‌مدتش، نقدکردن مهریه‌ای هنگفت برای مقاصد شوم بعدی‌ست، حقش است!

اما چیزی که آنها انتظارش را نداشتند، کاری بود که من با مهریه هنگفتم کرده بودم. دل زدم به آسمان و تنهاییِ خودخواسته‌ام را با خلبانی در پهنه بی‌کران آسمان تکمیل کردم. آسمان، شد عرصه‌ام و از هرچه بر زمین بود، دل کَندم و «تنها» شدم.

در حقیقت آن کار، ابتدای مسیری بود که باعث شده بود امروز، روز ششم محرم من توی استودیوی طراحی لباس بسیار مجلل دوستم آیشا در طبقات اداری فوقانی پاساژ وسیع مرکزی سیتی‌سنتر نشسته باشم و از پنجره به ساحل خلیج فارس که کنار خیابان کورنیش امتداد می‌یافت نگاه کنم و ناگهان دچار حمله نوستالژی شده باشم.

آن روز پرواز نداشتم و آمده بودم به دوست پاکستانی‌ام سر بزنم که در کشور خودش طراح لباس موفقی بود و مثل من، دنبال فرصتی برای زندگیِ مدرن‌تر و راحت‌تر، فرصت شغلی ایدئالی را در دوحه قاپیده بود.

من هم چند سال پیش، بعد از طلاق، با مهریه‌ام رفته بودم سراغ آموزش خلبانی و همین پارسال که قطر به‌دنبال خلبانان زن جوان می‌گشت تا دستی به سروگوش خطوط هوایی‌اش بکشد و جهان‌پسندترش کند، با خوشحالی برای شغل خلبانی درخواست دادم.

این یک‌سال که در دوحه زیسته بودم، حسی داشتم شبیه زندگیِ ابدی، در تعطیلاتی چندروزه. مختصات زندگی، در آنجا، واقعی نمی‌شد. شهر، بر اساس زیست طولانی‌مدت و شلخته و برحسب نیاز مردمانش، طی قرن‌ها شکل نگرفته بود. کل شهر، یا لااقل آن بخش که گذار امثال ما به آن می‌افتاد، سازه‌ای مدرن و یکپارچه و بهت‌آور بود. آمیخته‌ای از لذت و تفریح و رفاه. آن‌قدر با زیستن در ایران، با هر سبک زندگی‌ای که در ایران امکانش وجود داشت، متفاوت بود که تخیلِ تفاوتی بیش از آن، برایم راحت نبود.

در ایران، انگار همواره، گُل‌وگیاه‌ونقشی بودی، دوخته بر پارچه‌ای کهن که تمام سطحش از گلدوزی پوشیده شده. در ایران، هرچقدر مدرن، امکان آن نبود که به‌کل از پس‌زمینه سنتی خود جدا شوی. در ایران، ریشه‌ها، محکم بودند. حتی آنچنان که گاهی حس‌شان نمی‌کردی‌. ریشه‌ها چنان همیشگی و مداوم، وجود داشتند که بودنشان بدیهی بود، حتی اگر پای رفتنت، به‌خاطر وجودشان، لنگ شده باشد.

اینجا، هیچ نبود!

و صبح که بیدار شده بودم و از زبان مجری خبر، تاریخ روز، ششم محرم ۱۴۴۱ را شنیده بودم، ناغافل، پرت شده بودم به اعماق دورترین خاطرات کودکی‌ام. رفته بودم توی جلسات روضه زنانه‌ای که مادرم مرا می‌برد. همان گوشه می‌نشستم و دفتر و خودکاری با خودم می‌بردم و مشغول هواپیما‌بازی خودکاری می‌شدم. آن بازی، دونفره بود. من اما بلد بودم تنهایی هم بازی کنم. و بعد، وقتی روضه گرم می‌شد، زنها به ولوله می‌افتادند و جیغ و ناله و فریاد‌ها می‌رفت به هوا. نمی‌فهمیدم چطور آن زن‌های گرفتار به هزار بند ادب و رسم و عرف و شرع، آن همه صدای رها را از کجایشان درمی‌آورند. از روضه، آن همه صدای رها، یادم مانده بود. چیزی که همیشه دوست داشتم؛ رهابودگی از همه جهت.

توی استودیوی آیشا نشسته بودم و همچنان غرق بودم در تمام خاطرات کودکی. خاطرات دورانی که تنها نبودم. که همه، ولو آنکه من دوست نداشتم و نمی‌خواستم، دور و برم بودند و بخشی از کارهای زندگی‌ام به دوششان بود و حسب وظیفه، حالم را می‌پرسیدند و نگران خوراک و پوشاک و تب و درد و سلامتم بودند. ناگهان دلم خواست کسی آن حوالی بود که با من خاطره مشترکی داشته باشد. از گذشته‌های دور.

