مجله الکترونیک
نویسنده
داستانی از انسانها و ترسهایشان و مبارزه برای فلسطین
از چندماه قبل، یک چیز خیلی واضح بود: «همهچیز در یک لحظه اتفاق میافتد.» او هم به این مسئله خو گرفته بود. عادت کرده بود. حالا عادتکردن هم که نه. در واقع هرگز این را فراموش نمیکرد که شاید این لحظه، همان لحظهای باشد که بالاخره اتفاق میافتاد. بچههای دیگر وسط همان ساختمانهای نیمه مخروب، […]
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
یکی دیگر از اولینها در محلهمان، مغازه کوچکی بود سر نبش کوچه ما به خیابان اصلی، که دو پله میخورد و میرفت بالا. این مغازه در طول موجودیتش، مدام تغییر کاربری میداد، از بقالی تا کادوییفروشی و حتی آرایشگاه زنانه. اما آنچه برای من با اربعین پیونده خورده، مدتزمانیست که این مغازه تبدیل شد به […]
هیئتهای شبانه را اغلب با بچهها میرفت. هم ناچار نبود تنها بگذاردشان خانه، هم اینکه موقع برگشتن، خودش تنها نبود. صبح به صبح یک فنجان چای با یک کف دست نانوپنیر میخورد و لباس مشکیهایش را میپوشید و تنها کیف مشکیاش که کیفی بزرگ و رنگورورفته بود، دست میگرفت، چادرش را میکشید سرش و سفارشهای […]
ظهر بود که متوجه شدم آنها قرار است مقدار زیادی طلا و ارز از صندوق امانی بانک بیاورند خانه؛ تا فرداصبح ببرندش جای دیگر. از عصر تا فرداصبح، آن ثروت هنگفت، جایش امن نبود! هنگفت برای من البته! برای خودشان، در حد این بود که یک شب سر و گردن زن و دخترشان پر از […]
مادر دوست داشت قفسههای چوب بلوط کتابخانه، جایی کنار پذیرایی داشته باشند و هر مهمانی که میآمد خانهمان، آن قطار رنگارنگ کاغذی از کتابهایمان را ببیند. از بوفه کریستال و ظرف بدش میآمد. اما بابا برایش این مهم بود که جایی داشته باشد که با خیال راحت ولو شود بین کتابها و هی ناچار نباشد بهخاطر […]
کتاب را بغل زدم و برگشتم بالا. برگشتم به خانه خودمان! فکر کن! خانه خودمان! همین دیوارهای نیمهویرانِ متروکه، شده خانه ما. به جای آن همه رویا که از خانهمان میبافتیم. یادت هست؟ قبل از آنکه پدرم، و پدرت، از هم جدایمان کنند، چنان که فکر میکردیم دیدارمان افتاده به قیامت! در آن خانه هم […]
درست میگوید. او «شین» است. دختر ریزنقش قشنگی که از ما یکسال کوچکتر بود و همکلاس نبودیم. اما بهمدت دوسال همسرویسی بودیم. یعنی تا وقتی آقا «غِین» راننده سرویس بود. امروز هم زن ظریفیست با قد کوتاه و هیکل لاغر و صورتی بسیار قشنگ. من و «ف»، طبق معمول چهارشنبهها که از شرکت میآییم، مانتوشلوار […]
همان زمان، برای من جای تعجب بود که اصلا در تمام آن کتابها، توجهم به بخش عشق جلب نمیشد. من چیز دیگری میدیدم. چیز دیگری مییافتم. چیز دیگری مرا مجذوب خودش میکرد: «امکانِ زیستن بهگونههایی دیگر» امکان زیستن در زندگیهایی بسیار دور از آنچه من در آن بخش جامعه، ناچار به زیستنش بودم. آنچه مرا […]
هر وسیله قصهای داشت. و او نقال قصهگویی بود از خاورمیانه که از هر وسیله کتابی شفاهی میپرداخت و تحویل مشتریها میداد. مثلا قطعه کوچکی از قالیچهی دستبافت پوسیدهای را در قاب چوبی زیبایی مینشاند و رویش تکه کاغذ دستنویسی میچسباند «150€» و اگر زوج آلمانی مسنی که مسحور طرح و رنگ شده بودند، اعتراض […]
