ورا و بیل کلیور نویسندگان این کتاب را باید از آن دسته نویسندهها دانست که بهدنبال تجربههای جدیدند و خودشان هم از دل تخیلاتشان به جهان رنگرنگ داستانهایشان سفر میکنند. لابد از همین جهت بوده که آنها برای توصیف بهتر کوهستانی که داستان در آن اتفاق میافتد، به این منطقه سفر کردهاند و مدتی را در آنجا زندگی کردهاند تا بتوانند تمام سختیهایی را که زندگی در این منطقه دارد، با جزییات به نگارش در بیاورند. اتفاقاً به قدری هم زیبا این کار را کردهاند که خواننده به راحتی میتواند همه فرازونشیبهای کوهستان، همه گوشهوکنارهای کلبه لوترها و همه سوز و سرمای آن زمستان سخت را تصور کند؛ طوری که حتی در بخشهایی از داستان میتواند خودش را در گوشهای در کلبه ببیند که ایستاده و به مری کال و خواهر و برادرانش نگاه میکند.
نویسندگان کتاب میدانند که نوجوان امروز زیاد حوصله مقدمهچینی ندارد و دوست دارد زودتر به دل داستان برود و از آن سر دربیاورد. در این کتاب به این موضوع توجه شده و نویسنده زود سر اصل مطلب میرود، نوجوان را با اتفاقاتی که برای مری کال و خانوادهاش میافتد، همراه میکند و فصل به فصل به دنبال خود میکشد تا سر آخر بداند که چه بر سر خانواده لوتر میآید؟ آیا مری کال میتواند از پس تمام قولهایی که به پدرش داده است بر بیاید یا مجبور میشود بر خلاف میل خودش در این راه از دیگران کمک بگیرد؛ چرا که زندگی و آینده چند نفر به تصمیمات او بستگی دارد.
نویسنده در این کتاب مسئولیت سنگینی را به نوجوان داستان داده است. شاید زمانی که مخاطب این کتاب را میخواند، با مری کال همذاتپنداری کند و خودش را جای او بگذارد و با خودش فکر بکند اگر جای او بود و در چنین شرایطی قرار میگرفت چه تصمیمی میگرفت و چه واکنش نشان میداد.
نوشتن از این همه سختی و حوادث برای مخاطب نوجوان قطعا کار سادهای نیست؛ چرا که نویسنده باید از بحرانهای نوجوانی به خوبی شناخت داشته باشد تا داستان و وقایعی این چنین تلخ را به نگارش دربیاورد و از طرف دیگر مراقب باشد مواجهه با این حجم از تلخی در بستر داستانی که از شدت واقعنمایی تمام عواطف خواننده را درگیر میکند، بر ذهنیت و زندگی نوجوان اثر منفی نگذارد.
برای همین نویسندگان این کتاب با ظرافت و دقت خاصی داستان را پیش میبرند و با قهرمانسازی از مری کال در بخش عمده کتاب، در برخورد با مشکلات، هم جذابیت داستان را بیشتر کردهاند و هم امید را به مخاطبشان انتقال میدهند.
کتاب از زبان مری کال نوجوان است؛ دختری مغرورو شجاع و باجسارت که در او از ظرافتهای دخترانه خبری نیست. در سختترین شرایط حتی به هنگام مرگ پدرش و وقتی بهتنهایی مجبور به دفن کردن پدرش بنا به خواسته خود او میشود هم اشکی نمییزد تا به قول خودش خواهر و برادرهایش لوس نشوند. او حتی در تنهایی خودش و در رویارویی با مشکلات هم اشکی نمیریزد و تصمیمهایی که میگیرد، گاهی داد خواهر و برادرهایش را در میآورد تا جایی که به بیرحمی متهمش میکنند؛ اما او فقط میخواهد سر قولهایی که به پدرش داده است، بماند و تمام سعیاش بر این است که روی پاهای خودش بایستد و خانوادهاش را کنار هم نگه دارد.