اما تمام آدم‌های زندگی فعلی‌ام، در بهترین حالت، خاطرات مشترکی به قدمت یک‌سال با من داشتند.

لب گشودم: «هرسال این موقع‌ها توی ایران، اوضاع به‌کل عوض می‌شه.»

آیشا گفت: «می‌دونم. پدر من شیعه‌ست. ما هم گاهی مراسم محرم رو می‌رفتیم.»

عجیب بود. اما آن‌چنان خوشحال شدم که از من بعید بود. از همین چیزها گریخته بودم. از هر چه «بند» که مرا به سبک زندگی سابقم مربوط کند. حالا خودم نشسته بودم توی دوحه و با دختری پاکستانی درباره کودکی‌ام در ایران، خاطرات مشابه جستجو می‌کردم.

آیشا گفت: «راستی تو «سیده ملیحه» رو می‌شناسی؟ اونم ایرانیه. اینجا روضه زنانه می‌گیره. دوست داری بریم؟»

***

تا برسیم، آیشا کلی از زندگی سیده ملیحه برایم تعریف کرد. پیرزنی شیرازی بود. شیرازی‌ها با عرب‌های کشورهای دور خلیج‌فارس خیلی ازدواج می‌کنند. اما سیده ملیحه بابت ازدواج با یک مرد عرب، پایش به دوحه باز نشده بود. دختر مسنی بود که خواهرش که همسر مردی عرب بود، مریض شده بود. خواهرِ بی‌فرزندش. ملیحه آمده بود به خواهرش رسیدگی کند. بعد از چندسال خواهرِ بی‌فرزند فوت کرده بود و کمی از ارثش رسیده بود به ملیحه. ملیحه ماندگار شده بود. کار کرده بود و تازه انگار خودش را کشف کرده بود. ثروتش ظرف چندسال چندبرابر شده بود و ملیحه حالا تاجری کوچک و موفق بود. که سال‌ها بود در طبقه هم‌کفِ یک‌سره‌ خانه‌اش روضه زنانه برگزار می‌کرد. انگار او هم از دل تمام خاطراتش در ایران، همین یک قلم را در یاد نگه داشته باشد.

روسری توری نازکی از آیشا قرض کرده بودم. پوشیده‌ترین لباسم را پوشیده بودم. وارد سالن بزرگ دراز که شدیم، حجم خاطره، مثل طوفان وزید به صورتم. انگار انرژی عظیمی ناگهان در من رها شده بود. مثل صدای هزار زن. مثل ناله هزار انسان.

آن سالنِ نیمه‌خالی با تک‌وتوک زن‌های سیاه‌پوش که منتظر شروع مراسم بودند، هم شبیه خاطراتم بود و هم نبود. در سقف و دیوار‌ها حتی یک‌سانتی‌متر نقطه خالی از پرچم‌های کتیبه‌ای اشعار محرمی و سلام‌های ائمه نبود. دور تا دور مبل راحتی عربی که نوعی مخده بی‌پایه است، چیده شده بود. عجیب بود که بالا و پایین مجلس معلوم نبود. در مراسمِ خاطرات من، همواره پیشانی مجلس، تبدیل به نوعی منبر کوچک می‌شد که از نوع صندلی و تراکم پارچه‌سیاهِ روی دیوار و پایه میکروفون، از بقیه مجلس متمایز بود. اما اینجا، نه.

در میانه مجلس نشستیم.

حال عجیبی مرا در خود گرفته بود. همزمان، هم میان خاطراتم بودم، هم انگار میان ماجرایی جدید.

اولین چیزی که سخت تکانم داد، این بود که پذیرایی از میهمان‌ها، فقط به عهده میزبان نبود. هر دقیقه زنی از بیرون وارد می‌شد که زنبیل پلاستیکی یا دست‌بافتی روی شانه داشت و تویش چیزی برای پذیرایی آورده بود و بدون آنکه حتی از میزبان اجازه بگیرد، خودش مشغول تعارف تحفه‌اش می‌شد. هنوز مجلس شروع نشده، روی زانویم دستمال کاغذی پهن کرده بودم و انواع اغذیه کوچک تعارفی را چیده بودم، دوسه‌فنجان قهوه معطر عربی نوشیده بودم و یک استکان کرک سر کشیده بودم. یک لیوان نصفه شربت در دست داشتم و سینی چایی معمولی هم از آشپزخانه میزبان، در حال گشتن دور مجلس بود. اوج جریان آنجا بود که زنی با چادر عربی اصیل، نه از آنها که توی ایران به‌جای چادر عربی به مردم قالب می‌کنند، از در رسید و از ساک بزرگ همراهش به تمام بچه‌ها اسباب‌بازی و به بزرگترا، گلدان کوچک بلورینی داد.

