در «خواهران پییرس» هم جزئیات فضا را باورپذیر میکند. جایی که نویسنده ظاهرشان را توصیف میکند، از موهایشان میگوید که شبیه کنف شده، دستهای زمختشان، ظرافتی که از دست دادهاند و آخرین اتفاقی که باعث میشود باز به انزوایشان برگردند؛ اما این بار خشنتر. زنانی که با آمدن مردی متوجه خانه خالیشان میشوند و تلاش میکنند تا او را برای خود نگهدارند، حتی شده به زور. آنهایی که با چاقو و دریدن سر و کار دارند و آدمها را شبیه ماهی دودی میبینند. این داستانها به شدت کوتاهاند اما هرآن چه که باید در آنها ساخته میشود و پایان غافلگیرکنندهشان در چند جمله بیان میشود.
«بیشتر وقتها هم احساس پسربچهای را داشت که در بدن مردی محبوس شده است.» در «پسری که خواب رفت» پسری به خواب میرود و بیدار که میشود، جوانیست برومند با کودکی در باطن. جداافتادگی زمانی و مکانی از جهان، بریدن از دنیا که وصل شدن دوباره به آن ناممکن به نظر میرسد. این داستان کمی شبیه داستان «برف خاموش برف مرموز» اثر کنراد ایکین است. اما در «برف خاموش برف مرموز» گسستگی شخصیت از جهان پیرامونش با جزئیات بیشتری تصویر شده و به تغییر خلقیات شخصیت هم پرداخته شده است. برخلاف داستان این مجموعه که میک جکسون تنها به خواب طولانی پسرک بسنده کرده است. گریختن از جهان، موضوع یکی دیگر از داستانهای این مجموعه نیز هست؛ «بیهیچ ردپایی». البته این گریختن و بریدن خودخواسته است و آن یکی ناخواسته و حتی ترسناک هم هست، پسر میترسد نکند دوباره به خوابی طولانی برود و بیدار نشود.
در داستانها آدمها شوخیشوخی تصمیماتی میگیرند و بعد تمام هستیشان شکل دیگری پیدا میکند. مانند داستان «به تارک دنیا نیازمندیم»، کسانی که فکر میکنند حالا که همه چیز دارند، چه ندارند و بیمصرفترین چیز دنیا را مهیا میکنند. اما قبل از هر کاری باید بدانند این بیمصرفترین چیز دنیا هم انسان است و به توجه نیاز دارد، هرچقدر هم که تارک دنیای خوبی باشد و شغلش را به درستی انجام دهد. آنها این نکته را فراموش میکنند که در قبال چیزی که به خدمت گرفتهاندش، مسئولند. کل این بازی پوچ است و پایانی تاثر برانگیز دارد، یا حتی تلخ. این داستانها ترکیبی از تصمیمات ابلهانه و تخیل و پایانی عجیباند. عجیب نه آن طور که باور نکنید. باور میکنید، باورمیکنید زیر تمام شهرها دریاییست که بازنشستگان سالخورده در آن قایقهای کوچکشان را میرانند. باور میکنید گاهی بعضی از سیلها دلایل جغرافیایی ندارند و اسبها میتوانند بدجنسترین موجودات عالم باشند.
جالب است که آدمها خودشان مشکلاتشان را حل میکنند، در دوراهی نمیمانند و فقط تصمیم میگیرند. در «ربودن موجودات فضایی» آدمها با درک متقابل یا شاید بهتر باشد بگوییم با درک عجیبی از هم مشکل را حل میکنند. داستان را که بخوانید با خودتان میگویید اینها همه دیوانهاند!
در «دختری که استخوان جمع میکرد» شاید با داستان جذابی طرف نباشیم اما اگر کمی دقت کنیم، درمییابیم که این داستان مواجهه انسان با مرگ است. مواجهه با از دست دادن، پذیرش این که هیچ چیز از انسانی مرده را نمیتوان با خود همراه کرد الا یادش را. حتی اگر از تک تک استخوانهایش گردنبند بسازیم و به گردن بیاندازیم. آنجا که دخترک روی خاک میخوابد و به پدربزرگش میاندیشد، نزدیکترین مواجهه را با عناصر مرگ یعنی استخوان و زمین دارد. آنجا نقطه تعالی شخصیت در باب درک مرگ است.
داستانها ظریف و سرراست و کوتاهاند. مشخصات کتاب را که بخوانید، نوشته شده داستانهای طنز انگلیسی اما انتظار نداشته باشید که با خواندنش قهقهه بزنید. این داستانها بیشتر از آن که طنزآمیز باشند، دلچسب و تاثربرانگیزند و گاها جهانی تیره دارند. شاید بتوان حتی قصه نامیدشان. رده سنی مجموعه نوجوان است اما به نظرم از معدود آثاریست که میشود برایش بازه سنی تعیین نکرد و به دیگران معرفیاش کرد. این مجموعه را گلاره اسدی آملی ترجمه کرده و نشر چشمه به چاپ رسانده است. شما با خواندن این اثر پیامبران کوچک را کم کم باز میشناسید، دم مسیحایی پسرک، خواب در شکم نهنگ… باقی را شما پیدا کنید.
شرح تیتر: قسمتی از مصراعی از یکی از اشعار کیومرث منشیزاده است.
عنوان: تارک دنیا مورد نیاز است؛ ده داستان تاسفبار/ پدیدآور: میک جکسون؛ مترجم: گلاره اسدی آملی/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 160/ نوبت چاپ: چهاردهم.
انتهای پیام/