درست میگوید. او «شین» است. دختر ریزنقش قشنگی که از ما یکسال کوچکتر بود و همکلاس نبودیم. اما بهمدت دوسال همسرویسی بودیم. یعنی تا وقتی آقا «غِین» راننده سرویس بود.
امروز هم زن ظریفیست با قد کوتاه و هیکل لاغر و صورتی بسیار قشنگ. من و «ف»، طبق معمول چهارشنبهها که از شرکت میآییم، مانتوشلوار اداری و مقنعه دراپه بهتن داریم. اما او، تونیک الیاف زرد خورشیدی پوشیده با دامن گشاد سبزرنگ و صندلهای سرخابی با چند خرمهره سبز و زرد. شال نخی بسیار رنگارنگی را دور سر و گردنش پیچیده و چند ردیف گردنبند مهرهای بزرگ و چشمگیر انداخته.
«ف» میگوید: چقد هنری شده!
از روی صندلی بلند میشوم و با صدای بلند و هیجانزده میگویم: شییین! شییین! ما رو ببین!
«شین» برمیگردد و از روی جهت صدا ما را پیدا میکند. اول مردد است. بعد با لبخندی محجوب چندقدم جلو میآید. میپرسد: منو صدا کردین؟
میگویم: بله. ما «میم» و «ف» هستیم. راهنمایی با هم یه مدرسه بودیم. یادته؟!
«شین» کمی چشمها را ریز میکند و به چهرههای ما دقیق میشود. بعید است با این همه تغییر بشناسدمان. دستش را میگیرم و مینشانمش روی صندلی. به گارسونی که رد میشود برای «شین» به انتخاب خودش چیزی سفارش میدهم و بعد میگویم: حالا بشین. یادت میاد ما کی هستیم. مدرسه شایسته. خیابون آزادی. سال ۷۴. یادت اومد؟
نشانهها درست است. انقباض دست «شین» در دستم از بین میرود. بهجا آورده و شک و اضطرابش برطرف شده. البته نه کامل.
میگویم: اینجا چیکار میکنی؟ با کسی قرار داشتی؟ مزاحمت شدیم؟
لبخند میزند: نه. اینجا توی گالری طبقه بالا، نمایشگاه نقاشی دارم.
«ف» دستش را میکوبد روی میز و با خنده میگوید: دیدی گفتم هنری شده؟! از تیپت معلوم بود شینجان.
سفارشمان میرسد. اندکی مینوشیم و میخوریم و هیجانِ یافتنِ آشنایی قدیمی، فروکش میکند. رو به «شین» میکنم: ازدواج کردی؟ بچه داری؟ کلا اوضاعت چطوریاست.
میگوید: ازدواج که نه. کارگاه نقاشی دارم. تابلو میکشم و میفروشم. شاگرد دارم. یه سوییت کوچولو هم پشت کارگاه هست، همونجا زندگی میکنم.
میگویم: پس تنهایی حال میکنی. بدم نیست.
«ف» میگوید: «شین» همیشه تنها بود. یادته؟ چقدر دلمون میخواست یکیمون توی سرویس پیش «شین» بشینیم صندلی جلو. اما آقاغِین اجازه نمیداد. میگفت اینجا جای مخصوص ملکه شینه. ملکه شینِ تنها!
«ف» دارد «ملکه شینِ تنها» را تلفظ میکند که من میبینم «شین» در حال خفگی است. قهوه غلیظ ترک پریده توی گلویش. قهوه ریخته روی تونیک زرد خوشرنگش و بقیهاش سرازیر شده روی رومیزی کتان سفید میز. «شین» از جا میپرد. عجیب است که چهرهاش برعکس بقیه که حین خفگی قرمز میشوند، سفید شده. رنگش طوری پریده که رگهای صورتی خوشرنگش از زیر پوست نازکِ لطیفش دیده میشود.
کیفش را از پشتی صندلی چنگ میزند. با صدایی که از ته چاه درمیآید و هنوز از حال خفگی درنیامده، میگوید: خب بچهها خوشحال شدم. من باید برم. خداحافظ.
و هنوز که ما وقت نکردهایم در جوابش چیزی بگوییم، انگار ناپدید میشود.
مینشینم و میگویم: این چرا همچین کرد؟!
«ف» میگوید: یادته آقا غِین یه روز رفت برای «شین» بستنی خرید؟! یادته به ما نداد؟
بهیاد دارم. جزو خوراکیهایی بود که هرگز هزارانبستنی پس از آن، حسرت آن بستنی را از دلم پاک نکرد. ما روی صندلی عقب، با حسرت به «شین» نگاه میکردیم که روی صندلی جلو نشسته بود و بستنی میخورد و آقاغِین گفت: شینخانوم از همهتون خانومتره. این بستنی جایزهشه. شما همهش شلوغ میکنین.