خرمشهر آزاد شد ـ 6
همین بود. آنها مسخرهاش میکردند. انگار با دو زبان جدا حرف بزنند. مثلا اگر سر صبحانه نگاهی به پنیر دانمارکیِ پسند بقیه میانداخت و میگفت: «باز از این آشغالا خریدین! پنیر باید تبریز باشه! جوندار و اصیل! حتی زمان جنگم به ما از این آشغالا نمیدادن!» دخترش پشت چشمی نازک میکرد: «بابا آخه تو چه […]
بلد بود محصول کارش را بفروشد. مخاطب را تشنه میکرد و به او میقبولاند که به محصول کار او محتاج است. که با داشتن داستانی دلخواه از زندگیاش، پولش را بابت چیزی خاص و یگانه خرج کرده. و بالاخره مشتریهایی که به مرحله سفارش داستان میرسیدند: مردهایی که در شغلی نامطلوب گرفتار شده بودند و […]
اوایل فقط درد بود و ضعف. چاره هردو، مسکن بود. مسکنهایی روزبهروز قویشوندهتر. همسر و دخترش در سکوت میآمدند و میرفتند و انگار دوتایی به این نتیجه رسیده بودند نباید به شلوغی و پرسروصدایی قبل زندگی کنند. انگار آن شور و هیجان و خنده عادی زندگیشان، نوعی بیحرمتی به بیماریست که دارد روزهای آخرش را […]
دل حنان هری ریخت. اکبر راست میگفت. در کل آن کوچهاک (نیمکوچه کوچک) و آن سه ساختمان، همین چهارنفر مانده بودند. تقریبا نصف واحدها از قبل هم خالی بودند. بقیه اما همه رفته بودند مسافرت. ساکنان ۱۶ واحد در سه ساختمان. فقط یک واحد بسیار اعیانی، در طبقه بالای ساختمان وسطی، کاملا خالی نشده بود. […]
قرن نو ـ روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
احتمال میدادم امشب بالاخره از ایران پدر و مادر تماس بگیرند. و حالا نشستهام توی خانه و از پنجره زل زدهام به کوچه و لپتاپ را روشن کردهام و از گوشه چشم منتظر علائم تماس هستم. سامان روز جمعه رفته بود و شنبه و یکشنبه هم که تعطیل بود. فردا اولینروزیست که بدون او سر […]
همه ۷۰ سال به بالا هستند و دارای درآمدهایی چندبرابر من و اغلب ساکن خانههای ویلایی خیابانهای خلوت آلمانینشین. روزهایشان به باغبانی و عصرانههای دوستانه میگذرد و مطالعه روزنامه که هنوز برایشان بسیار معتبرتر از اخبار سایتهای اینترنتیست. امروز جلسه آخر کلاس است. و باید بگویم که حیف است. این از معدود جاهایی بود که […]
اولین چهرهای که آمد توی ذهنش، چهره پسرکی با صورت قیقاج و عجیب بود که چندشب پیش توی فیلم ووندر دیده بود. همانقدر مظلوم و آسیبدیده و مستحق درک و ترحم. با این حال سریع از جلوی پیرزن رد شد و تقریبا به حال دو، رفت سمت ساختمانی که انتهای حیاط بود. وارد راهروی اصلی […]
برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود. مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی […]
تا لباس بپوشد و بخواهد از خانه بزند بیرون، بابا با واکر خودش را رسانده بود جلوی در تا پیشانیاش را ببوسد و با برقی در چشمهای خیس و خاکستریاش «خیر پیش» بگوید. طفلکها چه خوشحال بودند که او عازم است تا کمی استراحت کند. بینواهای خجالتی! گمان میکردند اینکه از قرار دوستانه او خوشحال […]
اصل مسئله یک عکس بود. یک عکس فوری. در واقع اون عکس ما رو به هم پیوند داده بود. چطور بگم میدونید، فکر میکردیم بهخاطر اون عکس، یک جای زندگیمون طوری بهم وصل شده که بقیه زندگیمون رو هم به هم مربوط کرده. خوب البته خود عکس هم نه. شاید بیشتر به خاطر رقص قبلش […]
