محمد عربی در نقش نویسنده این داستان، خساست به خرج نداده و از هر طیفی در حوزه یک نماینده در داستانش قرار داده است. از آدمهایی سطحی، فرصتطلب و خشن و گاهی حتی فحاش بگیرید تا بریده از حوزه و حتی نمایندگانی با تفکرات انجمن حجتیه. (من در فرایند اشاره به این موضوعات در پی ارزیابی نیستم. در حال حاضر فقط توصیف میکنم) اما خود یوسف واله در مجموع و در نسبت با این آدمها از طیفهای گوناگون، منفعل است. او فقط میبیند و میشنود و خیلی هم دعوتی را برای حضور در مکان و گروهی را نمیپذیرد. شاید تنها حضور فعالانهاش همین رد کردن دعوتهاست. در مجموع یوسف این قصه تکلیفش با خودش مشخص نیست. به عنوان نمونه راوی در جایی میگوید: «دوست نداشت مردم به یقه طلبگیاش نگاه کنند.» چرایش اما مشخص نیست.
راستی در این حوزه ما یک آدم حسابی یک آدمی که اصطلاحا سرش به تنش بیارزد نداریم؟ داریم. یک فقره! حاجآقا فخارزاده که اتفاقا در این داستان فلسفه حضورش مشخص نشد و بر همین اساس هم کاملا در حاشیه و سایه باقی ماند.
غالب دیالوگها، شوخیها و حتی اصطلاحات هم مختص به فضای حوزه است. مثلا اصطلاح گعده طلبگی در این اثر برای خواننده عامی که با آن فضا کاملا بیگانه است اصطلاحی گنگ محسوب میشود. یا حتی دقیقا این گعده چیست؟ اصلا خود گعده یعنی چه؟ خواننده این کتاب از این گعده چه تصویر شناختی دارد؟ باز در همین قالب حق داریم بپرسیم کارکرد حضور این نفسها در کل قصه چیست؟ آیا فقط بنا بوده نمایانگر تردیدها و آشوبهای درونی شخصیت اول قصه باشد؟
در سرتاسر اثر ما نمونههای بسیاری از برخورد مردم با طبقه روحانیت را شاهد هستیم. برخوردها غالبا خشن همره با توهین و تحقیر و کنایه است. داستان تا فصل چهار بر همین شیوه و مدار جلو میرود. در پایان فصل چهارم یوسف عاشق شده و پای بهار به داستان باز میشود. از اینجا به بعد غالب اتفاقات حوزه تکراری هستند یعنی همه آنهایی که در چهار فصل خواندیم اما در کنار آنها حالا یوسف در یک ماجرای عاطفی افتاده و سعی دارد از گردابش خارجش شود.
چفت و بست حضور حوزه در قصه و به موازات آن درگیری عاطفی و عاشقی یوسف محکم کنار هم نشستهاند. اما متاسفانه بهار در یک پنجم پایانی داستان توسط نویسنده رها میشود. در فینال قصه برای خداحافظی با یوسف در حرم قرار میگذارد. ظاهرا بهار تغییر کرده است. چطور؟ چرا؟ نمیدانیم. نویسنده فقط یک بهار نیمچه تحول یافته را در حرم کنار دست یوسف نشانده. یوسفی که از کفشهای تنگ قدیمیاش برای بهار میگوید. راستی شما میدانستید در فرهنگ عام ما کفش در خواب نماد و نشان همسر است؟ بله بهار برای یوسف کم و کوچک بود.
ضعف دیگر داستان، دمدستی برگزار کردن و پرداختن به موضوعاتی است که مرتبط با احساسات و ادراکات مذهبی مردم است. به عنوان نمونه وقتی موبایل گمشده یوسف در حرم پیدا میشود راوی حال یوسف را این گونه توصیف میکند: «یوسف زبانش بند آمده بود تازه داشت با راه و رسم میزبانی امام رضا(ع) آشنا میشد.»
به همین سادگی میزبانی امام رضا (ع) اثبات و توصیف شد. حالا شما خودتان را بگذارید جای آدمهایی که در حرم چیزی را گم کردند و نیافتند. در این باب نمونه زیاد سراغ داریم. خب تکلیف چیست؟ راه و رسم میزبانی امام رضا (ع) کجای این قصه است؟ شاید اشکال از مهمان است؟ در اینباره مقصودم به طور واضح این است نویسنده برای عمق بخشیدن به داستانش باید، تاکید میکنم باید، شیوه و شگردی دقیقتر و ظریفتر را برای نشان دادن این میزبانی تدارک میدید. نه پیدا شدن موبایل گم شده در حرم.
زبان این کتاب به شدت مشوش و بهم ریخته است. فقط به یک نمونه توجه کنید؛ «قلب یوسف دیگر نمیتنگید فقط تند میزد.» نمیتنگید؟ این فعل اختراعی از جیب چه کسی در آمده؟ نشر محترم ویراستار دارد؟ نویسنده نزد خودش چه فکری کرده که این فعل را به کار برده احتمالا حس چت کردن نداشته است؟ تنگیدن در لهجه حاشیهنشینان خلیجفارس و بوشهریها به معنای پریدن است. اما اینجا کاربردش چیست؟ یا عبارت کلیشهای «یوسف باران اشکهایش را به آقا سپرد».
در مجموع «مکاشفه بهاری یک همسایه واله»، نشانگر استعداد نویسندهاش در به کار گرفتن تکنیک است که با تمرین و دقیق خواندن میتواند منجر به خلق داستانهای بهتر شود.
عنوان: مکاشفه بهاری یک همسایه واله/ پدیدآور: محمد عربی/ انتشارات: صاد/ تعداد صفحات: 163/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/