روایتی از عزاداری با طفل صغیر

آبی که مزه خون گرفت

11 شهریور 1403

آن شب، شب علی اصغر بود. دلم نمی­‌آمد در خانه بمانم. دلم برای شنیدن یک روضه حسابی لک زده بود. از آن روضه‌­هایی که با یک اشاره بغض چنگ می‌­اندازد بیخ گلویت و اشک چشمت مجال نمی‌­دهد. از آن روضه‌­هایی که یک کنج حسینیه مچاله می‌­شوی توی خودت زانوهایت را بغل می‌­گیری و های­‌های گریه می‌­کنی.

با خودم گفتم امشب هرطوری است سختی‌­اش را به جان می‌­خرم و می‌­روم تا روضه بشنوم. اولین کاری که کردم این بود که سلما را بی‌موقع خواباندم تا زمان هیئت ­رفتن خواب‌­آلود نباشد و اذیت نشود. چند تا اسباب‌­بازی کوچک هم برایش نگه‌­داشتم.

اول هم که رسیدیم همه چیز خوب بود. اسباب‌­بازی­ها را دستش دادم و مشغول بازی شد. فکر کردم اوضاع تحت کنترل است و من قرار است به اندازه تمام این دو سال محرمی که فرصت عزاداری درست و درمان نداشته‌­ام؛ روضه بشنوم و اشک بریزم.

اما این خیال خوش زیاد دوام نیاورد. سلما از جایش بلند شد. چند قدمی به دور خودش برداشت و اطرافش را نگاه کرد و بعد به من که نفسم توی سینه حبس شده بود خیره شد. آرام گفتم بشین مامان‌جان. اما نه! او خیال نشستن نداشت. با دست به من اشاره کرد که همراهش بروم. سعی کردم توجهش را به اسباب‌­بازی­هایش جلب کنم تا بنشیند. اما فایده‌­ای نداشت. دستش را به سمتم دراز کرده بود و انگشتانش را به سمت خودش باز و بسته می­‌کرد و پشت سر هم می‌­گفت: مامان.

نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. دست کوچولویش را توی دستم گرفتم و شروع کردیم به راه رفتن میان جمعیت.

امسال دومین محرمی بود که با سلما می‌­گذشت. محرم­‌های من، بعد از تولد سلما دیگر به محرم‌­های سال­‌های قبل شباهتی ندارند.

در این دو سال بعضی شب­‌ها به‌خاطر ساعت خوابش محبور شده‌­ام قید هیئت رفتن را بزنم و بعد از این که خواباندمش، توی خانه با صدای کمِ تلویزیون عزاداری کنم. بعدش چای­‌ای را که به نیت روضه دم کرده بودم برای خودم بریزم و زیر لب بگویم خدایا همین کم را از من قبول کن.

بعضی شب­‌های محرم پارسال که به هیئت می‌­رفتم از تاریکی و صدای بلند توی هیئت می‌­ترسید و مجبور می‌­شدم ببرمش توی حیاط و انقدر توی بغلم دورش بدهم و پشت سر هم به همسرم زنگ بزنم بلکه صدای موبایلش را بشنود، بیاید و برگردیم خانه. امسال هم که بزرگ‌تر شده، از یک جایی به بعد خسته می‌­شود و شروع می‌­کند به بهانه‌­گیری و از من می­‌خواهد دست همدیگر را بگیریم و توی حسینیه میان جمعیت راه برویم.

فضای زنانه حسینیه شکل حرف یو انگلیسی است. یک «U» بزرگ که زن‌­ها دور تا دور آن می­نشینند و وسط جمعیت فضای خالی مناسبی برای بازی و بدوبدو بچه­‌ها ایجاد می­‌شود.

آن شب هم مطابق معمول بچه‌ها در فضای خالی میان جمعیت مشغول بازی و دویدن بودند. سلما با دیدن آن‌ها، دست مرا می‌کشید و با خودش به این سو و آن سو می‌برد. در آن لحظه به همین هم راضی بودم. با خودم فکر می‌کردم‌ حالا اگر هم درست و حسابی روضه را نشنیدم عیبی ندارد، همین که سلما توی این فضا نفس بکشد کافی است. مرا به دنبال خودش به این سو و آن سو می‌برد و من هربار به یاد «او می‌کشد قلاب را»ی سعدی می‌افتادم.

همینطور در حال قدم زدن بودیم. سلما با شگفتی به آدم‌های سیاه‌پوش نگاه می‌کرد. به مادرها و بچه‌ها، به پرچم‌ها و بیرق‌ها. گاهی کنار بچه‌ای می‌نشست و زل می‌زد به صفحه موبایلی که دست بچه بود و گاهی مسافتی را می‌دوید و دوباره برمی‌گشت کنار من.

بچه­‌های حسینیه را می‌­شد به دو دسته تقسیم کرد. دسته‌­ای که سرشان توی موبایل بود و صورت‌­هایشان از پس نور گوشی دیده می‌­شد و دسته‌­ای که آن وسط مشغول بدوبدو و بازی بودند.

مادرها را هم به همین منوال می‌­شد دسته­‌بندی کرد. خوب که نگاه کردم دیدم وضعیت مادرهایی‌ که بچه‌های هم‌سن و سال سلما داشتند بهتر‌ از من نبود. یا دنبال بچه‌هشان می‌دویدند، یا توی بغل و‌ روی پا در حال‌ خواباندنشان بودند یا بچه‌ها توی بغل مادرها موبایل به دست مشغول تماشای چیزی بودند.