همه، هم میهمان بودند و هم میزبان. سالن پر شده بود و من هنوز چشم می‌انداختم ببینم خانم روضه‌خوان وارد شده یا نه. و اگر وارد شود، کجای مجلس خواهد نشست.

بالاخره همه ساکت شدند. چون زنِ خمیده بسیار معمولی‌ای از در وارد شده بود. هیچ ویژگی برجسته‌ای نداشت. با این حال انگار موج حضورش همه را گرفت.

بعد، مثل شخصیت فیلمی تاریخی‌حماسی، دستش را کامل بالا گرفت. توی دستش یک میکروفون بی‌سیم سیاه بود. به عربی فصیحی که برای گوش مشتاق من، کمی هم ته‌لهجه ایرانی داشت، گفت: «سلام به همه. به مجلس عزای حسین خوش آمدید. کی می‌خواد اول شروع کنه؟»

همه در سکوت به تکاپو افتادند. از جایشان تکان می‌خوردند و همدیگر را نگاه می‌کردند. تا اینکه پیرزن چروکیده سیه‌چرده‌ای دست بالا کرد و گفت: «بذار من شروع کنم سیده ملیحه. دلم پر از درده. شاید سال دیگه اینجا نباشم.»

سیده ملیحه پیش رفت و میکروفون را داد دست پیرزن. مجلس را نیمه‌تاریک کردند و پیرزن شروع کرد. آنچه می‌گفت، نه ریتم داشت نه انسجام. پیرزن چشم‌هایش را بسته بود و با دهان بی‌دندانش بسیار نامفهوم و ضعیف به‌عربی ناله می‌کرد: «سیده فاطمه‌جانم! من می‌فهمم تو از دور چه کشیدی. از توی بهشت، به پسرت نگاه کردی که افتاده بود روی زمین. به دخترت نگاه کردی که جرئت نمی‌کرد بره برادرش رو از دست اون نامردها نجات بده. سیده فاطمه! منم یک مادرم. اون‌قدر پیر شدم که مرگ بچه‌هامو دیدم. می‌دونم چی کشیدی سیده‌جان!»

مجلس دیگر به حال خود نبود. صدای ناله و شیون چنان بلند بود که به عمرم نشنیده بودم. پیرزن خودش طوری به گریه افتاده بود که دیگز توان حرف‌زدن نداشت. ادامه داد: «من چرا اینقدر زنده موندم سیده‌جان؟ تو مگه نمی‌دونی داغ فرزند چقدر سخته؟ نگذار مرگ بقیه‌شونم ببینم. کی می‌خواد حرف بزنه؟!»

جا خوردم. اما جمع نه! همه می‌دانستند جمله آخر یعنی چه. زن سی‌وچندساله‌ای با لباس پاکستانی بلند شد و میکروفون را از پیرزن قاپید. شروع کرد به زبان اردو، اشعاری ریتمیک خواند که ترجیع‌بندش «یا‌ حسین» بود. چند زن پاکستانی دیگر، از جمله آیشا زیرلب با او همخوانی می‌کردند. انگار نوحه‌ای معروف را می‌خواند. بقیه، بی‌آنکه بفهمند چه می‌شنوند، سینه می‌زدند و سر «یا‌حسین»ها فریاد می‌کشیدند.

نفر بعدی زنی منظم‌ومرتب بود که به فارسی نوحه خواند: «الهی خواهرت! بمیرد یا حسین! عزا از بهر تو! نگیرد یا حسین!»

چهارمی دختر جوانی بود که به عربی ضجه می‌زد: «جانم به فدات یا حسین! سرور عرب بودی و پشت و پناه بچه‌های برادرت. بعد از تو ‌بی‌پناه شدن. بعد از تو، دشمن خوارشون کرد. امیری یا حسین! بعد از تو تنها شدن. بعد از تو بار شونه‌هاشون سنگین شد. یا حسین!»

چه صحنه عجیبی بود! سیده ملیحه، آنجا مجلس روضه ترتیب نداده بود‌. انگار فستیوالی به‌راه انداخته بود تا هرکس هر چه بار بر دوش داشت، وانهد. هرکس هرچه خودش را ملزم به سکوت کرده بود، مهر از دهان بردارد‌. تا صداها رها شوند. انگار آنجا همه از طریق خاطره‌ای محبوب و مشترک به هم وصل بودند و همین حس مشترک، چنان حس رهایی و اعتمادی در آنها برانگیخته بود که بی‌پروا راز دل می‌گفتند. خطاب به موضوعِ آن مراسم؛ «حسین!»

خودم نفهمیده بودم چه حالی دارم و از صورتم چه خوانده می‌شود، اما ناگهان آیشا با هر دو دست، شانه‌هایم را در آغوش گرفت: «می‌خوای تو هم بخونی؟»

بعد دست بالا گرفت: «ما می‌خونیم!»

میکروفون را از دست زن گرفت و داد دست من. چه باید می‌گفتم؟ چطور باید حرف می‌زدم؟ مدت‌ها بود بلد نبودم از آنچه ته قلبم دارم، به کسی چیزی بگویم. مدت‌ها بود در بیرونی‌ترین لایه خویش زیسته بودم. اعماقم مانند سردابی متروکه قفل بر خود داشت و آن میکروفون انگار کلید بود.

اولین کلمه را که گفتم، اشک از چشمم جوشید و صدایم شکست: «آقای عباس! همیشه تو رو دوست داشتم. از همون بچگی. تنها بودی‌. مثل من. بقیه همه ازت بهتر بودن. لااقل خودت اینجوری فکر می‌کردی. انگار هیچ‌کس حواسش بهت نبود. انگار همه‌ش تو قرار بود مواظب بقیه باشی. انگار مهم نبود خودت چی دوست داری. خودت دوست داری چه‌جوری باشی. چقدر صبور بودی آقای عباس. چقدر پرطاقت بودی. یه عمر تحمل کردی که درجه دو باشی بین اون همه آدم خوب. یه عمر هرچیزی اونا خواستن، خواستی. یه عمر مراقب همه‌شون بودی. حتی آخرش جون دادی براشون. آقای عباس. همیشه وقتی بچه بودم و با مامانم می‌رفتم روضه، قصه تو رو که می‌شنیدم، می‌زدم زیر گریه. اون‌جوری توی نخلستان، نزدیک رودخونه، با تن زخمی از اسب می‌افتادی. می‌دونستی دیگه نمی‌تونی برگردی عزیزات رو ببینی. دیگه واقعا تنها شده بودی. اما وقتی خانم جلسه‌ای این قسمت قصه‌تو می‌گفت زار زار گریه می‌کردم. اونجا که برای اولین‌بار تازه به خودت اجازه دادی به امام حسین بگی داداش! اونجا تازه حرف دلتو زدی‌. اونجا تازه صدات دراومد که منم داداشتم. فقط نگهبانت نیستم. اونجا بود که شاید تازه فهمیدی این همه وقت، بی‌خودی فکر می‌کردی بقیه قبولت ندارن. اشتباهی فکر می‌کردی که بقیه تو رو پایین‌تر از خودشون می‌دونن. اشتباهی یه عمر، تنها مونده بودی. کاش زودتر بهش می‌گفتی داداش!»

جمعیت هم‌نوای من شده بود. همراه و همدلم. جمعیت مرا نرانده بود. جمعیت مرا بد نمی‌دید. متفاوت نبودم. آنجا همه مثل هم بودیم‌. همه رها بودیم. رها از بند زبان و قلب و صدا. ما شبیه هم بودیم. و همگی به چیزی تعلق داشتیم. به یک خاطره جمعی مشترک‌. خاطره را مادران و پدران‌مان برایمان حمل کرده بودند و برای ما از مسیر بی‌رحم زمان عبور داده بودند. خاطره‌ جمعی مشترکی از هزار سال قبل. آن گاه که هیچ‌کداممان نبودیم.

ما همه، به خاطرات جمعی‌مان «تعلق» داشتیم و این حس تعلق و شنیده‌شدن، چیزی بود که ما را زیر سقف سیده ملیحه، با زبان‌های مختلف، گرد آورده بود.

شور در شریانم بالا گرفته بود و در حنجره‌ام ناله‌ها فریاد می‌کردند. دستم را بالا گرفتم و چشم‌ها را بستم و خاطره‌ها در من جان گرفتند و فریاد زدم: «ای اهل حرم! میر و علمدار نیامد! سقای حسین سید و سالار نیامد! علمدار نیامد! علمدار نیامد!»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید