معمولی بودن بد است؟

دیوارهای کوتاه، سقف‌های ترک خورده

17 آبان 1401

هیچ دل‌تان خواسته انسان تاثیرگذاری باشید؟ نه برای داشتن اسم و رسم، که برای پاسخ به آن چه روح‌تان از شما طلب می‌کند. به ناگهان و به یک‌باره! این احساس، وسوسه‌انگیز است و فریبنده. به مانند نامیرایی‌ست، حتی شاید نوعی میل به جاودانگی باشد. اگر این میل در شما بیدار شود، تا کجا حاضرید از محیط امن‌تان بیرون بیایید و با عواقبش رو‌به‌رو شوید؟ چقدر می‌توانید از کارهای روزمره، دیدارهای معمول و شاید به بیانی ساده‌تر از معمولی بودن فاصله بگیرید و مسئولیتی را بپذیرید که حاوی تصاویر دل‌خراش باشد؟ تصاویری که بی‌پرده به چشم‌ها و گوش‌هایتان راه می‌یابند و با روان‌تان بازی می‌کنند. آن‌وقت با ملامت‌گر درون و بیرون‌تان چه می‌کنید؟ با حرف‌های ذهنی مدام، با فکر و خیال‌هایی که روی فکرهای معمول انبار می‌شود.

تاثیرگذاری دغدغه انسان‌های اندکی‌ست و مقدار اندک‌تری از این انسان‌ها حاضرند دل به دریا بزنند و از دایره‌ امن‌شان بیرون بیایند. شما چطور؟ حاضرید؟ در این روزگار که افکار روزمره، خود کم دیوانه‌کننده نیستند و موریانه‌وار ذهن آدمی را می‌خورند؛ شما حاضرید دردی به دردهایتان اضافه‌کنید؟ دنبال دردسر می‌گردید یا به قولی دیگر کله شریف‌تان بوی قرمه‌سبزی می‌دهد؟ اگر می‌دهد که بسم‌ا... اگر هم نه که بد نیست رمان سارا گریانلو را بخوانید.

«گاف» داستان زن جوانی‌ست که تلاش می‌کند تاثیرگذار باشد. همچنان که رسالت معلمان بوده، از دیرباز تاکنون. آن‌ها که چراغ راه بوده‌اند و نور و ماهتاب و هر شی‌ء تابناک دیگری که راه را روشن کرده و گاها نیز خود را به آتش کشیده‌اند، تا اثری از خود بر جای بگذارند. فارغ از رنگ و رو و مذهب‌شان. زن جوان به پیشنهاد همسرش به گروه‌ تجسس می‌پیوندد تا خانواده‌های کم‌بضاعت و بی‌بضاعت را شناسایی کنند. او معلم یک دبیرستان غیرانتفاعی است. شیمی یا فیزیک نمی‌دانم اما می‌دانم شاگردانش تخس‌اند و متنفر از وقت‌گذراندن در کلاس. معلم هم که خانم شمس صدایش می‌زنند، تازه‌کار است و بچه‌ها دستش می‌ا‌ندازند. مدیر هم بدش نمی‌آید دائما آتویی از او بگیرد. به هرحال فاصله‌‌ی میان او و شاگردانش زیاد است. مانند فاصله میان خودش با پدرش. پدر یک کمال‌گرای مطلق است، همان ملامت‌گر بیرونی که دست و پای زن را برای هرکاری می‌بندد. سلطه او بر دختر و انتظار همیشگی‌اش از او، که اگر راهی را شروع می‌کند باید تا انتها پیش‌برود؛ زن را در مقابل تصمیماتش بی‌اعتماد به نفس می‌کند. کلاس دف اگر رفتی، تهش در کنسرت فلان خواننده می‌زنی؟ کلاس زبان اگر رفتی تهش می‌توانی این‌جا و آن‌جا و هرجا انگلیسی صحبت کنی؟ همیشه انتهای هر کاری برای پدرها، مهم‌تر از مسیری‌ست که طی می‌شود. انگار که هنوز برای پدرش دختربچه‌ای بیش نیست.

القصه! برگردیم سر شاگردان مدرسه که گوشی برای شنیدن نصایح معلم‌شان از نظرآباد و آن‌چه که دیده است، ندارند. خانم شمس فکری به ذهنش می‌رسد، از همان تصمیم‌های ناگهانی که پدر همواره او را ازش برحذر داشته. او یکی از بچه‌های کلاس را که زیادی تخس است و پول‌دار و روی مخ، می‌برد نظرآباد. برای بازدیدی کوتاه و عبرت‌آموز. اما معلم جوان‌مان خبر ندارد که عواقب کارش چقدر می‌تواند خطرناک باشد و از او معلمی محتاط و عاقل بسازد. و آن وقت است که پناه بردن به جهان معمول قبل، خطر نکردن و ماندن در قایق و نرفتن به سوی امواج بلند و سهمگین؛ دل‌چسب می‌شود. اما تاثیرگذاری وسوسه‌انگیز است و انسان، به غایت وسوسه‌شونده و فریب‌خور.

زن داستان ما همچنان که از معمولی بودن می‌گریزد، هنوز درگیر واگویه‌های ذهنی معمول است؛ و مگر می‌شود در یک دنیای معمولی و با اطرافیان معمولی زندگی بکنی و افکار معمول به سراغت نیاید؟ او از این که پدرش با ماشین قراضه‌ به دنبالش می‌آید، خجالت می‌کشد. این همه خاکی بودن پدر را قابل فهم نمی‌داند و مانند او از تجمل گریزان نیست. از میل به برتری، میل به جاه‌طلبی و حتی بهتر زندگی‌ کردن فراری نیست و تلاش می‌کند تا خود را با خیر بزرگی آرام کند. همین امیال درونی که فرصت ظهور و بروز در او پیدا می‌کنند، او را به خواننده نزدیک می‌کنند. شخصیت، شخصیت طنازی‌ست. چه در بازگویی افکارش و چه در تصمیم‌گیری‌ها و احساساتی که در بزنگاه‌های خاص تجربه‌اش می‌کند. این تصمیمات به جای عاقلانه بودن، رگه‌هایی از طنز و سطحی‌گرایی در خود دارند که رفته‌رفته و با اتفاقاتی که برایش می‌افتد انگار شخصیت به عقل می‌نشیند. وسوسه به سرپرستی گرفتن کودکی که قرار است در محیط نامطلوب به دنیا بیاید، وسوسه به سرپرستی گرفتن هزاران بچه، وسوسه خیری بزرگ… همه‌ این‌ها ذهن او را مشغول می‌کند و در انتهای رمان آنقدر به بلوغ عقلی رسیده‌، که از تولدی پر از اسباب و وسیله برای بچه‌ای محروم که تا به‌حال این چیزها را ندیده؛ نگران باشد. او در جواب مسئول گروه که هدف اعضا را برای شرکت در برنامه‌های جهادی می‌پرسد، می‌گوید: خودخواهی. آرام کردن خودم که از رفاه نسبی‌ام لذت ببرم و عذاب وجدان نداشته باشم.

