از اتاق بیرون میآییم. علی هم تازه بیدار شده. مدرسهها تعطیل است. هوای تهران خاکستری است.
ـ «مامان ته گلوم میسوزه…»
بسمالله الرحمن الرحیم. یا صاحب صبر! به دومینوی بیماری فکر میکنم که از اول مهر چندباری به جان خانوادهام افتاده. به چندین روز زیستن میان شربت و قرص و تبسنج. به بچههای بداخلاقی که میزنند زیر قاشق سوپ و شبها تا صبح سرفه میکنند. به تلاش نافرجام برای آموزش فین کردن. خدا بهخیر کند. از فلاسک محمد برایش توی فنجان آب ولرم میریزم و یک قاشق عسل. خدا کند بخورد و بگوید: «خوب شدم.»
فنجان را لب پیشخوان آشپزخانه میگذارم. هنوز برنگشتهام که جیغ محمد میرود هوا. زمین خورده. برمیگردم که مثل همیشه بلندش کنم، ببوسمش و او خوب شود. بلندش میکنم، سرش پایین است و قطرههای خون میچکد روی سنگ کف آشپزخانه… یاابالفضل!
یک مادر میتواند در کسری از ثانیه تصور کند که هر کدام از اعضای صورت بچه اگر ضربه دیده باشند چه بر سر طفلکش آمده. چانه، لب، دندان، بینی، چشم، ابرو. برای ضربه دیدن هرکدام باید چکار کرد؟ کدامها میتوانند اثر منفی ماندگاری داشته باشند و کدامها آسیبشان گذراست؟ یک مادر میتواند در کسری از ثانیه هزار بار جان بهسر شود و باز خودش را پیدا کند. سرش را بالا میگیرم. «علی دستمال بیار». خونهایی که راه افتادهاند روی صورتش را پاک میکنم. سرچشمه پیدا میشود. قاچ روی ابرویش دلم را ریش میکند… تو مادری! باید قوی باشی!
بغلش میکنم. میآیم توی اتاق. سرتا پایم خونی شده و اهمیتی ندارد. تندتند از جعبه دستمال میکشم و آرام روی صورتش را پاک میکنم. رد خون همه جای صورت قشنگش کشیده شده. «علی زنگ بزن به بابا».
خون ابروش بند آمده اما زخمش همچنان باز است. دستهای من و محمد هر دو سرخ است. بچه میبیند و مدام جیغ میکشد. میبرمش دستشویی که بشویم برایش. سرم گیج میرود. چشمهایم سیاهی میرود. یعنی من هنوز هم از خون میترسم؟ به روی خودم نمیآورم. صدای مادرم بیوقفه دارد در ناخودآگاهم تکرار میشود که «تو مادری، باید قوی باشی.» پس چرا نمیتوانم؟ چرا مادر نمیتواند جلوی سرگیجهاش را بگیرد؟ چرا مادر نمیتواند فشار خودش را ببرد بالا؟
به زحمت خودم و محمد را به بیرون از دستشویی میرسانم. علی را صدا میزنم. چه خوب است که امروز مدرسه نرفته. «محمد خونش بند اومده. فقط مراقبش باش. من خوبمها…»
من خوب نیستم. من از بچگی طاقت دیدن این چیزها را نداشتهام. من از جلوی بیمارستان که رد میشوم حالم بد میشود. من باید بنشینم. باید با یک دقیقه نشستن حالم خوب شود. پس چرا نمیتوانم؟ دستی شانههایم را میگیرد و پشتم را به خاک میرساند. دستی که از یک مادر قویتر است.
افتادهام ته یک چاه عمیق و تاریک. چاهی که سرد است و دارد میچرخد. افتادهام توی دخمهای انتهای یک زیرزمین متروکه، جایی که صدای گنگ نالهام به کسی نمیرسد. سرم روی سنگ است، سطل سطل آب سرد میریزند روی سرم انگار، مثل کسی که توی غسالخانهای معطل مانده. از ته تاریکی و سرما و سرگیجه یک صدای ضعیف به گوشم میرسد. صدایی که اولش نه میشناسمش و نه میتوانم بفهمم چه میگوید. صدا کمکم نزدیکتر میشود و آشناتر. سلولهای مغزم سعی میکنند صدا را بشناسند. صدا میخواهد دستم را بگیرد و هرطور شده من را از دل دخمه بیرون بکشد.
