10 فروردین 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

درباره زبان مادری و ترسی که نباید داشت
من تُرشِ گیلکم

اگر یک نقشه دم‌دستتان باشد و بتوانید استان گیلان را رویش پیدا کنید، من هم می‌توانم به شما بگویم که دقیق کجا به دنیا آمده‌ام.

گیلان آنقدرها بزرگ نیست ولی یکی از شهرهای بزرگ و مهمش «فومن» است. حالا فومن کلی روستا دارد و چندتایی جاذبه‌ توریستی که گُلِ همه‌شان می‌شود ماسوله! شاید فکر کنید اهل ماسوله‌ام، اما نه! من در 29 کیلومتری ماسوله بزرگ شده‌ام، یک روستای خیلی‌خیلی کوچک به اسم «پیش‌حصار». به دنیا که آمدم، مثل خیلی از بچه‌های امروزی فقط پدر و مادرم کنارم نبودند، چرا که ما ساکنِ یکی از اتاق‌های خانه پدربزرگ بودیم و به‌جز والدین، پدربزرگ، مادربزرگ، دو عمه و یک عمو هم داشتم که عضو ثابت خانواده به حساب می‌آمدند. بابابزرگم سفره‌دار بود و مهمانی‌ها همیشه به راه، پس تقریبا هیچکس به این فکر نکرد که باید به من حرف زدن یاد بدهد. توی خانواده به این شلوغی، من اگر نمی‌خواستم هم خیلی زود زبان باز می‌کردم. مادرم می‌گوید اولین کلمه را در 9 ماهگی به زبان آوردم، بابا نگفتم، مامان هم، به فراخور محیطِ زندگی‌مان یک عصرِ پاییزی گاوی را در کوچه دیدم و گفتم: «گاب!»

آن روز که «گاب» را تلفظ کردم، میانِ ذوق‌های مادرم، کسی فکر نکرد که الان این کلمه را به فارسی سلیس گفته‌ام یا با لهجه غلیظ گیلکی، یعنی اصلا برای کسی مهم نبود. چرا که در شعاع بیشتر از یک کیلومتری ما، همه گیلکی حرف می‌زدند و گیلکی حرف زدن یک چیزِ عادی بود، خیلی عادی. من با هر کس چشم در چشم می‌شدم گیلک بود، هر کس که لپم را می‌کشید گیلکی حرف می‌زد. مادرم گیلکی قربان صدقه‌ام می‌رفت، پدرم گیلکی به من تشر می‌زد و به طور خلاصه تمام اقوام گیلک بودند.

در چنین فضایی من هم یاد گرفتم که گیلکی صحبت کنم. چهار، پنج، شش و هفت ساله شدم. مدرسه در انتظارم بود و اندک نگرانی در خانواده‌مان وجود نداشت که در محیطِ مدرسه نتوانم با بچه‌ها، معلم‌ها و… ارتباط بگیرم، حتی مادرم تاکید هم نکرد که باید در مدرسه فارسی حرف بزنم.

به صورت کاملا خودکار، به راحتی با همکلاسی‌هایی که بیشترشان در خانه گیلکی حرف می‌زدند فارسی حرف زدم، با مدیرمان، با معلمِ مهربانمان. انگار نه انگار تا آن روز کسی به من فارسی یاد نداده بود. هنوز هم نمی‌دانم از کجا، شاید از تلویزیون، از کتاب‌هایی که مادرم برایم می‌خواند، از اندک وقت‌هایی که می‌رفتیم دکتر یا هر جای رسمی دیگری، فارسی را یاد گرفته‌ بودم.

برنامه این بود: «خانه گیلکی، مدرسه فارسی» و زندگی بر وفق مراد پیش می‌رفت. تا اینکه 12 سالگی از راه رسید و یکی از عمه‌ها راهی خانه بخت شد، آن هم با چه کسی؟ با جوانی اهلِ تهران که خیلی اتفاقی گذرش افتاده بود به شهر و روستای ما. خب مسلما من برای این پیوند فرخنده ذوق داشتم، همه‌مان ذوق داشتیم. مراسم عروسی همان تهران برگزار می‌شد و قرار بود ما یکی دو روز قبل از مراسم برویم تهران، خانه یکی از اقوام بابا.

خوب یادم است، مانتو بنفش قشنگی پوشیده بودم با روسری گلدارِ صورتی. فکر می‌کردم خوشتیپ‌ترین آدم روی زمینم. تهران نرفته بودم تا آن روز، مسافرتی بود برای خودش. با کلی حسِ خوب وارد خانه فامیلمان شدم. صاحبخانه اهل پیش‌حصار بود اما بعد از ازدواج به خاطرِ کار شوهرش رفته بود تهران و ساکن دائمی آنجا شده بود. توی احوال پرسی‌ها، کسی به من نگفت که باید فارسی حرف بزنم یا گیلکی و من هم به عادت همیشه با خودم گفتم: «اینجا که مدرسه نیست» و به گیلکی جوابِ همه «سلام، چطوری؟ کلاس چندمی؟ اسمت چی بود؟ و…» را دادم که ناگهان یک نفر، از میان جمعیت صدایش را بالا برد و گفت: «وا این بچه چرا فارسی حرف نمی‌زنه؟» و خانم صاحبخانه با خنده جواب داد: «گیلکیش خیلی غلیظه، ترشِ گیلکه!» بعد همه، حتی مادر و پدرم حرفش را تایید کردند و زدند زیر خنده.

از همان لحظه «ترشِ گیلک» بودن شد کابوسِ زندگی‌ام. یک جمله ساده زندگی مرا بهم ریخت. با اینکه درست نمی‌دانستم ترشِ گیلک بودن خوب است یا بد، اما به خنده‌هایشان که فکر می‌کردم مطمئن می‌شدم چیزِ بدی‌ست.

بزرگ شدم، راهنمایی، دبیرستان، کلاس‌های مختلف رفتم، مدت‌ها تئاتر کار کردم، بارها همایش‌های خارج از استان رفتم، یک اردوی یک هفته‌ای همراه دانش‌آموزان استان‌های دیگر و… اما این ترس لعنتی دست از سرم بر نداشت. وقتی وارد جمعی می‌شدم تمام سعی و تمرکزم را به کار می‌گرفتم تا لهجه نداشته باشم، که فارسی‌ام غلیظ باشد شبیه تهرانی‌ها. تا یک نفر می‌پرسید اهل کجایی؟ هول برم می‌داشت نکند می‌خواهد ترش گیلک بودنم را بکوبد توی صورتم. شاید خنده‌دار به نظر بیاید اما من قبل از رفتن به هر جمعی، چند ده بار صدایم را ضبط و گوش می‌کردم تا از وخامت اوضاع باخبر شوم و جلوی ترش گیلک بودنم را بگیرم.

بالاخره، کنکور از راه رسید و بعد هم دانشگاه. روز اول دانشگاه وقتی دستپاچه سر کلاس «فیزیک1» نشستم، خیس عرق بودم. منِ اهل پیش‌حصار، منِ ترش گیلک، بین یک مشت دانشجوی قمی و تهرانی نفس می‌کشیدم و هوا سنگین بود. استاد که آمد، همه‌مان مثل بچه مدرسه‌ای‌ها به پایش بلند شدیم و او شروع کرد به صحبت و جمله اول به دوم نرسیده بود که لهجه گیلکی‌اش تمام کلاس را پر کرد و بعد عطرِ شالیزار آمد و نم باران و چوب خیس.

نفس‌هایم مرتب شد، استادمان دکترای «اپتیک» داشت از دانشگاه «شریف» و این اصلا چیز کمی نبود. او بدون هیچ شرم و خجالتی حرف می‌زد و آنقدر مسلط بود که همه‌مان چشم و گوش شده بودیم. من صدایش را می‌شنیدم، اما انگار رنگِ لهجه‌اش محو می‌شد.

از همان روز تصمیم گرفتم این بختکِ ترش گیلک بودن را از روی گلویم بردارم و راحت نفس بکشم. از ورود به جمع‌های جدید نترسم، از سوال «شمالی هستید؟» نهراسم و زبانِ مادری‌ام را دوست داشته باشم.

از آن روز و لحظه، بیشتر از هشت سال می‌گذرد، حالا فرهنگِ جامعه جوری شده که وقتی لهجه‌ داری بیشتر تحویلت می‌گیرند، اگر زبان مادری‌ات را بلد باشی انگار اصالت داری، خیلی‌ها وقتی می‌بینند لهجه دارم ارادت و مهرشان نسبت به شمال و شمالی‌ها را ابراز می‌کنند و از این‌ها مهمتر متوجه شده‌ام که ۲۱ فوریه روز جهانی زبان مادری‌ست، یونسکو در سال ۱۹۹۹ با هدف حفظ تنوع زبانی چنین روزی را در تقویم مشخص کرده است. زبان مادری، همان چیزی که سال‌ها کابوس زندگی‌ام بود و برای محو کردنش با خودم در جنگ بودم.

راستش طی این سال‌ها، به خاطر دوری از شهر و روستایمان و در مراوده با آدم‌های مختلف، لهجه‌ام به غلظت قبل نیست ولی خدا نیاورد وقتی را که عصبانی شوم، آمپر که بچسبانم ترش می‌شوم، یک ترشِ گیلکِ تمام عیار که حالا از گیلک بودنش لذت می‌برد.

انتهای پیام/

ارسال نظر