اینجا خبری از جن و پری نیست
نینا، شخصیت اصلی است و این بدان معنیست که پس از مدتی پی خواهید برد داستان این نیست که زنی گم شده است. داستان این است که نوجوانی مادرش را گم کرده است. این دو بسیار فرق دارند و خانم لیندا نیوبری با ظرافت بسیار داستان نوجوانی را تعریف میکند که مادرش را گم کرده؛ […]
شاید از اوایل نوجوانی، از وقتی فهمیدم پدیدهای به اسم طلاق وجود داره، میدونستم روزی این اتفاق براشون میفته. اصلا عجیب بود که چطور این دونفر مدتها زیر یک سقف زندگی کرده بودن. بههرحال فردای روزی که مامان خبر رو به من داد، زندگیشون تموم شد. جدا شده بودن. و من و کافیشاپ بابا، یکی […]
توی این فاصله او هم تازه رسیده بود خانه پدری و همراه مامان و بابا نشسته بودند توی ایوان به چاینوشیدن سر صبحانه و درست همان لحظه که مادر گفت: «کاش نسیم هم باهات اومده بود. چرا نیومد؟» پیام نسیم روی واتساپ رسید: «رسیدی عزیزم؟ خوبی؟ تازه از شیفت برگشتم. جات خیلی خالیه.» کاملا بهموقع. […]
توی دوحه خارجی زیاد بود. طبق آمار تقریبا سهچهارم ساکنان قطر، غیرقطری بودند. آنهم توی همان یکوجب کشور. یکبار موقع ویدیو کال گروهی، به خانوادهاش گفته بود قطر آنقدر کوچک است که اگر از مرکز دوحه، به هر طرفی نیمساعت رانندگی کنی، میافتی توی آب! با اینحال، قطریها بلد بودند طوری خود را از ساکنان غیربومی […]
مادر آمده بود جلو و کتاب را از دست ماریا گرفته بود: «ایمره کرتیس! توی مجارستان اینطوری تلفظش میکنن.» و آه کشیده بود. ماریا بعدا آن کتاب را خواند. کتاب محبوب مادرش بود و بعد از خواندن کتاب، حدس زد شاید دقیقا دلیل آنکه مادرِ اونگاریشاش، نمیتوانست با سرزمین جرمنها کنار بیاید، این است که […]
چیزی که آن موقع کمی آزارش میداد، عینک قاب کائوچویی صورتی روشنش بود و موهای کمرنگ پشت لب که یکباره برای اولینبار به خارش افتاده بودند. فکر کرد نکند کرمپودر ساویز ارزانی که یواشکی خریده بود و برای اولین بار مالیده بود به صورتش، دارد بلایی سر پوستش میآورد. راهش را از میان جمعیت باز […]
از پس تمام آن خیالبافیها و ازدسترفتنِ خیالها، تنها یک بخش از کتاب در ذهنش زنده و روشن مانده بود. جایی که جودی به خانه کسی دعوت شده بود و از بابالنگدراز خواسته بود اجازه دهد تا به آن خانه برود؛ چرا که «او هرگز داخل یک خانه بزرگ را ندیده است. و تخیلاتش او […]
افسانههای هزارویکشبی حول این شایعه وجود داشت که جان میداد برای یک گپ همکارانه هنگام رفع خستگی آخر یک شیفت طولانی. حکیمه، دختری از عراق، آخرینبار هنگام نوشیدن چای، به بقیه اینطور گفته بود که طرف دانشجوی پزشکی فقیری بوده که تعطیلاتش را در مناطق محروم کل دنیا به ارائه خدمات پزشکی داوطلبانه میگذرانده و […]
امروز کتابدار تازه آمده بود. خانم شاومان، پنجاهوپنج ساله، با موهایی که از شدت بوری به خاکستری شبیه بود. همین مسئله در کنار اینکه بارها افزایش و کاهش وزن شدید، پوستش را از ریخت انداخته، باعث شده بود شصتوپنجساله بهنظر برسد. از آن نوع که سلما پیش خودش بهشان میگفت بدآلمانی. از آن مدلش که […]