آن شب، شب علی اصغر بود. دلم نمیآمد در خانه بمانم. دلم برای شنیدن یک روضه حسابی لک زده بود. از آن روضههایی که با یک اشاره بغض چنگ میاندازد بیخ گلویت و اشک چشمت مجال نمیدهد. از آن روضههایی که یک کنج حسینیه مچاله میشوی توی خودت زانوهایت را بغل میگیری و هایهای گریه میکنی.
با خودم گفتم امشب هرطوری است سختیاش را به جان میخرم و میروم تا روضه بشنوم. اولین کاری که کردم این بود که سلما را بیموقع خواباندم تا زمان هیئت رفتن خوابآلود نباشد و اذیت نشود. چند تا اسباببازی کوچک هم برایش نگهداشتم.
اول هم که رسیدیم همه چیز خوب بود. اسباببازیها را دستش دادم و مشغول بازی شد. فکر کردم اوضاع تحت کنترل است و من قرار است به اندازه تمام این دو سال محرمی که فرصت عزاداری درست و درمان نداشتهام؛ روضه بشنوم و اشک بریزم.
اما این خیال خوش زیاد دوام نیاورد. سلما از جایش بلند شد. چند قدمی به دور خودش برداشت و اطرافش را نگاه کرد و بعد به من که نفسم توی سینه حبس شده بود خیره شد. آرام گفتم بشین مامانجان. اما نه! او خیال نشستن نداشت. با دست به من اشاره کرد که همراهش بروم. سعی کردم توجهش را به اسباببازیهایش جلب کنم تا بنشیند. اما فایدهای نداشت. دستش را به سمتم دراز کرده بود و انگشتانش را به سمت خودش باز و بسته میکرد و پشت سر هم میگفت: مامان.
نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. دست کوچولویش را توی دستم گرفتم و شروع کردیم به راه رفتن میان جمعیت.
امسال دومین محرمی بود که با سلما میگذشت. محرمهای من، بعد از تولد سلما دیگر به محرمهای سالهای قبل شباهتی ندارند.
در این دو سال بعضی شبها بهخاطر ساعت خوابش محبور شدهام قید هیئت رفتن را بزنم و بعد از این که خواباندمش، توی خانه با صدای کمِ تلویزیون عزاداری کنم. بعدش چایای را که به نیت روضه دم کرده بودم برای خودم بریزم و زیر لب بگویم خدایا همین کم را از من قبول کن.
بعضی شبهای محرم پارسال که به هیئت میرفتم از تاریکی و صدای بلند توی هیئت میترسید و مجبور میشدم ببرمش توی حیاط و انقدر توی بغلم دورش بدهم و پشت سر هم به همسرم زنگ بزنم بلکه صدای موبایلش را بشنود، بیاید و برگردیم خانه. امسال هم که بزرگتر شده، از یک جایی به بعد خسته میشود و شروع میکند به بهانهگیری و از من میخواهد دست همدیگر را بگیریم و توی حسینیه میان جمعیت راه برویم.
فضای زنانه حسینیه شکل حرف یو انگلیسی است. یک «U» بزرگ که زنها دور تا دور آن مینشینند و وسط جمعیت فضای خالی مناسبی برای بازی و بدوبدو بچهها ایجاد میشود.
آن شب هم مطابق معمول بچهها در فضای خالی میان جمعیت مشغول بازی و دویدن بودند. سلما با دیدن آنها، دست مرا میکشید و با خودش به این سو و آن سو میبرد. در آن لحظه به همین هم راضی بودم. با خودم فکر میکردم حالا اگر هم درست و حسابی روضه را نشنیدم عیبی ندارد، همین که سلما توی این فضا نفس بکشد کافی است. مرا به دنبال خودش به این سو و آن سو میبرد و من هربار به یاد «او میکشد قلاب را»ی سعدی میافتادم.
همینطور در حال قدم زدن بودیم. سلما با شگفتی به آدمهای سیاهپوش نگاه میکرد. به مادرها و بچهها، به پرچمها و بیرقها. گاهی کنار بچهای مینشست و زل میزد به صفحه موبایلی که دست بچه بود و گاهی مسافتی را میدوید و دوباره برمیگشت کنار من.
بچههای حسینیه را میشد به دو دسته تقسیم کرد. دستهای که سرشان توی موبایل بود و صورتهایشان از پس نور گوشی دیده میشد و دستهای که آن وسط مشغول بدوبدو و بازی بودند.
مادرها را هم به همین منوال میشد دستهبندی کرد. خوب که نگاه کردم دیدم وضعیت مادرهایی که بچههای همسن و سال سلما داشتند بهتر از من نبود. یا دنبال بچههشان میدویدند، یا توی بغل و روی پا در حال خواباندنشان بودند یا بچهها توی بغل مادرها موبایل به دست مشغول تماشای چیزی بودند.
برای لحظهای وسوسه شدم که من هم بگردم و یک نماهنگ کودکانه پیدا کنم و موبایل را بدهم دست سلما. او را موبایل به دست کنار خودم بنشنانم و دل بسپارم به روضه. حتی همانطور که یک دستم در دست سلما بود و دنبالش میرفتم با دست دیگرم کمی توی گوگل جستوجو کردم اما سرآخر نتوانستم خودم را راضی کنم و ترجیح دادم همانطور که پاهایم دنبال سلما میروند، گوشم به صدای مداح باشد.
آن لحظه دیگر میدانستم خیال دل سپردن کامل به روضه را باید از سرم بیرون کنم و به همین راهرفتن و شنیدن بسنده کنم. خلوتکردن و زانوبغل گرفتن که دیگر هیچ.
در همین گیرودار پسربچهای حدودا سه چهار ساله آمد و با فاصله کمی کنار سلما ایستاد. موهای لخت و کوتاهش گردی صورتش را قاب گرفته بود و تیشرت کرم رنگش تا روی شلوارک مشکیاش میآمد. پاچههای شلوارکش کمی پایینتر از زانوهایش را پوشانده بود و همین، قد کوچکش را کوتاهتر از چیزی که بود نشان میداد.
سلما چند قدمی به پسرک نزدیک شد. کمی به هم خیره شدند و بعد پسرک دست سلما را گرفت و او را به دنبال خود کشاند. انگاری دخترک هم خوشش آمده بود از همبازی جدیدش و حین همراه شدن با او، دست دیگرش را به نشانه این که دنبالش بروم تکان میداد.
پسرک از جلو و سلما از پشت سرش و من پشت سر هر دو راه افتادیم. دنبالشان میرفتم و چشمم به چینخوردگیهای برآمده فرشها بود که مبادا پای سلما گیرکند بهشان و زمین بخورد. دنبالشان میرفتم و زمزمه میکردم: «رشتهای بر گردنم افکنده دوست/ میکشد هرجا که خاطرخواه اوست».
پسرک رفت و رفت تا ما را کشاند به کلمن آب آبی رنگ پلاستیکی. کلمن آبی که گوشهای از هیئت، کنار آبدارخانه روی یک میز قدیمی با کلی لیوان یکبارمصرف گذاشته بودند برای رفع تشنگی. کلمن آبی که بچهها دورش را گرفته بودند و پشت سر هم لیوانهایشان را پر میکردند. دور کلمن یک لحظه هم از حضور بچهها خالی نمیشد. خانم مسئول آبدارخانه هر یک ربع با چند پارچ استیل بزرگ کلمن را پر میکرد.
سلما که بچهها را دور کلمن دید و چشمش به لیوانها افتاد پشت سر هم تکرار میکرد: آب، آب.
دستش را محکم گرفتم که به حلقه بچههای لیوان بهدست نزدیک شویم بلکه پیش از خالی شدن مجدد کلمن لیوان آبی هم به سلما برسد. اما دیدم پسرک پیش از ما قاطی بقیه بچهها شده و با یک لیوان آب به سمت ما میآید. آب را به سمت سلما دراز کرد. سلما لیوان لغزان آب را از دست پسرک گرفت. تا آمدم از پسرک تشکر کنم پا گذاشت به فرار و بازی و از ما دور شد.
به سلما کمک کردم تا لیوان لغزان پلاستیکی را به لبهایش نزدیک کند. آب را بیوقفه تا نیمه لیوان خورد. کم پیش میآمد پشت سر هم و لاجرعه آب بنوشد. دویدن و راه رفتن زیاد توی حسینیه تشنهاش کرده بود. پسرک هم انگار که این احوال کودکانه را خوب بلد باشد، سلما را درست آورده بود پای کلمن آب.
سلما که از آب دست کشید احساس کردم خودم هم تشنهام. آمدم باقیمانده آب توی لیوان را سر بکشم که صدای مداح توی حسنیه پیچید: لَیتَکُم فی یوم عاشورا جَمیعا تَنظرونی کَیفَ اِستَسقی لِطِفلی فاَبواَ اَن یَرحمونی.
آب، توی دهانم مزه خون گرفت. همان یک اشاره کافی بود تا بغض چنگ بیندازد بیخ گلویم و اشک مجال ندهد و جاری شود.
دیگر جز صدای «آب آب» گفتن سلما و تکرار «کیف استسقی لطفلی» صدایی نمیشنیدم. من دیگر روضه لازم نداشتم. بچهها هنوز دور کلمن آب در رفت و آمد بودند. بچهها تشنگی را تاب نمیآورند.
انتهای پیام/