مروری بر رمانی که اقتباسش چنگی به دل نمی‌زند

احساسات یک آدم خیالاتی

21 شهریور 1403

کمتر کسی‌ست که نام «شب‌های روشن» اثر عاشقانه داستایفسکی را نشنیده‌ باشد. با آن جلد دل‌فریبش که چشم را می‌کشاند به تلالوی نورهای شبانه‌ افتاده در آب. همان‌ مکانی که تداعی‌گر آشنایی و جدایی‌ست، روی پل سن‌ پترزبورگ. جایی که تنهاترین آدم زمین با دختری گریان ملاقات می‌کند. جوانی که نام ندارد و از ننگ فراری‌ست و شما را خواننده عزیز خطاب می‌کند.

صفحات ابتدایی را که بخوانید می‌فهمید این جوان هیچ مقصودی از حرف‌هایش ندارد جز آن که به شما بگوید من تنهایم، خواننده‌ عزیز! آن‌قدر که با در و دیوار و ساختمان‌های این شهر حرف زده‌ام، با آدم‌هایش حرف نزده‌ام، هرچند که ساعات رفت وآمدشان را می‌دانم و گاهی اگر دری به تخته بخورد و مهرمان اگر سرریز شود؛ برای هم دستی تکان می‌دهیم بدون آن که کلاهی از سر برداریم. من همین‌قدر تنهایم که می‌بینی و از خالی شدن شهر در زمان ییلاق دلم می‌‌گیرد. خیلی چیزها ندارم و به جایش یک عالم آرزو دارم که بهشان نرسیده‌ام. یک عالم تنهایی و یک عالم خیال. پیله‌ دورم را از این چیزها ساخته‌اند…

شبی که جوان به دختر نزدیک می‌شود، شروع سرخ شدن‌های پی‌درپی، دستپاچگی و خنده‌های از سر شوق است. حالا می‌شود پیله را پاره کرد، کسی را به تنهایی و خیال راه داد و از این هم‌صحبتی سرخوش بود تا به سحر. انگار که یاد بیت معروف «من و هم‌صحبتی گلرخ گل‌چهره مدام»، بیفتی. اما این مدام نبودن روزهای شیرین است که اشک به چهره می‌نشاند و قلب را زخمی می‌کند. برای گفتن از جدایی زود است. تازه شب دوم است و جوان از تنهایی‌اش گفته. دختر گریان هم که اشک‌هایش از یافتن همراهی در دل شب به خشکی نشسته، می‌خواهد داستانش را بگوید؛ اما قبل از آن باید یک قول مهم از جوان بگیرد. به من دل نبازید، من دوست‌تان هستم همین!

جوان قبول می‌کند، دست می‌دهد و دلش از این که کسی در این شهر خالی با او سخن می‌گوید و زنده بودن را به یادش می‌اندازد، پر از نور و رنگ می‌شود. شب‌های روشن او یک به یک می‌‌رسند و او بالاخره کسی را دارد که جایی منتظرش باشد. در شب‌های سپید سن ‌پترزبورگ که آسمان روشن است تا به صبح و شهر با حضور تنها یک نفر پر شده. کسی را داشتن شیرین است، هرچند اگر قلبت لجام بگسلد و دل به دختری چشم به راه ببند.

ناستانکا منتظر است. منتظر مستاجری که یک سال پیش از خانه‌شان رفت و قبل از رفتن با او قول و قراری گذاشت. دنیای ناستانکا حتی خالی‌تر از دنیای جوان است، یک تنهایی بدون خیال با کمی بی‌عقلی و خوش‌خیالی. آخر کی پای قول و قرار نانوشته می‌ماند و باورش می‌کند؟ هیچ‌کس! هیچ‌کس جز آن که کسی را بخواهد، که برای خواستن هزار بهانه هم کم است و برای نخواستن یک بهانه هم کافی‌ست. ناستانکا لحظه‌ای فکرمی‌کند در حماقت همیشگی‌ست و لحظه‌ای دیگر آن‌چنان مطمئن است که می‌تواند برای آمدن معشوقش به تمام کائنات قسم بخورد.

شاید عشق همین است که به ناستانکا بگویی انتظارش حماقت نیست و دلت از حرف‌های خودت زخمی بشود. عشق خودخواه است، مهربان است، فداکار است؛ اما سهم کدام‌شان بیشتر است؟ به گمانم فداکاری! جوان همچنان که از نیامدن معشوق ناستانکا سر به آسمان دارد و خوشحال است، با اشک‌های داغ و پی‌درپی ناستانکا دلش می‌گیرد. با رنج ناستانکا رنج می‌کشد و همان زخم‌ها وادارش می‌کند تا برخلاف میلش ناستانکا را امیدوار نگه‌دارد. عشق، دیگری را از خود بیشتر دوست داشتن است؛ حتی اگر به قیمت صد پاره شدن دل خودت باشد.