«مامان…خوبی؟… خوبی مامان؟»
صدا، صدای علی است. وای وای… چقدر ترسیده لابد. من نتوانستم با ترس و سرگیجه بجنگم. نتوانستم به فشارم بگویم من مادرم و مجبورش کنم که بالا برود. نتوانستم قوی باشم. باید به هوش بیایم. باید بلند شوم و لبخند بزنم و به علی اطمینان بدهم. نمیتوانم. چشمهایم را تا جایی که زورم میرسد باز میکنم. «من خوبم مامان…نترس….خوبم الان بلند میشم…چیزی نیست.»
محمد کنار من توی راهرو نشسته و بازی میکند. عین خیالش نیست که چه بلایی سرش آمده. علی چشم از من بر نمیدارد.
ـ علی، میتونی برای من یه لیوان آبقند بیاری؟
ـ بلد نیستم.
خودم را میکشانم توی آشپزخانه. آب گرم و عسل! خون یخزده توی رگهام دوباره جاری میشود. صدای کلید و باز شدن در اما بیشتر از آن دلم را گرم میکند.
***
میرسیم به درمانگاه. مسئول تشکیل پرونده سرش را بالا نمیآورد. «اول باید پذیرش بشید.» عصبانی میشویم. «آقا اول نگاه کن مشکل چیه؟ چشم پذیرش هم میریم.» پرستار را صدا میزند. پرستار روی صندلیهای اتاق انتظار خم میشود و زخم را نگاه میکند.
ـ برید عکس بگیرید شیشه نمونده باشه توی سرش.
ـ شیشه کجا بود خانوم؟ پایه صندلی چوبی بوده.
اینجا کاسب نیستیم. خیلی پرتاند. میرویم همان بیمارستانی که همیشه فکر میکنیم باید برویم آنجا تا خوب شویم. همانجایی که بچهها تویش به دنیا آمدهاند. همان جایی که وقتی علی چهارساله بود و از چرخ خرید افتاد و پخش زمین شد با نگرانی رساندمش که ازسرش سیتی بگیرند. میرسیم اما برای رسیدن به بیمارستان باید غول این مرحله را شکست دهیم. جای پارک!
توی بیمارستانها حد وسط حال بد تعریف نشده. حدی که باید با ماشین خودت بیایی نزدیکترین نقطه به اورژانس پیاده شوی و راحت بروی بخوابی روی تخت تا به دادت برسند. یا باید رو به موت باشی و با آمبولانس بیایی، یا اگر خودت آمدی چشمت کور، تحمل کن و یکجوری مثل بقیه دنبال پارکینگ بگرد، معطل شو، پیادهروی کن، نمیمیری که!
یک ساعتی معطل میشویم. بالاخره ماشین را پارک میکنیم و میرسیم به اورژانس. مشکل ما برای کارکنان اورژانس زنگ تفریح است. خطری در کار نیست. ریختهاند سر محمد و باهاش بازی میکنند. بخیه زدن برای اهالی بیمارستان یک چیزی است مثل چسب زدن به کاغذ یادداشتی که من هر روز روی در یخچال میچسبانم. من اما پشت پردهای از اشک به جراح کشیک اورژانس میگویم: «نمیشه بدون بخیه درست بشه؟» میخندد. مادرم و نگرانیام از نظر همه زیادی است. نباید جدیام بگیرند. باید کاری که لازم است را انجام بدهند. منو بچه هم این وسط یک اشکی میریزیم و میگذرد دیگر. نمیمیریم که!
دو ساعت است منتظریم و هنوز نوبتمان نشده. یکی از پرستارها گفت اول بچه را بفرستیم اتاق عمل، مسئول بخش اما شبیه به روباتی قانونمند با اخم جوابش داد که «به نوبت!» علی از صبح که بیدار شده چیزی نخورده. به قول خودش از گرسنگی دلش مچاله شده. میبرمش از بوفه بیمارستان یک چیزی بخرد. اسنک ذرت با طعم عسل و خردل دیگر چه کوفتی است؟ مگر گلو درد نداشت این بچه؟ توان مبارزه ندارم. بیهیچ تلاشی حساب میکنم و میدهم دستش که بخورد. «قبلش دستت رو ضدعفونی کن.»
یک لنگه پا ایستادهام کنار اورژانس که اتاق عمل خالی شود. دستم شده چوب لباسی اعضای خانواده. ژاکت و کاپشن همه توی یک دستم است، ساک شیرخشک و شیشهشیر محمد توی دست دیگرم. چقدر دلم میخواست میشد روی یکی از این تختهای اورژانس بخوابم، پردهها را بکشم و یک سرم قندیـنمکی بگیرم. یک نفر بنشیند کنارم روی آن صندلی کنار تخت و نگران حالم باشد. احساس میکنم خیلی وقت است کسی نگرانم نبوده. محمد روی دست باباش بین اورژانس و حیاط بیمارستان میگردد. خسته شده و بیتابی میکند. یکی دوبار تلفن پرستاری را انداخته زمین. چندباری کف گرگی زده توی صورت آدمهایی که از کنارش رد میشدهاند. دکتر جراح عمومی کار قبلیاش تمام شده. دارد به پرستار میگوید چند نفر قدر را صدا کن که بگیرندش. بعد با دست به محمد که دارد از سر و کول باباش بالامیرود و تابلوهای راهنمای آویزان به زنجیر را تکان میدهد، از دور اشاره میکند و میگوید:« نگاه کن چیکار میکنه. من چجوری اینو بخیه کنم؟»
قدرها آمدهاند و با محمد و باباش و دکتر رفتهاند توی اتاق عملهای سرپایی. من بیرون ایستادهام و آیتالکرسی میخوانم. صدای گریه محمد راهرو را پر کرده. از وقتی بوسیدمش و رفت توی اتاق یک جمله دارد پرپرم میکند. «بمیرم برای دل مادرهایی که بچههای بیمار دارند.» علی را بیرون توی حیاط نشانده بودم، دلش طاقت نیاورده، آمده پیش ما. صدای گریه محمد را شنیده و بغضش ترکیده. دوباره میبرمش توی حیاط. این یک ربع ساعت، دل تنها گذاشتن هیچ کدامشان را ندارم. کارم شده سعی صفا و مروه بین اتاق عمل و حیاط. من هم دارم اشک میریزم. پشت سرم دو نفر با روپوش سفید دارند درباره هدیه روز پرستار گمانهزنی میکنند.
محمد با ابروی پانسمان شده بیرون میآید. با بیشترین سرعت ممکن حساب میکنیم و بیرون میزنیم. محمد با همه بایبای میکند. ساعت از سه بعدازظهر گذشته. گرسنهایم. راستی من هم از صبح چیزی نخورده بودم. از بوفه بیمارستان سه تا ساندویچ کالباس برمیداریم که توی راه بخوریم. برگشتنی محمد خودش را توی آیینه آسانسور میبیند. چشمش به پانسمان میافتد: «اووو…»
دوباره خانه، چه خوب جایی است خانه، چه نعمت بزرگی است زندگی روتین و معمولی. دلم میخواهد دو سه ساعتی پتو را بکشم روی سرم و عمیق بخوابم. مثل آنوقتها که بعدازظهرها توی خانه مادرم به کما میرفتم. بعد بیدار شوم و توی بزرگترین لیوان دستهدار خانه یک چای پررنگ بخورم. اما نه، باید قبلش لباسهایی که تنمان بوده و بیمارستانی شده را بریزم برای شستن، درسهای علی را برایش ردیف کنم و از همه سختتر کف آشپزخانه که خونی شده را به دقت آب بکشم.
میروم که لباسهایم را عوض کنم و دست به کار شوم… تازه میبینم، جورابهایم را لنگهبهلنگه پوشیده بودم.
انتهای پیام/