شخصیت اول کتاب آنقدر قسیالقلب است که به حیوانات هم رحم نمیکند و آنها را از پستان مادرشان جدا کرده و لگدی هم به کاسه آبشان میزند. او همینطور نسبت به انسانها هم بیرحم است. شخصیتی را در کتاب پیدا نمیکنید که زرعه را دوست داشته باشد و یا اگر زمانی دوست داشته بعدا پشیمان نشده باشد.
شروع کتاب از لحاظ زمانی مدتی بعد از واقعه عاشورای سال ۶۱ هجری قمری است اما زرعه هنوز روز عاشورا را فراموش نکرده و پریشانحال است. پنجاه صفحه اول کتاب خسته کننده است. کُند جلو میرود و ابهام بر آن غالب است. نویسنده تلاش میکند ما را بیشتر با شخصیت اول کتاب آشنا کند. زرعه ذهنی مُشوش دارد که اغلب یاد کربلا میافتد امّا همچنان حقانیت امام حسین (ع) را انکار میکند. از کَردههایش پشیمان نیست و این را بارها ابراز میکند و برای فراموشی به شراب پناه میبرد. زرعه برای فرار از گذشته، خودش را به زور و حیله در خانه شاکیه ـ رقاصه زیبای دمشق که دلباخته او بود ـ مستقر کرده تا با ساخت تمثالی از شاکیه آن هم با سنگِ مرمری، که از کاخ یزید دزدیده، که خون امام عزیزمان هنوز در آن میجوشد معشوقهاش را جاودانه کند. برخلاف ۵۰ صفحه اول، داستان در ادامه سریعتر جلو میرود و ترغیبکننده است. اما فضای کتاب تغییری نکرده. هنوز بوی خون یک مظلوم میدهد.
ــ بعضی روزها هیچ وقت تمام نمیشوند
روز عاشورا، چون تشنگی بر امام حسین(ع) چیره شد، حضرت به سوی فرات حرکت کرد تا اندکی آب بنوشد. در این هنگام زرعه فریاد زد تا میان امام(ع) و آب فاصله بیندازند. حضرت(ع) فرمود: «اللهم اقتله عطشا و لا تغفر له ابدا؛ خداوندا! او را در حال تشنگی بمیران و هرگز او را نیامرز.» زرعه به خشم آمد و تیری به سوی امام (ع) پرتاب کرد. و سرنوشتش همان شد که امام گفت. مرض استسقاء؛ او همواره فریاد میزد که: «مرا سیراب کنید» کوزهها و کاسههای بزرگ آب که هر یک برای سیراب نمودن اهل خانه، کفایت میکرد به دستش میدادند تا بنوشد. مینوشید و چون آن را از لبش دور میکرد اندکی دراز میکشید و دوباره فریاد میزد که از تشنگی هلاک شدم وضع به همین منوال بود تا اینکه شکمش شکافت و به هلاکت رسید.
زرعه پیشتر از واقعه عاشورا و نفرین امامحسین(ع) با انکار حقایق و کینهای که از بنی هاشم بهخاطر خوشنامیشان در دل داشت بذر گمراهی را در دلش کاشت و با جنایتهایی که در روز عاشورا انجام داد خود را در دریای گمراهی غرق کرده بود. دریایی که هیچگاه برای او ساحلی نداشت. سرنوشت سنگتراش سپاهِ عمر بن سعد که روزگاری سنگ زیر دستانش چون موم بود و همانها را به ناحق بر بدن عابس بن شبیب و بر پیکر هاشمیان زد حالا مثل یک بومرنگ عمل کرده بودند و به سمت زندگی خودش پرت شده بودند.
حالا او به کسی تبدیل شده بود که علیه بهترین مردان عالم سخن میگفت و جنایتهایش را به اسم افتخارات تعریف میکرد. اما همین حرفها بر عاشقان حسین(ع) و یارانش افزود. نقطه اوج کتاب، یک سوم پایانی کتاب است. قدسیه پائینی در این رمان عاشوراییاش کینه دشمنان اهل بیت را به روضهای بر حقانیت امام مظلوممان تبدیل میکند. یک روضه برعکس؛ که از زبان یک واعظ بر منبر نیست. بلکه توسط یک خبیث در روز عاشورا روایت میشود.
نویسنده در صفحات پایانی کتاب مینویسد: «زرعه در حالیکه برای حفظ جانش در تاریکی شب مخفی میشود، گفتگوی دو عرب را میشنود که گویند: میدانی طرماح؟ گمانم حسین بیشتر مرا دوست داشت. وقتی گفتم: دوستت دارم اما نمیتوانم بمانم، نگاهاش را به زمین دوخت و گفت: برو، آنقدر دور شو تا صدای استغاثهی مرا نشنوی.»
و نویسنده بیشتر قلمش را به دست روضه میسپارد و مینویسد: «هر طرف را نگاه میکنی حسین را میبینی. حُرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علیاکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!»
در این کتاب میشود دید که نویسندهها هم میتوانند با قلمشان روضهخوان شوند.
عنوان: سنگ/ پدیدآور: قدسیه پائینی/ انتشارات: اسم/ تعداد صفحات: 160/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/