شاید خودخواهی وجه دیگر خَیِر بودن است. خانم شمس با شما صادق است. دلش می‌خواهد خیری عظیم برساند و می‌داند که نمی‌تواند. نمی‌تواند همه چیز را آباد کند و از نو بسازد. نمی‌تواند دیوارهای ریخته و خانه‌های خیس را به چشم‌ برهم‌زدنی به برج و بارو تبدیل کند یا حتی کمتر، به جایی برای زیست تبدیل کند. او از خیررسانی‌های کوچک شرمنده است. از روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن، از پخش کردن خورش اضافه آمده. ملاقه به دست ایستادن در این کوچه‌ها و شرمنده از خورشی که پلو ندارد. این افکار او را از جنس خواننده می‌کنند. خواننده با خودش می‌گوید: «حق دارد! چقدر ضایع! من هم بودم می‌ماندم داخل ماشین.» زن جوان به آزادی سرپرست تیم تجسس غبطه می‌خورد. به این که شب و نصفه‌شب دنبال کار مردم می‌افتد و پدری ندارد که مدام کنترلش کند یا همسر و فرزندی. او باید برای اثبات خودش صابون خیلی اتفاق‌ها را به تنش بمالد تا بتواند از حصار دورش بپرد بیرون. او که برای غیرمعمولی بودن تلاش می‌کند، کم‌کم می‌فهمد که آدم معمولی خوبی بودن از همه چیز مهم‌تر است. آدم خوب بودن از همه چیز مهم‌تر است و شاید آن‌طوری بشود اثری گذاشت و خیری رساند و عذابی نداشت از رفاه…

تیزهوشی نویسنده این‌جاست که عقاید شخصیت را با المان‌های تکراری به مخاطب نشان نمی‌‌دهد و از روش‌های مرسوم می‌گریزد. شما در این اثر اشاره مستقیمی به پوشش شخصیت یا انجام اعمال عبادی که او را فردی مذهبی معرفی‌کند، نمی‌بینید. به جایش در ذهن شخصیت و به فراخور داستان، آیه‌ای کوتاه گلچین می‌شود. همین حرکت ریسک بزرگی‌ست. نویسنده همان‌طور که از المان‌های ابتدایی فرار می‌کند، به عنصری بزرگ‌تر و گل‌درشت‌تر پناه می‌آورد و همین باعث می‌شود شخصیت از خواننده‌ای که خط فکری مشترکی هم با هم ندارند؛ دور نشود. دغدغه‌ این رمان چیزی بزرگ‌تر از ساختن یک خانواده آرام و خوش‌بخت است و تلاش می‌کند تا به فردیت شخصیت در خانواده و سهمی که از آبادی جامعه دارد، بپردازد. ایمان شخصیت به مدد زبان شیرین و انتقادآمیزش و گذر از جزئیاتی که شاید جلب توجه بکند و شکاف بیاندازد، در لایه‌های زیرین داستان قرار گرفته و قرار است به مسائل مهم‌تری پرداخته شود. رمان ریتم تندی دارد، جمله‌های بلندش را گاهی مجبورید دوبار بخوانید تا طنز پنهان‌شده در کلام را دریابید؛ اما در کل رمان خوش‌خوانی‌ست. صحنه‌ها در نظرآباد آنقدر که باید و شاید دردآلود روایت نمی‌شوند و صحنه مرکزی از مناطق پایین دست ساخته‌ نمی‌شود که مدتی طولانی به یاد آدمی بماند. اما برای یک تلنگر کوچک خوب است. قدرتی که در روایت افکار گزنده زن جوان است در روایت دیده‌هایش از نظرآباد نیست. زیاد شدن اسامی هم گاهی باعث می‌شود آدم‌ها گم بشوند و مخاطب یادش نیاید بحث درباره کدام خانواده است. در این داستان نه نقش مادری زن جوان برجسته می‌شود و نه نقش همسری‌اش، آن‌چه مطرح است خودش است. تلاشش است برای یافتن پاسخ پرسش‌هایش و کنارآمدن با ذهن. ذهنی که همواره به سوی درد رانده می‌شود، از درد شیرینی بیرون می‌کشد و از شیرینی باز به تلخی می‌رسد. شخصیت اصلی با افکار و اعمالش پررنگ‌تر از دیگران به چشم می‌آید، و نه به واسطه وظایف معلمی و مادری و همسری.

 

عنوان: گاف/ پدیدآور: سارا گریانلو/ انتشارات: صاد/ تعداد صفحات: ۲۱۸/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید