پرت شدن به دنیای غریب با روایت زنانه

زن وطن است حتی در سرزمین دیگران

28 دی 1401

کسی نمی‌داند جهان قرار است روی کدام پاشنه بچرخد، قرار است کدام موقع از سال خسوف و کسوفش دامن‌‌مان را بگیرد و نقشی به چهره‌مان بیندازد. کسی نمی‌داند زخم‌های روی تن‌مان حاصل کدام جنگ تن به تن‌اند، حاصل کدام خشم طولانی و گریه‌ مدام، کدام خود را به قفس کوبیدن. هیچکس نمی‌داند زندگی چه خوابی برایش دیده و همان بهتر که نمی‌داند، چون اگر می دانست قطعا از وحشت خوابش نمی‌برد.

برای خیلی از اتفاقات تاریخ مشخصی وجود ندارد و این آزاردهنده است؛ این که عشق قرار است در کدام غروب رنگ ببازد و به نفرت بدل شود، این که زندگی چقدر قرار است به یکباره سخت شود و این که آدم چقدر ناگهان بخواهد از همه چیز ببرد، بگریزد و پشت سرش را هم نگاه نکند. ماتیلد هم نمی‌دانست، فکر می‌کرد اوج ماجراجویی‌اش می‌شود دل بستن به مردی مسلمان به نام امین. مردی اهل مدینه که برای فرانسه می‌جنگید و شده بود یک سرباز فرانسوی. ماتلید نهایتا باید با آداب و رسوم مسلمانان کنار می‌آمد، که تا وقتی امین همراهش بود چندان کار سختی به نظر نمی‌رسید؛ اما ازدواج این دو نفر با هم یک آشفتگی بزرگ به حساب می‌آمد، ماتیلد مسیحی بود و امین مسلمان، امین کوتاه بود و ماتیلد بلند، کشور امین مستعمره فرانسه بود و کشور ماتیلد استعمارگر.

از تمام این‌ها که بگذریم، فرهنگ زنان فرانسوی زمین تا آسمان با فرهنگ زنان مسلمان عرب تفاوت داشت. مادر امین تا به حال از خانه بیرون نیامده بود، پا در کوچه‌های خاکی و نارنجی ‌رنگ مدینه نگذاشته بود و شهر را تنها از پشت پنجره‌های مشبک دیده بود. درسی نخوانده بود و تمام زندگی‌اش در اطاعت محض از مردان خانه خلاصه می‌شد. ماتیلد در مقابل خانواده امین یک زن متمدن به حساب می‌آمد که برای گریختن امین را انتخاب کرده بود. برای چیزی بیشتر از خانه پدری را تجربه کردن، برای کسی را از صمیم قلب دوست داشتن در بحبوحه جنگ؛ اما نمی‌دانست فقط با آن آدم طرف نیست. با افکارش، دینش، مرام و رفتارش و با هزار وجهه از او طرف است که هرکدام مثل آینه شکسته به دست و پا فرو می‌روند و زخم می‌اندازند.

