اما در اواخر قرن بیستم، جنایینویسان دیدند که عنصر تعلیق دیگر برای مخاطبی که به سینما و تلویزیون روی آورده کافی نیست. آنها باید به نوشتههایشان عمق بیشتری بدهند. به همین دلیل ما با شاخههایی از ژانر جنایی مواجه شدیم که از آن شیوه کلاسیک و سرراست داستانگویی فاصله گرفته بودند. تریلرهایی خلق شدند که خط روایی تنها جذابیت رمان نبود و مسائل فرامتنی و زیرمتنی مورد توجه قرار میگرفتند.
«خاطرات یک آدمکش» را کیم یونگـها نوشته است. نویسندهای کرهای که گویا مدتی هم پلیس بوده و با سازوکارش آشناست. از طرفی خودش هم مدتی به سبب حادثهای در کودکی با مشکل فراموشی دستوپنجه نرم کرده و «خاطرات یک آدمکش» هم رمانکیست در باب نسیان. داستان آدمکشی که اینک دچار زوال روحی شده و روز به روز درونش خالیتر از قبل میشود. قاتلی که از قضا علاقه عجیبی به ادبیات هم دارد و اینک افکارش در حال محو شدناند و از آن قاتل بیرحم و مجنون، جز پوستهای توخالی چیزی باقی نمانده است. داستان درواقع مجموعه یادداشتهای اوست که با نگارششان سعی دارد از آلزایمر فرار کرده و اتفاقات مهم زندگیاش را ثبت کند.
رمانک کیم یونگـها راوی غیرقابل اعتمادی دارد که ممکن بود با یک پرداخت ضعیف و سطحی، با داستانی لوس و بیمنطق مواجه شویم، اما نویسنده در پرداخت شخصیتِ قاتلِ بیمار به خوبی ما را متوجه بیماریاش میکند. کاری که یونگـها در این اثر کرده، به شیوه فلورین زلر در نمایشنامه و فیلم تحسین شدهاش، پدر، بسیار نزدیک است. ما از زاویه دید فردی که دچار آلزایمر شده با جهان او روبهرو میشویم. جهانی عاری از ثبات و مملو از حدس و گمانهایی که قوانینشان دائما در حال تغییر است. کار به نقطهای میرسد که فرد نه تنها جزئیات، بلکه کلیات را فراموش میکند و در جهان خیالیاش گم میشود. یونگـها در «خاطرات یک آدمکش» دقیقا به دنبال چنین چیزیست که هرچند نقصهایی هم دارد.
وقتی به میانه داستان میرسیم، دیگر فهمیدهایم که نمیتوان به راوی اعتماد کرد. چنین مسئلهای باعث میشود مخاطب دلیلی برای ادامه دادن کتاب نبیند و قصه دچار سکتهای خفیف در اواسط داستان میشود. خصوصا که راوی با تکرار اینکه «آلزایمر دارد»، به خواننده کد میدهد که خطوطی که میخوانی معلوم نیست حقیقت داشته باشند یا خیر. چنین امری پایان داستان را کموبیش برای مخاطب جدیتر آشکار میسازد و دستِ نویسنده تا حدودی در چنین شیوه روایتی بسته خواهد بود چون عملا چیز زیادی در چنته ندارد. شاید مخاطب عام جذب فرم بکر داستان شود، اما در محتوا قصه الکن میماند و به عنصری برای ایجاد تعلیق نیاز دارد. به همین دلیل است که فلورین زلر وقتی «پدر» را به فیلم تبدیل میکند، جای اثری دو ساعته یا حتی نود دقیقهای، فیلمی هشتاد دقیقهای میسازد که زمانش از حد معمول فیلمهای جریان اصلی سینما کمتر است. یونگـها نیز در روایتش متوجه این قضیه شده و جای رمانی چندصدصفحهای داستانی به مراتب کوتاهتر مینویسد.
با اینحال یکی از نقاط قوت دیگر اثر او تماشای زوال و فروپاشی قاتل قصه است. هرچه در «خاطرات یک آدمکش» پیش میرویم، راوی بیش از پیش کلیات را فراموش میکند و پرسشهایش بیشتر میشود. او به نقطهای میرسد که حتی درباره وجودش هم دچار شک و تردید میشود و ما را با این پرسش تنها میگذارد که آیا آدمی که نتواند به یاد بیاورد زنده است؟ یونگـها خودآگاهی قاتل را از او گرفته و انسانی مانده که غریزی عمل میکند و شمایلی حیوانگون دارد. قدرت حقیقی رمان در پایانش نهفته است که مخاطب را شوکه خواهد کرد.
در نهایت باید عنوان کرد که «خاطرات یک آدمکش» اثر بدیعیست که فضای بکری دارد. شخصیت اولش بهیادماندنیست و بعید میدانم که خوانندهاش از مطالعه آن پشیمان شود اما بینقص نیست و ایرادات خودش را دارد.
عنوان: خاطرات یک آدمکش/ پدیدآور: کیم یونگـها، مترجم: خاطره کردکریمی/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 136/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/