«واقعیت دردناک و ناقص است. همین است که هست، و این طور است که آن را از رؤیا تمییز میدهیم. وقتی چیزی خیلی شیرین و دوستداشتنی باشد، خیال میکنیم خواب و رؤیاست و خودمان را نیشگون میگیریم تا مطمئن شویم خواب نمیبینیم ـ اگر دردمان آمد، معلوم میشود خواب نیستیم. واقعیت، حتی در آن لحظاتی که شاید به نظرمان رؤیا باشد، میتواند به ما لطمه بزند. میتوانی هر چه را که در دنیا وجود دارد توی کتابها پیدا کنی ـ گاهی با رنگهای واقعیتر و خالی از درد واقعیِ هر چه واقعاً وجود دارد.»
کتاب با مقدمهای متفاوت از مترجم آغاز میشود؛ شروعی که دیدی باز از نویسنده و داستان در اختیار خواننده قرار میدهد و سپس، نویسنده، ما را به دنیایی با زاویه دید بزمجهای میکشاند و مسخ کافکا را در هجوم آفتابپرستهای آنگولا، متحیر میسازد. اما بزمجه کیست؟ جهان ماقبلش به چه شکل سپری شده است؟
«بنابهعادت و گرایش زیستشناختی (چون نورِ رخشان آزارم میدهد)، روزها میخوابم، تمام روز. اما گاهی چیزی بیدارم میکند _ صدایی، شعاع نوری _ و ناچارم راه خود را از ناراحتی روزهنگام جدا کنم، روی دیوار بدوم تا شکاف عمیقتری، عمیقتر و نمناکتر پیدا کنم تا بتوانم بار دیگر بیاسایم. نمیدانم امروز صبح چه چیزی از خواب بیدارم کرد. گمانم یک چیز جدی را خواب میدیدم (هیچوقت صورتها یادم نمیماند، اما احساسات چرا). شاید خواب پدرم را میدیدم. همینکه بیدار شدم، عقرب را دیدم. فقط دوسه سانت با من فاصله داشت. بیحرکت. مثل جنگاور قرون وسطاییِ زرهپوشیده لاکی از نفرت در برش گرفته بود.»
اگر با بورخس و قلم او آشنایی داشته باشید، شخصیت بزمجه و گذشتهنماهایش در طول روند داستان، او را در ذهنتان تداعی میکند. ژوزه ادواردوآ علاقه وافری به بورخس و ادبیات او دارد و این شخصیتپردازی، به نوعی ادای دینیست به نویسنده محبوبش، بورخس.
اما در این کتاب، تنها ردپای بورخس یافت نمیشود. نویسنده در مصاحبهای که با دانیل هیل، مترجم انگلیسی این اثر داشته از گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا و روبن فونسکا نیز به عنوان کسانی که این اثر از آنها تاثیر پذیرفته است، یاد میکند. یادآوری مهمی که پایانی گیرا پیش روی خواننده قرار میدهد.
نویسنده در کنار روایت تاریخی آنگولا و شرح اتفاقات، از گذشته هرکس، به عنوان عاملی اصلی در جریان زندگیاش، صحبت میکند و البته در جریان کتاب، به ما ثابت میکند که هرچقدر هم فردی خبره در فروش گذشته، پیش رویتان باشد، گذشتهتان قابل تغییر نیست. ما در حال زندگی میکنیم و آینده پیش روی ماست، در دستانمان. درست است که تاریخ قابل بازگشت و تغییر نیست، اما میتوانیم مسیر زندگیمان را تغییر دهیم و آیندهای متفاوت رقم بزنیم. البته این تحلیل از دید نویسنده صرفا برای دنیای شخصیتهای تکبعدی نیست، بلکه برای کشورها نیز صادق است. باوجود اینکه آنگولا کشوری بود که تحت سلطه پرتغال روزگار میگذراند، اکنون کشوری مستقل است و استقلال خود را بازیافته است، شاید نتواند روند پیشرفتی همانند کشورهای جهان اول کسب کند، اما توانسته جهان پیش رویش را تغییر دهد.
تغییری مثبت برای آینده با نقش بازی کردن در آن، همدسته نیستند، در جهان ما، این دو باهم منافات داشته و راه به یک جا نمیبرند. آیندهی آزاد، نیاز به شجاعت دارد و شجاعت، همخانه راستی است. انتهای هر نقش ساختگی، کوچهای بنبست است که مجبورمان میکند مسیر طی شده را بازگردیم و از نو، آغاز کنیم.
اما در تمام این پستی و بلندیها، روح آدمی نیازمند نوعی امید است که از وجودش سرچشمه میگیرد. امیدی که در پنداره آمیزاد یافت میشود و تمام فراز و فرودها را آسان مینمایاند. چه در دل این خیالبافیها پنهان است که این چنین آرامش را به وجود آدمی تزریق میکند؟
عنوان: آفتابپرستها/ پدیدآور: ژوزه ادوآردو آگوآلوسا؛ مترجم: مهدی غبرایی/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 219/ نوبت چاپ: پنجم.
انتهای پیام/