ماتیلد خیلی از مراسمات را نمی‌فهمید، مناسک دینی، بدبینی امین نسبت به درس خواندن سلما (خواهرشوهرش)، گرسنه ماندن مویلالا (مادرشوهرش) تا وقتی تمام مردان خانه سیر نشده‌اند؛ انگار به دنیایی دیگر پرت شده بود. غربت عذابش می‌داد. امین آنقدر همراه نبود که بشود کنارش با این حس گزندگی مدام کنار آمد. ماتیلد به دنبال آزادی آمده بود اما حالا باید برای کوچک‌ترین چیزی سخت‌تر از همیشه می‌جنگید. ماتیلد زیبا بود، چشمان سبز و دستان عضلانی و سپیدش کم‌کم در زمین برهوت و بی‌حاصل پدری امین پر از کک و مک می‌شد. گردنش به خارش می‌افتاد، دست‌هایش زبر می‌شد و لحن و آهنگی همانند روستاییان پیدا می‌کرد. امین این زمین لم‌یزرع را بارها و بارها شکافته بود، به دنبال آب، به دنبال آبادانی، به دنبال عملی کردن آرزوهایش. ماتیلد و امین هرکدام یک جوری پیر می‌شدند. یکی در مزرعه و دیگری در خانه‌ای پر از حشره، پر از سوسک و موش و صدای جیغ بچه‌اش و بعدها، بچه‌هایش. ماتیلد شور زندگی امین و بچه‌ها بود. او بود که از هر چیز دور ریختنی برای نوئل ریسه درست می‌کرد، برای تولد بچه‌ها کیک می‌خرید، تلاش می‌کرد خشونت بیشتر از این به درهای خانه نزدیک نشود و بچه‌هایش را از شر این تفکر که به واقع بدبخت‌اند، دور نگه دارد اما بچه‌ها احساس بدبختی می‌کردند. عایشه هر صبح دیر به مدرسه می‌رسید. راه مدرسه تا مزرعه طولانی بود، ماشین مدام خراب می‌شد، خانه سرد بود و عایشه همیشه بوی دوده چراغ می‌داد. بچه‌های مدرسه دوستش نداشتند، خودش هم موهای وز و اسکاچ مانندش را دوست نداشت. تنها چیزی که می‌شد دوست بدارد، مریم مقدس بود. آن هم به خاطر آموزه‌های مدرسه‌اش و بعد ماتیلد و گاهی هم پدرش امین را. گاهی که فاصله میان‌شان برداشته می‌شد و از زخم روی گردن پدرش می‌پرسید. گاهی که می‌شد امین را دوست داشت و از مرز تعصباتش گذشت. امین زنش را تهدیدی برای خانواده‌اش می‌دانست. به خصوص برای سلما. می‌ترسید سلما با حرف‌های ماتیلد که درباره‌ آزادی و استقلال و تحصیل بودند، از راه به در شود. زیبایی سلما خیره‌کننده بود و ترسناک. می‌توانست به دردسرش بی‌اندازد. انقدر زیبا بود که زنان فرانسوی دستمال به دست به جان صورتش بیفتند و تلاش کنند تا سرمه را از روی چشمانش پاک کنند. چشمانی که بدون آرایش آن همه خیره‌کننده بودند تا سلما برای بار صدم از برادرش کتک بخورد و خونین و مالین شود. سلما حاضر بود به دنبال آزادی تا ته جهنم هم برود. شهر برایش کوچک بود، حالش از زندانی کردن خودش در خانه به هم می‌خورد و می‌خواست حالا که برادرانش خانه نبودند؛ تا نهایت آزادی بدود. تا ته بوسه‌های داغ و آتشین، تا ته دل‌بستن‌های ممنوعه، تا ته شیطنت‌های کور. ماتیلد می‌خواست از او حمایت کند، می‌خواست آواز آزادی در گوشش بخواند، با هزارجان کندن بالاخره توانسته بود امین را راضی کند تا سلما به مدرسه برود. می‌خواست تمام قد پشت سلما باشد تا همین دردسرها را برای دخترش عایشه نداشته باشد اما نمی‌توانست؛ نمی‌توانست چون امین اسلحه داشت، قدرت داشت و ماتیلد را مایه آبروریزی‌اش می‌دانست. او با یک زن فرانسوی ازدواج کرده بود، برای فرانسه جنگیده بود و حالا انگار تمام زندگی‌اش یک بی‌آبرویی بزرگ بود.

تا آن جا که دیگران او را خودفروخته و خائن می‌دانستند؛ حتی برادرش. ماتیلد نمی‌توانست با چشمان کبود و بینی شکسته از کسی دفاع کند، حتی نمی‌توانست از این انتخاب پشیمان نباشد. آنقدر که وقتی برای مجلس ترحیم پدرش به آلزاس برگشت، دلش نمی‌خواست برگردد. لباس و کلاه گران‌قیمت خرید، تا می‌توانست توی مهمانی نوشید و رقصید و از خودش ماتیلد دیگری ساخت. خودش را هنرپیشه تئاتر جا زد و از زندگی سختش در مزرعه یک زندگی رویایی و دست نیافتنی ساخت و به خورد فک و فامیلش داد. ماتیلد به همه دروغ گفت و شب که به خانه آمد، اندوه واقعیت را به تلخی گریست. دلش نمی‌خواست برگردد. عذاب وجدان نداشت و همین عذابش می‌داد. می‌شد عایشه و سلیم و امین را فراموش کند، می‌شد بماند و همه چیز را یادش برود. آن‌ها هم یادشان می‌رفت. همه بعد از یک مدت به نبودنش عادت می‌کردند. می‌شد نرود اگر یک جمله محبت‌آمیز از خواهرش می‌شنید، یک همدردی، یک دلداری ساده؛ اما چیزی نشنید جز یک صدای سرد که دعوتی به ماندن نداشت. ماتیلد برگشت. برگشت و جنون‌آمیزتر از همیشه به بچه‌هایش چسبید. به زندگی یک‌نواختش. می‌گفتند دست‌هایش شفا می‌دهد، طرز استفاده از داروها را بلد است و می‌تواند از رنج آدم‌ها کم کند. ماتیلد خواست مفید باشد و بیشتر بداند، اما هرچه بیشتر در داروخانه محقرش وقت می‌گذراند، می‌فهمید که خیلی زیاد نمی‌داند و خیلی زیاد عمرش را هدر داده است. برای همین سعی می‌کرد از دراگان کمک بگیرد. تنها دوست خانوادگی‌شان و تنها مشتری پرتقال‌های امین، که پزشک زنان بود و به ماتیلد، شبیه گوهری گل‌آلود نگاه می‌کرد؛ گیاهی که در سرزمین اشتباهی کاشته بودندش. گیاهی که سرسبزی‌اش در آفتاب داغ مکناس زرد می‌شد و می‌پوسید و می‌مرد. اما او از قانون نانوشته ماتیلد و امین خبر نداشت. قانون نانوشته‌ای که نامش بقا بود، حفاظت و حراست از هم و ماندن در کنار هم. شبیه درخت لیمو و پرتقال که امین به هم پیوندشان زده بود و اسمش شده‌بود لیموتقال که میوه‌های تلخ و سفتی می‌داد. دست‌های امین و ماتیلد، دست‌های زبرشان در مقابل دیگران در هم محکم می‌شد، نگا‌ه‌هایشان به‌هم گره می‌خورد و از خانواده کوچک و تلخ‌شان حفاظت می‌کردند.

امین هرچقدر هم که ماتیلد را مایه آبروریزی می‌دانست، باز برای جشن نوئل پاپانوئل می‌شد، باز به داستان‌هایش می‌خندید و باز از خانه بدون ماتیلد به مزرعه فرار می‌کرد. امین و ماتیلد باید روبه‌روی تمام ملی‌گرایانی که آن‌ها را خائن می‌دانستند می‌ایستادند. باید این دست‌ها را گره کرده نگه می‌داشتند تا روزی که صلح بیاید. تا روزی که آتش روی تپه خاموش شود.

ماتیلد در طول رمان تغییر می‌کند، دیگر بوی خون حالش را به هم نمی‌زند؛ حالا دست می‌برد در لاشه گوسفندان، شُش و قلب‌شان را بیرون می‌کشد، عایشه و سلیم را می‌نشاند کنارش و رگ‌های اصلی را نشان‌شان می‌دهد. هرچه خشونت امین بیشتر می‌شود، سازش ماتیلد بیشتر می‌شود. خواننده در هیچ کجای رمان از عشق این دو نفر مطمئن نمی‌شود اما از یک چیز خیالش راحت است؛ این دو نفر برای بقا راهی جز متحد بودن ندارند. امین نمی‌تواند از خانواده‌اش بگذرد و ماتیلد هم جز این خانواده چیز دیگری ندارد. در قسمت‌های پایانی رمان اندوه عمیقی جریان دارد، جنگ به داخل شهر کشیده شده، امین برای بچه‌ها داخل کمدشان پناهگاه ساخته و عایشه در خانه‌ای خالی به دنبال پدر و مادرش می‌گردد. حضور شیخی که نیمه‌شب به خانه‌شان آمده، از خطرناک‌تر شدن وضعیت خبر می‌دهد.

«غربت» یک روایت زنانه دارد، توجه به جزئیات، ساختن احساسات و عواطف شخصیت‌ها، روند تغییرشان همه و همه تداعی‌گر زنی هستند که نشسته روبه‌رویتان و می‌خواهد از پرت شدن به دنیایی غریب بگوید. زنی که در بستری از استعمار تاریخی به دنبال ریشه‌هایش می‌گردد و تلاش می‌کند تا استعمارگر و بیگانه خوانده نشود. گاه سیر اتفاقات آنقدر تند است که خواننده گذر زمان را متوجه نمی‌شود، مثل به دنیا آمدن عایشه و سلیم و گاه آنقدر کند که انگار این مزرعه از تمام جهان جداست و چیزی از اخبار به گوش این زن و مرد نمی‌رسد؛ اما ترس از اتفاقات و درگیری‌ها در تغییر رفتارشان نمایان می‌شود. تفاوت دغدغه‌های این دو نفر در تفاوت تربیت‌شان است، امین مردی‌ست که از جنگ برگشته و معنای زندگی را در کار و زحمت مداوم می‌داند و ماتیلد زنی‌ست که می‌خواهد حقوق مسلمش را به دست بیاورد یا حداقل برای زنان خانواده‌اش سلما و عایشه، تامین‌شان کند. جایی از رمان که دیگر مطمئن می‌شوید ماتیلد غریبه نیست، آن جاست که مویلالا را پیش خودش می‌آورد. مویلالای بی‌حواس و پیر و خسته را. آنجا دیگر ماتیلد وطن تمام این پنج نفر است. در این رمان حتی لحظه‌های خوب هم طعم گسی دارند و به تلخی می‌زنند؛ چون تهش همه چیز خراب می‌شود و هرکدام‌شان یک جور دمغ می‌شوند. همه، تمام اعضای این خانواده که همدیگر را دوست دارند و با هم تفاوت‌های بزرگی دارند. «غربت» یک رمان زنانه است، همان‌قدر دغدغه‌مند، همان‌قدر ظریف و همان‌قدر بی‌رحم که زنان هستند.

راوی دانای کل است و گاهی قسمت‌هایی از رمان حالت گزارش‌گونه به خود می‌گیرد. کتاب را که بخوانید، انگار آفتابی که روی سر ماتیلد پهن شده حالا دارد پیشانی شما را هم می‌سوزاند. «غربت» را لیلا سَلیمانی، نویسنده مراکشی‌تبار نوشته، محمدعلی محمد صادقی ترجمه کرده و نشر برج به چاپ رسانده است.

 

عنوان: غربت/ پدیدآورنده: لیلا سَلیمانی، مترجم: محمدعلی صادقی/ انتشارات: برج/ تعداد صفحات: 288/ چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید