قهرمان داستان، جوانی است که زندگیاش هیچ فراز و فرودی ندارد. هیچ کسی در زندگیاش نیست و با هیچ کسی دوستی ندارد. دوستانش در و دیوارهای شهرند و آنقدر در خیالاتش با آنها حرف زده که صدایشان را میشنود. هر روز از کنار مردم سنپترزبورگ رد میشود و بیآنکه نه آنها او را بشناسند و نه چیزی از آنها بداند یا کلامی با ایشان سخن گفته باشد با همشهریهایش احساس قرابت و آشنایی دارد تا حدی که وقتی موسم ییلاق و تفریح و خلوتی شهر میشود دلش برای مردم تنگ شده و از روی لباسهایشان تشخیص میدهد هر یک به کدام سو میروند و این همه روند زندگیاش در همه سالهای عمرش بوده تا اینکه یکی از شبهای تکراری زندگیاش دختر جوانی را از دست آزارگر مستی نجات میدهد و همین میشود آغاز شبهای روشن زندگیاش.
راوی شبهای روشن روشنفکری اهل کتاب است. او آنقدر با کتابهایش مانوس بوده و با انسانهای عادی جامعه معاشرت نداشته که مانند کتابها صحبت میکند و داستایفسکی این نقطه تمایز قهرمان داستانش را با دختر جوان کاملا در ادبیات دو طرف نشان داده است. از یک سو راوی قرار دارد که طولانی و فاخر صحبت و به کتابها و نویسندگان مختلف اشاره میکند و از سوی دیگر دختری است که عامیانه و تقریبا کوتاه صحبت میکند و همه زندگیاش را در چند سطر تعریف میکند.
بهنظر میرسد روشنفکری که داستایفسکی به تصویر میکشد نمادی از روشنفکران همعصر خود در روسیه تزاری است؛ افرادی فرهیخته، بامروت، خوشصحبت اما بهدور از جامعه و تافتههایی جدا بافته که ارتباطی با امر واقع در اطراف خود ندارند تا حدی که خیالباف شده و حتی یک دوست در سنتپترزبورگ ندارد؛ ویژگیهایی که شاید امروز هم بتوان ردی از آن در طیفهایی از روشنفکری یافت.
قهرمان داستان داستایفسکی خیلی خوب صحبت میکند؛ بر واژهها مسلط است و میتواند مدت زمان زیادی برای ناستنکا (دختر جوان قصه) حرف بزند اما با این همه صحبت تقریبا هیچچیز از خودش نمیگوید. او آنقدر خوشصحبت است که در طول داستان حتی نامش هم را نمیگوید و ناستنکا هم گویی چنان مجذوب مرد شده که فراموش میکند نامش را از او بپرسد.
راوی داستان مردی اخلاقمدار و جوانمرد است که علیرغم خواست درونیاش به دختر قول میدهد عاشقش نشود هر چند خیلی زود این اتفاق میافتد اما با این حال باز هم برای یافتن عشق سابق ناستنکا تلاش میکند. این جوانمردی بالاخره کار خود را میکند و ناستنکای مایوسشده از بازگشت معشوق را به سمت عشق جدید یعنی راوی داستان میکشد و او به این عشق اعتراف میکند. زندگی راوی تنها و رویاپرداز و جوانمرد در نقطه عطف قرار میگیرد اما داستایفسکی در همینجا به این عشق خاتمه میدهد و چند لحظه بعد از ابراز علاقه ناستنکا به راوی، معشوق سابق از کنار آنها میگذرد و ناستنکا راوی جوان را تنها گذاشته و به سوی معشوق سابق میرود.
نقطه اوج داستان را میتوان همینجا دانست. رقم خوردن سریع جدایی بعد از وصل. چشاندن طعم عشق به مردی که به تنهایی عادت کرده بود و جدا کردن او از معشوق و خوراندن تلخی بعد از لحظهای شیرینی.
داستایفسکی جوان در اینجا باورش به عشق را به مخاطب عرضه میکند. راوی ناکام از اینکه یک لحظه در زندگی ملالتباری که به گفته خودش همه او را وامیگذارند و رها شده و طعم بینظیر عشق را چشیده خرسند است و با همان یک دم وصال معشوق سرخوش است. چهار شب در میان هزاران شب زندگی راوی، شبهای روشن زندگیاش میشوند مانند شهابی که لحظهای در شب تاریک بدرخشد و خاموش شود.
شبهای روشن را میتوان جزو عاشقانههای بسیار دلنشین دانست که حکایت از طبع لطیف نویسنده دارد در حدی که برخی معتقدند این داستان روایتی واقعی از زندگی خود فئودور جوان است اما نکته جالب اینجاست که این داستان یک سال قبل از دستگیری و قرار گرفتن داستایفسکی مقابل جوخه اعدام نمایشی تزار روس نوشته شده؛ زمانی که او در محافل روشنفکری مینشست و بحثهای سیاسی علیه امپراتوری میکرد و به همین خاطر هم بازداشت شد. شبهای روشن یک عاشقی در میانه نزاع سیاسی است.
عنوان: شبهای روشن/ پدیدآور: فئودور داستایفسکی؛ مترجم: سروش حبیبی/ انتشارات: ماهی/ تعداد صفحات: 112/ نوبت چاپ: هفتاد.
انتهای پیام/