روشنی این شب‌ها را می‌شود در فردای جوان پیدا کرد. همان وقت که به اتاق محقرش می‌نگرد و انگار که سهمش را از زندگی گرفته‌است. معجونی از غم و شادی که شاید غمش بیشتر باشد. یک دقیقه شادکامی برای تمام عمر کافی نیست؟ از کجا معلوم که تنهایی جوان بیشتر نشده؟  شاید بشود این طور هم نگاه کرد که اگرچه عمر شب‌های روشنش کوتاه است، اما معنای عشق و عظمتش را فهمیدن به تلخ‌کامی‌اش می‌ارزد. می‌ارزد؟ شادکامی واژه زیبایی ست. لحظه‌ای به جای خیالِ همه چیز را داشتن، همه چیز را داشتن عین زندگی‌ست. می‌شود با تجربه همان ثانیه‌های واقعی و باشکوه سال‌ها زنده ماند؟ عشق وسیع است و همان یک لحظه‌اش دنیای جوان داستان ما را عوض کرده‌، چه رسد به چهار شب!

آنچه ناستانکا و جوان با هم ساخته‌اند بعد از چهار شب فرو می‌ریزد، اما آن چه برای جوان ساخته می‌شود دیگر خیال ویرانی ندارد. صادقانه بگویم بیش‌تر از آن که از تجربه جوان خوشحال باشم، دلم برایش سوخت که سهمش همواره تنهایی‌ست. داستایفسکی در همان نیمه‌شبی که شما، خواننده گرامی، شیرینی وصل را مزه‌ مزه می‌کنید؛ همه چیز را تغییر می‌دهد و این اوج بی‌رحمی نویسنده نسبت به شخصیت‌هایش است.

چقدر در این داستان اشک می‌ریزند! اشک شادی وصل، اشک سوزان فراق، اشک خواستن و نتوانستن، اشک خودخواهی و نماندن پای قول و قرار… این اشک‌ها بی‌اختیارند. این را از هر کس که تجربه عاشقی داشته یا حداقل به خیال خودش داشته، شنیده‌ام؛ که آنچه باران‌وار می‌بارد و آمدنش خبر نمی‌کند، اشک روزهای عاشقی‌ست. باران مهر و حسرت که خیال بندآمدن ندارد.

بیایید شعر گل اثر ایوان تورگنیف را بخوانیم که در مقدمه نسخه اصلی کتاب آمده:

«آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود

تنها لحظه‌ای در زندگی او تا به قلب تو نزدیک باشد؟

یا این که طالعش از نخست این بود

تا بزید تنها دمی گذرا را در همسایگی دل تو؟»

در شب‌های روشن، احساسات بی‌پرده روایت می‌شوند، انگار کسی که عاشق می‌شود، صفات دیگری چون صداقت ناخواسته در وجودش بیدار می‌شود و همین عشق را ارزشمندتر می‌کند. ناستانکا اعتراف می‌کند که کاش هر دوی شما را داشتم و از این گفته هم شرمسارست و هم خشنود. جوان، چشم به‌راهی ناستانکا را مسخره می‌کند و از نیامدن معشوق خوشحال است. هر دو برای اشک‌هایشان دلیل می‌آورند و می‌خواهند با اخلاق‌ترین آدم‌های جهان باشند و دلی را که برایشان تپیده، حتی به قدر خلیدن یک خار آزرده نکنند. این داستان معجونی از احساسات مختلف است. کل رمان را شاید بشود در همین چند جمله خلاصه کرد: می‌خواهمت. با خودخواهی می‌خواهمت. خودخواهی من عذابت می‌دهد پس از تو دست برمی‌دارم و این نهایت عشق است.

از روی این داستان، فیلمی به همین نام و به کارگردانی فرزاد موتمن ساخته شده است. در صحنه ابتدایی فیلم، استاد ادبیات غزلی عاشقانه را با سردترین لحن ممکن می‌خواند. استاد در انزوا و تنهایی فرورفته و ورود دختر غریبه، تاثیرات شگرفی در خلقیاتش می‌گذارد. غزل‌های عاشقانه پرشورتر خوانده می‌شوند و کامیونی که در انتهای فیلم، کتاب‌های بی‌شمار استاد را می‌برد، نشان از تغییرات جدی در زندگی‌اش دارد. گاهی حضور آدم‌ها هرچند کوتاه، نجات‌بخش است و آدمی را از خودش می‌رهاند.

 جالب است بدانید که ماهنامه‌ سینمایی فیلم، شب‌های روشن را زجرآور، کسالت‌بار و مزخرف خواند؛ اما بعد از اکران عمومی و استقبال تماشاگران، فیلم در مطبوعات و بین منتقدان تبدیل به یک کالت شد. فیلمی که هر کس که فیلم‌باز هم نباشد، حداقل دوبار تماشایش کرده. در تعریف فیلم کالت هم باید بگویم که فیلمی‌ست معمولا جدا از جریان اصلی سینما با جامعه‌ای از طرفداران پروپاقرص.

این کتاب را نشر ماهی به چاپ رسانده و سروش حبیبی ترجمه کرده است. در خلال خواندن اثر شاید از جملات بلند و آسمان و ریسمان بافتن‌های جوان حوصله‌تان سر برود، اما می‌شود تحملش کرد و آنقدری اذیت‌کننده نیست که کتاب را کنار بگذارید. اثری که نویسنده‌اش آن را رمانی احساسی از خاطرات یک خیالاتی توصیف کرده است.

 

عنوان: شب‌های روشن/ پدیدآور: فئودور داستایفسکی، مترجم: سروش حبیبی/ انتشارات: ماهی/ تعداد صفحات: ۱۱۲/ نوبت چاپ: هشتاد و پنجم.

انتهای پیام/

منتشر شده در:

بیشتر بخوانید