«ف» گفت: اون اولینروزی بود که آقاغِین «شین» رو دیرتر از ماها رسوند. یادته؟ گفت چون طول میکشه بستنیِ «شین» تموم بشه و «شین» یه داداشکوچولو داره که ممکنه دلش بستنی بخواد، اول شماها رو میرسونم، بعد شینخانوم رو!
اتفاق عجیبی در حال افتادن است. انگار داشتهام از پنجره کوچکی که قدّم درست به آن نمیرسیده، بیرون را نگاه میکردهام و حالا به من گفتهاند میتوانی کلا بیایی این طرف پنجره و همهجا را کاملا ببینی.
بلند شدهام ایستادهام و دارم آن پیکان سفید قبراق را میبینم که من و «ف» و «ل» و «ر»، عقبش بههم چپیدهایم و «شینِ» کوچکاندامِ خجالتی، تنهایی روی صندلی جلو مچاله شده و دست آقاغِینِ درشتاندام، روی صندلی کنار «شین» است.
«ف» میگوید: مسابقه کی از همه بهتر دستبهسینه میشینه، یادته؟
انگار در مسیری که وارد شدهام، جلوتر میروم و پرده توری دیگری از سر راهم کنار میرود و چیزهایی جلوی چشمم جان میگیرد.
آقاغِین که سرخوش و خوشحال رانندگی میکند، به ما میگوید دستبهسینه بنشینیم تا ببیند کداممان بهتر بلدیم ساکت و دستبهسینه بنشینیم تا برایمان جایزه بخرد.
اوایل اردیبهشت است. بعد از دوهفته تعطیلات عید، تازه برگشتهایم مدرسه. هوا چنان بهاری و تُرد و تازه است که وقتی آقاغِین کنار پارکی میایستد و از ماشین پیاده میشود و همه درهای ماشینش را باز میکند و نسیم بهار میوزد روی تنهای بههم فشردهمان، سرمست میشویم. آقاغِین، میگوید: ببینم کدومتون بهتر دستبهسینه نشستین؟
و دستهای درشت و پشمالویش را پیش میآورد و آرام و بهردیف روی دستهای ما میکشد. و میگوید: اوووم! خوبه. آفرین!
بعد میرود سمت در جلو که «شین» تکوتنها دستبهسینه روی صندلی جلو نشسته است. دستهای آقاغِین، آنجا بیشتر معطل میشوند. تمام زیروروی دستهای «شین» را روی سینهاش، سانت به سانت بررسی میکند تا مطمئن شود او خوب دستبهسینه نشسته و تقلب نکرده. شین باز هم برنده میشود. اینبار یک آبمیوه از آبمیوهفروشیِ کنار پارک.
«ف» میگوید: یادته آقاغِین دیگه نیومد؟
میگویم: آره! یادته «شین» رفته بود چغلیشو کرده بود؟! یادته چقدر ناراحت بودیم؟ یادته با «شین»…
ساکت میشوم. ما با «شین» دعوا کرده بودیم که چرا رفته چغلی آقاغِین را به مادرش کرده. چرا گفته او بوی سیگار میدهد. به او توپیده بودیم که چون او باعث شده آقاغِین شغلش را از دست بدهد، زنش طلاق گرفته؟! با او دعوا کرده بودیم که چطور توانسته در حق آقاغِین چنین کاری بکند! آقاغِین که آنقدر «شین» را دوست داشت که هرروز راهش را دور میکرد تا اول «شین» را سوار کند و دوباره عصر راهش را دور میکرد تا آخر «شین» را پیاده کند تا بیشتر او را ببیند. که به او میگفت ملکهشینِ قشنگ! چطور «شین» اینقدر بیرحم بود؟!
این شایعه داغ آن روزها بود. آقاغِین سیگار میکشیده و زنش نمیدانسته. «شین» او را به مادرش لو داده و مادرش به مدرسه و بالاخره زنِ آقاغِین فهمیده و طلاق گرفته.
«شین» تا آخر آن سال را با مادرش میآمد مدرسه و دیگر سوار ماشینِ رانندهسرویس جدید نشد. سال بعد هم از مدرسه رفت و ما، بزرگسالانِ چهارشنبهها، آنسالها طفلهای کوچکی بودیم فشرده در صندلی عقب، که درست نمیدیدیم در صندلی جلو، چه میگذرد…
انتهای پیام/