او برای امرار معاش، خواهر و برادرهایش را با خودش همراه میکند تا با استفاده از کتابی قدیمی که دارند ریشههای گیاهان مفید را جمعآوری کنند و با فروش آنها زندگی کنند؛ اما مشکلات دست از سر مری کال و خواهر و برادرهایش برنمیدارد و آنها با آمدن زمستان نمیتوانند به کارشان ادامه بدهند. با کولاک و برف سنگین و یخبندان، سقف خانه کهنه و چوبیشان هم بر سرشان آوار میشود.
مریکال میداند که اگر خواهر بزرگترش، دِولا که به گفته نویسنده کمی دچار زوال عقل است، با پیرمرد همسایه که بسیار ثروتمند است و همین خانه و زمینی که آنها در فصل بهار روی آن کار میکنند، برای اوست و به دنبال ازدواج با دولا است، جواب مثبت بدهد، تمام مشکلات آنها هم به پایان میرسد؛ اما مریکال نمیخواهد زیر قولی بزند که به پدرش داده است.
سیر ناکامیها مریکال را به جایی میرساند که روزی به کوه برود تا غاری پیدا بکند که باقی زمستان را در آنجا بگذرانند. او با خودش اندیشیده اینطوری میتوانند با آمدن بهار و پیدا کردن و فروش ریشه گیاهان، سقف خانه را تعمیر کنند یا حتی یک خانه جدید برای خودشان درست کنند.
کورسوی امید در دل مریکال روشن شده اما درست در همینجا، نویسندگان مسیری دیگر را پی میگیرند. وقتی قهرمان داستان برمیگردد تا خبر پیداکردن غار را به بقیه بدهد، درمییابد کایزر، پیرمرد همسایه آنجاست و دولا خواهرش به او میگوید که تصمیمش را گرفته است و میخواهد با کایزر ازدواج کند و قرار است که کایزر هم خانه و زمین را به آنها ببخشد و مشکلاتشان به پایان برسد.
مریکال اما همچنان از نفس نمیافتد و با اینکه از سرمای زیاد و تحمل مشکلات بسیار ضعیف و بیمار شده، میگوید این امکان ندارد و او به پدرش قول داده است که نگدازد این اتفاق بیفتد.
حتی وقتی کایزر بدون مقدمه میگوید: «به نظر میرسد ری لوتر مشکلاتی جلوی پای تو گذاشته که مربوط به تو نمیشود»، نوجوان محکم و پرانگیزه قصه باز هم عقب نمینشیند: «گفتم نه. او هیچ مشکلی که به من مربوط نباشد، برایم نگذاشته است. او میدانست که من قوی و شجاع هستم. او میدانست که من هر کاری را که دستور بدهد، میتوانم انجام بدهم.»
شیرازه مقاومت اما با دخالت دولا از هم میگسلد و خواهر میگوید: «بسیار خوب، تو بهترین کاری را که میتوانستی انجام دادی. تو واقعاً کارت را خوب انجام دادی، حالا باید بگذاری ما به تو کمک کنیم»
نگارندگان با این جمله مریکال که «ایستادم و سپس از حال رفتم.» تیر خلاص را به خواننده میزنند و طومار تمام آن تلاشها و زجرها برای مستقل ماندن خانواده کوچک مریکال را در هم میپیچند.
پایان کتاب شاید میتوانست بهتر از این باشد چرا که اینطور به نظر میرسد که تمام کارها و تلاشهای مریکال بیهوده و بینتیجه ماند، آنهم بعد از تحمل انبوهی از سختیها که انتظار میرفت در آخر کار به موفقیت او ختم بشود و بتواند سر همه قولهایش بماند. این پایان شاید برای مخاطب دلسردکننده باشد و کار پدیدآورندگان «آنجا که زنبقها میشکفند» را زیر سؤال ببرد ولی بیشک پیامی در خود دارد که بهتر است خودتان این پیام را رمزگشایی کنید.
عنوان اثر: آنجا که زنبقها میشکفند/ پدیدآور: ورا و بیل کلیور؛ مترجم: پروین جلوهنژاد/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: 175/ نوبت چاپ: سوم.
انتهای پیام/