از شما چه پنهان، گاهی حس خواسته نشدن بهم دست میداد. انگار وصله ناجور جمع باشم و تو رودربایستی منو به حضور پذیرفته باشن. یکی دوباری با مامان دربارهاش حرف زدم. اول میگفت علتش اینه که حواست پی شیطنت و بازی میره و دل نمیدی به مجلس. اما وقتی اصرار و تاکیدم رو میدید که میگفتم باور کن با تمام سلولهای بدنم غرق روضه میشم ولی بازم گریهم نمیگیره، میگفت: حتما که نباید گریه کنن همه، همین حضور قلب و توجه و اندوه اهمیت داره.
سال به سال رد میشد و محرم به محرم میرسید. بزرگ میشدم هر سال، دستکم از سال قبل بزرگتر ولی تنها چیزی که عوض نمیشد رنج گریه نکردنم بود که از سالی به سال دیگه دنبالم قد میکشید. گاهی چادر رو میکشیدم روی صورتم و شونههامو میلرزوندم که یعنی منم دارم گریه میکنم. ولی آخر مجلس، وقتی روشن میشد چراغا و چادرا یکی یکی از روی صورتا میرفت کنار، چشمای صاف و سالم من وسط اون همه کاسه خونی که رو صورت دوست و آشناهای دوروبرم بود، جلب توجه میکرد. یادمه حتی یهسال از زیر چادر انگشتمو هل میدادم گوشه چشمم تا بلکه اینجوری دو قطره اشک زوری بگیرم ازین دو تا چشسفیدِ خیره، ولی تنها چیزی که نصیبم میشد چشمای ورقلمبیده با رگای خونی رو سفیدی چشم بود. که خب هیچ شباهتی به یه جفت چشم بارونی نداشت.
یه سال نشستم به نبودن عزیزانم فکر کنم. به خودم گفتم حتما از فکر به اینکه یکیشون نباشه گریهام میگیره دیگه. بقیه هم چه میدونن من دارم واسه چی گریه میکنم! گریه گریهست دیگه. نباید سر دلیلش به کسی جواب پس بدیم که. بعد که فکر میکردم و از قضا حالمم دگرگون و آشفته میشد، قبل اینکه اشکی بگیرم از این چشما، یهو فرشته روی شونه راستم زیر گوشم میگفت: حواست هست کجا اومدی؟ روت میشه به مصیبتهای واقعا اتفاق افتاده کوچیک و بزرگ اهلبیت گریه نکنی و به اتفاق نیفتاده خودت اشک بریزی؟ اصلا از کجا میدونی اونا زودتر از تو روحشون از قفس زمین پر میکشه؟ چه بسا تو نفر اول باشی! خلاصه که اگه اینکارهای و اشکت واسه داغ و سوگ جاریه، چی واقعیتر و عظیمتر و مهیبتر از روضه حسینِ علی؟ اگه گریهکنی، به اباعبدالله گریه کن اول!
گذشت و گذشت تا ازدواج کردم. همچنان رزق اشک تو هیات نداشتم. محمدمهدی که به دنیا اومد چند روزی مونده بود به محرم. از اول میدونستم دهه اول نمیتونم برم هیات، چون یه اعتقاد قدیمی هست تو خانواده که تا قبل چله نوزاد، مادر و نوزاد نباید از خونه برن بیرون! چند شب اول، بچه به بغل پای روضههای تلویزیون مینشستم. ولی دلم آروم نمیگرفت. دلم بودن تو جمع هیات کوچیک خودمون رو میخواست. شب هفتم با کلی زحمت تموم اهل خونه رو راضی کردم که باهاشون برم هیات. دیرتر رفتیم که تو تاریکی برسیم و بخاطر دیدن نورسیده و تبریک گفتنای جوونا و سرزنشهای احتمالی بزرگترا که چرا قبل چله از خونه اومدی بیرون، مجلس به هم نریزه. روضهخون شروع کرد. از دل پرآشوب حضرت رباب گفت و رسید به دست به دست کردن علیاصغرِ شش ماهه، بین اهل حرم برای آروم کردنش. بچه بیست روزهام داشت تو بغلم شیر میخورد که روضه رسید به اونجا که ابیعبدالله بچه رو روی دست بلند کرد برای درخواست آب. انگار جگرمو آتیش زده بودن. حال خودمو نمیفهمیدم دیگه. حتی صدای روضهخون رو دیگه نمیشنیدم.
با صدای بلند مامانم به خودم اومدم: «بچه خفه شد نفیسه… ول کن مادر… آروم باش… بده من بچه رو…» تازه به خودم اومدم و اتاق دوروبرم واضح شد. بچه رو چسبونده بودم به خودم و داشتم بلندبلند ضجه میزدم. آروم دستمو شل کردم و گذاشتم مامان بچه رو بگیره. رمق تو دست و پام نبود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. صورتم غرق اشک بود…
انتهای پیام/