08 اردیبهشت 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

مروری کوتاه بر جلد اول از سه‌گانه «دروازه مردگان»
این دروازه برای مردگان است

اواسط داستان «دروازه مردگان»، به دروازه‌ای می‌رسیم که فقط برای مردگان است، مردگانی که پخش شده‌اند در سطح زمین. شروع قصه در روزگار قاجار است که پسری از خانواده‌اش دزدیده می‌شود، و وقتی چشم باز می‌کند در یک اتاق قالیبافی در خانه کسی به نام نویان‌خان است که یکی از شازده‌های قاجار است و با برادرش رضاقلی را دزدیده بودند تا برای آنها کار کند، کارشان همین بود که آدم‌ها را اذیت کنند، هرکس را به یک روش!

خود رضا، فکر می‌کرد خانواده‌اش او را سرراه گذاشتند. یعنی برایش اینطور بازگو کرده بودند. همیشه در ذهنش از خودش می‌پرسید که مامان و بابا چرا اینکار را کردند.

رضا و رسول، و خیلی آدم دیگر در این خانه بزرگ برای نویان‌خان کار می‌کنند. وسط حیاط خانه یک حوض وسیع و وحشتناک بوده که می‌گفتند نویان‌خان، آدم‌ها را در آن خلاص می‌کرده و تا همیشه رها می‌شدند در همین استخر زیر آب و دیگر هیچ‌وقت بیرون نمی‌آمدند.

در اتاق قالیبافی، پسرک دیگری بود که با رضاقلی قالی می‌بافتند و حوالی ظهر برای خریدن ناهار نویان خان از خانه بیرون می‌رفتند. رضا بعد از مدتی با رسول خیلی صمیمی شد، یک‌جورهایی هردو با هم حس‌ها و ترس‌ها و فکرهای مشترک داشتند. یکی از روزهایی که برای تهیه غذا بیرون از خانه بودند برای استفاده از دستشویی‌های عمومی مجبور می‌شوند از پولی که نویان خان برای ناهار به آنها داده بود یک قرون خرج کنند، اما همین یک قرون برایشان داستان می‌شود و مغازه‌دار غذا را به آنها نمی‌دهد. حالا هم اگر برگردند و داستان را برای نویان‌خان تعریف کنند، معلوم نیست کدام تنبیهش را برایشان انتخاب می‌کند. تا اینکه مردی توی مغازه، یک قرون آنها را می‌دهد و غذا را بریشان می‌گیرد. این رهگذر قصه، در تاریخ کسی است که برای اولین بار قصد ساخت مدرسه در تهران را داشته و به رضا و رسول می‌گوید اگر باز هم کاری داشتند، می‌توانند سراغش بروند.

رسول و رضا وقت‌هایی که برای تهیه ناهار بیرون می‌رفتند، گاهی انعام می‌گرفتند ولی چون همیشه باید در خانه کار می‌کردند و خرجی نداشتند آنها را جمع می‌کردند، چندوقتی بود که رسوال برای پول‌های جمع شده‌اش فکری دارد. فرار! می‌خواهد اگر روزی دستش به دری رسید، دل به دریا بزند و فرار کند. برود دنبال جواب سوال‌هایش در زندگی.

بعد از چندروز، رسول و رضا مسیر فرار را شروع می‌کنند، اما توی راه فرار، رسول مهمان همان حوض مخوف می‌شود. همان حوضی که آنقدر عمیق بود، که هیچکس از آن بیرون نیامد. رسول هم مثل همه نتوانست از آن حوض بیرون بیاید. همه متوجه شدند، اما هیچکس نتوانست نجاتش دهد. آن شب، همه با غم مرگ رسول می‌خوابند. صبح رضا با احساس تنهایی وارد اتاق صبحانه می‌شود، جایی که هرروز همه آنجا صبحانه می‌خوردند، و همه با رسول مواجه می‌شوند؛ رسولی که دیروز، جلوی چشم همه توی حوض افتاد و دیگه بالا نیامد، اما حالا سر سفره صبحانه نشسته بود و با لبخند به همه نگاه می‌کرد.

رسول از آن دروازه بیرون آمده بود، خیلی‌های دیگه بیرون آمده بودند و تا همه به دروازه برنمی‌گشتند، نمی‌شد در این دروازه را ببندند. رسول، مثل همیشه این قصه را فقط برای رضا تعریف می‌کند، و آنها با هم وارد داستان جدیدی می‌شوند که یک سمتش توی این زندگی است و یک سمت دیگرش وسط دروازه مردگان!

 

عنوان: قبرستان عمودی؛ جلد اول از سه‌گانه دروازه مردگان/ پدیدآور: حمیدرضا شاه‌آبادی/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: 240چاپ: دهم.

انتهای پیام/

ارسال نظر