برای لحظه‌­ای وسوسه شدم که من هم بگردم و یک نماهنگ کودکانه پیدا کنم و موبایل را بدهم دست سلما. او را موبایل به دست کنار خودم بنشنانم و دل بسپارم به روضه. حتی همانطور که یک دستم در دست سلما بود و دنبالش می‌­رفتم با دست دیگرم کمی توی گوگل جست­وجو کردم اما سرآخر نتوانستم خودم را راضی کنم و ترجیح دادم همانطور که پاهایم دنبال سلما می‌­روند، گوشم به صدای مداح باشد.

آن لحظه دیگر می‌­دانستم خیال دل سپردن کامل به روضه را باید از سرم بیرون کنم و به همین راه‌­رفتن و شنیدن بسنده کنم. خلوت‌­کردن و زانوبغل گرفتن که دیگر هیچ.

در همین گیرودار پسربچه‌‌ای حدودا سه چهار ساله آمد و با فاصله کمی کنار سلما ایستاد. موهای لخت و کوتاهش گردی صورتش را قاب گرفته بود و تیشرت کرم رنگش تا روی شلوارک مشکی‌­اش می‌­آمد. پاچه‌­های شلوارکش کمی پایین‌­تر از زانوهایش را پوشانده بود و همین، قد کوچکش را کوتاه­تر از چیزی که بود نشان می‌­داد.

سلما چند قدمی به پسرک نزدیک شد. کمی به هم‌ خیره شدند و بعد پسرک دست سلما را گرفت و او را به دنبال خود کشاند. انگاری دخترک‌ هم خوشش آمده بود از هم‌بازی جدیدش و حین همراه شدن با او، دست دیگرش را به نشانه این که دنبالش بروم تکان می‌داد.

پسرک از جلو و سلما از پشت سرش و من پشت سر هر دو راه افتادیم. دنبالشان می‌رفتم و چشمم به چین‌خوردگی‌های برآمده فرش‌ها بود که مبادا پای سلما گیرکند بهشان و زمین بخورد. دنبالشان می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: «رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست/ می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست».

پسرک رفت و رفت تا ما را کشاند به کلمن آب آبی رنگ پلاستیکی. کلمن آبی که گوشه‌ای از هیئت، کنار آبدارخانه روی یک‌ میز قدیمی با کلی لیوان یک‌بارمصرف گذاشته بودند برای رفع تشنگی. کلمن آبی که بچه‌ها دورش را گرفته بودند و پشت سر هم لیوان‌هایشان را پر می‌کردند. دور کلمن یک لحظه‌ هم از حضور بچه‌ها خالی نمی‌شد. خانم‌ مسئول آبدارخانه هر یک ربع با چند پارچ استیل بزرگ کلمن را پر می‌کرد.

سلما که بچه‌ها را دور کلمن دید و چشمش به لیوان‌ها افتاد پشت سر هم تکرار می‌کرد: آب، آب.

دستش را محکم گرفتم که به حلقه بچه­‌های لیوان ­به‌­دست نزدیک شویم بلکه پیش از خالی ­شدن مجدد کلمن لیوان آبی هم به سلما برسد. اما دیدم پسرک پیش از ما قاطی بقیه بچه‌ها شده و با یک لیوان آب به سمت ما می­‌آید. آب را به سمت سلما دراز کرد. سلما لیوان لغزان آب را از دست پسرک گرفت. تا آمدم از پسرک‌ تشکر کنم پا گذاشت به فرار و بازی و از ما دور شد.

به سلما کمک کردم تا لیوان لغزان پلاستیکی را به لب­‌هایش نزدیک کند. آب را بی‌وقفه تا نیمه لیوان خورد. کم پیش می‌­آمد پشت سر هم و لاجرعه آب بنوشد. دویدن و راه رفتن زیاد توی حسینیه تشنه­‌­اش کرده بود. پسرک هم انگار که این احوال کودکانه را خوب بلد باشد، سلما را درست آورده بود پای کلمن آب.

سلما که از آب دست کشید احساس کردم خودم هم تشنه‌­ام. آمدم باقی‌­مانده آب توی لیوان را سر بکشم که صدای مداح‌ توی حسنیه پیچید: لَیتَکُم فی یوم عاشورا جَمیعا تَنظرونی کَیفَ اِستَسقی لِطِفلی فاَبواَ اَن یَرحمونی.

آب، توی دهانم‌ مزه خون گرفت. همان یک اشاره کافی بود تا بغض چنگ بیندازد بیخ گلویم و اشک مجال ندهد و جاری شود.

دیگر جز صدای «آب آب» گفتن سلما و تکرار «کیف استسقی لطفلی» صدایی نمی­‌شنیدم. من دیگر روضه لازم نداشتم. بچه‌ها هنوز دور کلمن آب در رفت و آمد بودند. بچه‌­ها تشنگی را تاب نمی‌­آورند.

انتهای پیام/

3 دیدگاه

  • پری قاسمی

    روایت های ایشون بسیار عالی و همیشه مورد پسند بوده، واقعا نویسنده قهاری هستند

  • fateme m.r

    بسیار عالی بود قلمتون رو دوست دارم خانوم عظیمی❤️

  • قاسم یعقوبی

    چه روایت خوبی بود. پیش از این فقط مرور و نقد کتاب از‌ خانم عظیمی خونده بودم.

بیشتر بخوانید