آن سال بهمن ماهش بالاخره برف بارید. تمام راه را من هم مثل دانههای ریز سرگردان در آسمان، سبک و رها بودم. به خودم وعده داده بودم صدایش را ضبط کنم. موبایلم آماده بود. حتی گفتم اگر بشود یک عکس هم بگیرم و برایش بفرستم.
وقتی رسیدم منتظر آسانسور نماندم. پلهها را آرام و با حوصله تا طبقه سوم بالا رفتم. نفهمیدم کی نوبتم شد. روی تخت دراز کشیدم و حتی سرمای ژلی که دکتر روی شکمم خالی کرد هم نتوانست از گرمای قلبم کم کند. دکتر که پروب را روی شکمم گذاشت چشمهایم را بستم. نفس عمیق کشیدم. و گوشهایم را تیز کردم که بشنوم. انتظارم کش میآمد و دکتر حرفی نمیزد. من هم با سماجت پلکهایم را روی هم فشار میدادم.
نمیدانم چند دقیقه گذشت که گفت: هیچچیز نمیبینم.
گفته بود برای من هم بلیط میگیرد. هر دو نفرمان میدانستیم که نتیجه درمان معلوم نیست. میدانستیم احتمال باختمان بیشتر از برد است و او برایم بلیط خریده بود تا از این جا مانده و از آنجا مانده نشوم. چون ممکن بود بعد از آن که درمان شکست خورد و منعی برای سفر نداشتم، دیگر بلیط پیدا نکنیم. دفعه اولمان نبود که درمان بینتیجه مانده بود. درمان این دفعه اما پیشرفتهتر بود. لقاح مصنوعی! زیر نور لامپ میکروسکوپ. آن سالها پیادهروی اربعین آنقدر شناخته شده نبود. اما میدانستیم قیامت است. میدانستیم آن سفر با کربلا رفتنهای دیگر فرق دارد. حتی میدانستیم که قرار است، از نجف تا خود کربلا را پیاده برویم تنها برای این که وقتی از دور چشممان گنبد را که دید بگوییم: «صلیالله علیک یا اباعبدالله» و بعد هم برگردیم.
بعد از آن بود که درمان شروع شد. هر روز باید تعداد زیادی آمپول را سر ساعت تزریق میکردم و هر چند روز یک بار میرفتم دکتر تا سونوگرافی کند و بگوید اوضاع از چه قرار است. سنگینی و حجم هورمونها سبب شده بود که تهوع و سردرد بدی سراغم بیاید. دکتر گفته بود: «خوبه! دوازده تا فولیکول خوب داری» و هر بار من فکر کرده بودم فولیکول دیگر چیست مگر ما دنبال تخمک نبودیم؟
دکتر هر سه چهار روز یک بار این فولیکولها را اندازه میگرفت و میگفت خوبه! بعدش ما باید میرفتیم اداره بیمه و نامههای مهر شده مرکز درمان را میگذاشتیم روی میز تا آنها هم مهری بزنند و بعد ببریم داروخانه تا کمی تخفیف بگیریم روی آن هزینههای کمرشکن.
بعد از خرید آمپولها نوبت تزریقشان راس ساعت مقرر بود. آنقدر در آن دوازده روز آمپول زده بودم که دستهایم کبود بود و تنم سر شده بود. همه این سختیها میارزید. آن قدر میارزید که حاضر بودم یک تنه جور این درمان را بکشم و تنم را آبکش کنم و زیر هجوم انفجاری هورمونها بروم که فولیکولهای درشتتری نصیبمان شود و خدا بخواهد نتیجه بگیریم. همین هم شد دکتر خیلی راضی بود. نامهای داد دستم که ببرم پذیرش و وقت عمل بگیرم و نسخهای هم داد آن یکی دستم که آمپول «اچ سی جی» را روز بعد ساعت دوازده شب تزریق کنم و تازه آن وقت بودم که فهمیدم فولیکول چیست و تخمک کی آزاد میشود.
روز عمل از ترس بیهوشی، دندانهایم بهم میخورد و مثل بید میلرزیدم. مگر نه اینکه یک سر ترس از ندانستن میآید؟ من نمیدانستم بیهوشی چگونه است. اما میارزید. با پای خودم به اتاق عمل رفتم. اشکهایم میریخت و لبخند میزدم که بیهوشم کردند. نتیجه ده تخمک به درد بخور با کیفیت شد که زیر نور میکروسکوپ و با سلام و صلوات جنینشناس مرکز درمان ناباروری، هشت تا جنین تشکیل شد. دو روز بعد زنگ زدند که بیایید جنینهایتان آماده است!
باز هم اتاق عمل بود و این بار بیهوشی نیاز نداشت. توی مانیتور سه تا سلول کج و معوج نشانم دادند. شروع کردم همان وقت زیر لب «و ان یکاد» خواندم و از پشت شیشه نمایشگر متصل به میکروسکوپ بهشان فوت کردم.
لحظات انتقال جنین دائم به بلیط هواپیمایی کاسپین فکر میکردم و زیر لب میگفتم:
«بابی انت و امی» و قند در دلم آب میشد. سوم شخص درونم هم ساکت نشسته بود و اجازه داده بود که میان رفتن یا نرفتن اربعین دلدل بزنم. سرگردان باشم و ندانم که چه میخواهم. اما راستش ته دلم، این بود که درمان نتیجه بدهد. رویم نمیشد به امام حسین این را بگویم! یک جور رودربایستی خاص داشتم. حتی نمیدانستم اگر توسل کنم و از او بخواهم واسطه شود پیش خدا تا دامنم سبز شود؛ درست است یا عین بیمرامی. یک جورهایی قصه را مسکوت گذاشته بودم. اما خودم که از خودم خبر داشتم. بارها سوم شخص متذکر شد که کاش درمانت را انداخته بودی بعد از اربعین. بعد از اربعین هم خوب بود اما دکتر گفته بود: «الان زمان مناسبی برای تخمککشی است.» و همان هم شد.
چهارده روز باید انتظار میکشیدم تا بعد معلوم میشد که کدام یک از این سه نفر دعوت ما را میپذیرد و ماندگار میشود. چهارده روزی که از صبح تا شب هر کدامشان، میمردم و زنده میشدم از انتظار. یک دقیقهاش امید بود و یک دقیقهاش بیم.
روز آزمایش بدتر بود. نفسم به شماره افتاده بود. کف دستهایم عرق کرده بود و از پشت پنجره آزمایشگاه چشم دوخته بودم به فیروزهای گنبد امامزاده صالح و در دلم التماسش را میکردم. یک دفعه در فکرم جرقه زد: «اگر جواب مثبت باشد باید قید سفر اربعین را بزنی…» خودم از گفته خودم ماندم. سوم شخص خفته در وجودم بیدار شده بود و دائم سرزنش میکرد. مدام با حرفهایش تو سریام میزد که چطور رویت میشود که قید زیارت را بزنی؟ مثل کسی که آب در گلویش بشکند. وسط دعاهایم به تتهپته افتادم. مگر میتوانستم چشم بر این هفت سال انتظار ببندم؟ هنوز جای آبسه و کبودی آمپولها خوب نشده بود. هنوز سر درد و تهوع ناشی از هجوم آن همه هورمون یکجا بر جانم سنگینی میکرد و هنوز تیزی نگاههای آمپولزن درمانگاه محل یادم نرفته بود.
خودم را پیدا نکرده، متصدی پذیرش صدایم کرد. برگه را گرفتم و سر تا پایش را نگاه کردم نه کلمه پوزتیو معلوم بود و نه نگتیو! مستاصل، مثل گنگ خواب دیده برگه را به سمت متصدی هل دادم و گفتم یعنی چی؟
سرسری نگاهی کرد و گفت حاملهای انگار…
نفهمیدم انگارش چه بود! اما دکتر که دید گفت خوب است و این عدد دو روز دیگر باید حداقل دو برابر بشود و شد. آن عدد که حالا فهمیده بودم اسمش بتاست ۳ برابر شد.
بلیط را کنسل کردیم. یعنی فقط بلیط مرا! او نذر کرده بود. گفته بود حالا که حاجتمان را گرفتیم هر جور شده من میروم اما تو هم مرا بیخبر نگذار.
دکتر دوباره کار مرا به آن عدد ۱۴ واگذار کرده بود و گفته بود، ۱۴ روز دیگر بیا تا ساک حاملگی را چک کنیم. از آن روز کارم شده بود در اینترنت گشتن و علايم بارداری را چک کردن. صبحها تهوع داشتم. آنقدر که بیقرار میشدم و زردآب بالا میآوردم. او خندیده بود و گفته بود: دلخور نشو بین الحرمین به جای تو و این فسقلی نماز میخوانم.
او رفته بود. من مانده بودم.
روز چهاردهم برف میبارید. نه برف سنگین، همین که دانههای سبک و درشت سفیدرنگ، رقصان و دانهدانه از آسمان میباریدند و قبل از رسیدن به زمین آب میشدند، برای سرمستی من بس بود.
دکتر دوباره پروب را چرخاند. دیگر چشمهایم بسته نبود. به اخمهای بین ابروی دکتر نگاه میکردم و مطمئن بودم که از هم باز خواهد شد اما نشد.
دکتر هیچ چیز ندیده بود. حتی ساک حاملگی دفرمهای هم نبود که تویش جنین باشد. هیچچیز نبود.
مثل دیوانهها گریه میکردم و از دکتر میخواستم یک کاریاش بکند. انگار دکتر میتوانست معجزه کند. دوباره آزمایش دادم. دکتر سفارش کرد جوابش را زود آوردند. عدد بیش از ده برابر بود. یعنی جنین زندهای در وجود من ضربان داشت. گفتند برو خانه و فردا بیا.
چند روز گذشت چند دکتر دنبال بچهام میگشتند. من هم هر چه نذر بلد بودم وعده میدادم اما جنین نبود. پیدا نمیشد.
اربعین رسید. تمام روز را پای تلوزیون به آن میدان سرخپوشی چشم دوختم که یک لحظه خالی نمیشد. عرب میرفت، عجم میآمد. شیعه میرفت، سنی میرسید. مسلمان جایش را به مسیحی میداد و باز میدان خالی نمیشد. چشمهایم دیگر جان نداشتند.
من از اینجا و آنجا، جا مانده بودم و وامانده با غم آماس شده روی قلب در تاریکی اتاق، روبهروی تلوزیون افتاده بودم. نمیدانستم برای این گریه کنم که به عمود ۱۴۵۲ نرسیدم که چشمم به گنبد حضرت ابالفضل بیفتد، همانی که بارها تعریفش را شنیده بودم و به خودم وعده داده بودمش یا برای این گریه کنم که بچهام در وجودم نیست. جوابها میگویند باردارم اما پیشرفتهترین و دردناکترین تصویربرداریها نشانش نمیدهند؟ حتی سوم شخص درونم هم دلش به حالم سوخته بود. ساکت بود. انگار که کم آورده باشد چیزی نمیگفت. او هم دیگر زنگ نمیزد که با آب و تاب از بینالحرمین بگوید کجایم و سراغم را نمیگرفت. حتم دارم سراغ خودش را هم نمیگرفت وگرنه اهل بیخبری نبود. در همین حال و هوا بودم که با حمله ناگهانی درد از جا پریدم. دردی که از صفر تا به صد یک دفعه اوج گرفته بود و راه نفسم را بسته بود. باعث شد زود خودم را به بیمارستان برسانم. یعنی قبلش دکتر گفته بود اگر کوچکترین دردی داشتی سریع و بیمعطلی به اولین بیمارستان در مسیرت برو. درد هم که کوچک نبود؛ آتش بود که زبانه میکشید و بیطاقتم میکرد؛ خاموش میشد. به دقیقه نرسیده جرقه میزد و گر میگرفت. تا خویشانم برسند بستری شده بودم.
دکتر میگفت خوب شد که آمدی وگرنه با این حاملگی خارج از رحم خونریزی داخلی کرده بودی و شاید بعدش هیچوقت نمیتوانستی بچهدار شوی. برو خدایت را شکر کن. سوم شخص دوباره از اعماق وجودم سر کشید. و گفت: دیدی؟ به حرفم رسیدی؟
بعد از این همه سال هنوز هم با آن که مادر شدهام آن سالی فکر میکنم که جامانده و وامانده شدم.
انتهای پیام/