روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

راسکولنیکوف کابُلی

22 فروردین 1401

طبق اطلاعاتی که داشت، این آخرین ماشین بود که از محله خارج می‌شد تا برای تعطیلات نوروزی، برود مسافرت.

از شیشه دکه، نگاه کرد که آقای میلادی با سوناتای ۲۰۱۸ مشکی‌اش از درب پارکینگ سومین ساختمان خارج شد و آمد به طرف سر کوچه.

این کوچه‌ کوتاه بن‌بست بود و کم‌ساختمان. یک طرف کوچه هم دیوار پشتی سالن عروسی کوچه کناری بود‌. فقط سمت راستش سه پلاک ساخته شده بود. اکبر، سرایدار پلاک وسط، پشت سوناتا از حیاط آمد بیرون و برای آقای میلادی دست تکان داد و رفتنشان را تماشا کرد. آقای میلادی رسید سر کوچه و منتظر شد که او زنجیر سر کوچه را باز کند‌.

از اتاقکش آمد بیرون و زنجیر را باز کرد‌. آقای میلادی شیشه را داد پایین و گفت: «حنان، جون تو و جون این خونه‌ها. بیشتر این واحدا الان خالی شده‌ها! اگه خوب بپایی، وقتی برگردیم، یه سوغاتی تپل پیش من داری.»

خانم میلادی از کنارش خم شد: «عیدی‌ش! عیدی اکبرم ندادی. بده حنان بهش بده.»

آقای میلادی گفت: «آخ آخ راست می‌گی.»

بعد دسته‌ای تراول از جیبش درآورد و شمرد و داد دست او: «با اکبر نصفش کن.»

خانم میلادی گفت: «حنان به‌خدا چون تو اینجایی خیالم راحته که بعد دوسال دارم می‌رم مسافرت. اون اکبر تنِ لشه.»

حنان گفت: «خیالتان راحت خانم. عین عقاب چشم می‌چسبانم که پشه بی‌اجازه‌ی مَ وارد نشه. برید به‌سلامت. خدا پشت و پناهتان.»

سوناتا که رفت، خم شد و زنجیر را انداخت و ناگهان حس کرد اکبر پشت سرش ایستاده. وقتی کمر راست کرد، اکبر گفت: «خوب داد بهت‌ها!»

پوزخندی کنج لبش بود. این پوزخند مدتها بود همانجا بود. از همان اول استخدامش. از همان زمان که فهمید نگهبان دست‌کج قبلی که اخراج شده، پسرعموی دور اکبر بوده.

جواب نداد. فقط تراول‌ها را از جیبش درآورد و شروع کرد به شمردن. اکبر این‌بار تیزتر گفت: «هوی! افغانی! با توام!"»

دو میلیون تومان بود. دوباره نصفش را شمرد و دراز کرد سمت اکبر: «برای هردومان داد. یادش رفته بود. خانم دوکتور یادش انداخت. نصفش برای تو.»

اکبر بی‌تامل، پول‌ها را گرفت و گذاشت جیبش و برگشت که برود. چندقدم که رفت، سرش را برگرداند. دوباره پوزخندش کنج لبش بود: «می‌گم فقط من و تو موندیما! من و تو و آقای رفعتی و ممرضا!»

دل حنان هری ریخت. اکبر راست می‌گفت. در کل آن کوچه‌‌اک (نیم‌کوچه‌ کوچک) و آن سه ساختمان، همین چهارنفر مانده بودند. تقریبا نصف واحدها از قبل هم خالی بودند. بقیه اما همه رفته بودند مسافرت. ساکنان ۱۶ واحد در سه ساختمان. فقط یک واحد بسیار اعیانی، در طبقه بالای ساختمان وسطی، کاملا خالی نشده بود. زن‌وشوهر جوان و فرزند خردسالشان رفته بودند مسافرتی سه روزه و پدر پیرِ مرد، با پرستارش که پسری جوان بود، تنها مانده بود. یکی از پولدارترین ساکنان کوچه. صاحب اولیه هرسه ساختمان که بعدا ۲۵ واحد را فروخته بود. واحدهایی با متراژ بین دویست متر تا چهارصدوپنجاه متر. چند واحد را هم اصلا نه فروخته بود، نه اجاره داده بود. هم نیازی نداشت، هم چندسال پیش بعد از سکته مغزی وسیع آقای رفعتی و نیمه‌فلج‌شدنش، بسیاری از کارهایش نیمه‌تمام مانده بود.

کوچکترین پسرش آمده بود تا در خانه پدر با او زندگی کند. واحدی ششصد متری که در دل خود آپارتمانی صدوپنجاه‌متری داشت که محل اقامت آقای رفعتی بود. پرستاری تمام‌وقت پیش او بود. پسری مطمئن و سربه‌زیر.

حنان گاهی می‌رفت کمکش. وقتی آقای رفعتی دلش می‌گرفت و هوس می‌کرد جای تختش را عوض کند. دوست داشت پنجره به پنجره فتح کند و جلو برود.

بعد حنان می‌رفت کمک ممرضا تا در حالی که آقای رفعتی، روی صندلی چرخدار نشسته بود، با هم تخت و تجهیزات متصل به آن و پاتختی و کتابخانه کنارش را کنار پنجره دلخواهِ آقای رفعتی طوری بچینند که راضی‌اش کند. و البته گاوصندوق سنگینش که باید کنار تخت می‌بود. در سمت مقابل تجهیزات پزشکی که در سوی دیگر تخت قرار می‌گرفت. تفریح آقای رفعتی، وررفتن با محتویات گاوصندوق و کتاب‌خواندن بود. یک‌بار که بسته‌ای برای آقای رفعتی برده بود، دیده بودش که کلی پرونده و پاکت بزرگ روی تختش پراکنده است و چند بسته تراول هم بین کاغذها افتاده. آقای رفعتی، با دستِ کم‌توان و لرزانش، داشت محتوای پرونده‌ای را می‌خواند و به او که از پشت در خودش را معرفی کرده بود، گفته بود: «حنان تویی؟ بیا تو. بیا تو! فقط چشماتو درویش کن!»

و حنان رفته بود داخل و حسی داشت انگار به صحنه خلوت مردی با معشوق وارد شده باشد. چنان کِیفی در چشمان پیرمرد موج می‌زد که تا آن روز ندیده بود. نه حتی هنگام بازی با نوه سه‌ساله‌ قشنگش که اتفاقا زود حوصله پدربزرگ را سر می‌برد.

آقای رفعتی گفته بود: «هعی! حنان! چه روزگاری بود. این زمینو پشت امام‌زاده صالح، از چنگ شهرداری کشیدم بیرون. چقدر قاضی و وکیل خریدم. چقدر سبیل چرب کردم تا شهرداری تو دادگاه شکست خورد. نه که فکر کنی پول دادم تا اونا پرونده رو برام ببرن‌ها! نه! پول دادم بازیگر خریدم تا قصه‌ای که من نوشتمو بازی کنن! من نویسنده بودم. من داستانو بردم جلو! اونم نه قصه‌ای که همه‌شو من بنویسم. این پرونده خیلی خوشگل بود جون تو! به خوشگلی یه زن بلندبالا و خبیث! همون‌جور که انگار بخوای چنین زنی رو بازی بدی! اما زبل باشه. کلی ازت جون بگیره. به‌راحتی تسلیم نشه. وا نده. نتونی راحت دستشو بخونی! نصف قصه رو خودت نوشتی‌ها! اما نصف خوشگلی ماجرا اینجوریه که نمی‌دونی اون چیکار می‌کنه! کمین می‌کنی تا اونم دست خودشو بازی کنه. تا غافلگیرت کنه. تا بذارتت توی عملِ انجام‌شده و مجبورت کنه همون لحظه یه کلکی بزنی که از مخمصه دربیای! این زمین و پرونده‌ش و دعوای تملکش با شهرداری با من همچین کاری کردن! آخ که چه عشقی کردم! اسم پروژه‌ای که توی اون زمین ساختنو گذاشتم فتانه! یعنی توی پرونده‌های خودم. خودم پیش خودم فتانه صداش می‌کردم. بسکه لوند بود لامصب! وگرنه که اونجا بری اسمش یه چیز دیگه‌س. نمی‌دونم شهیدچی‌چی گذاشتن. اونم یکی از کلکام بود. واسه دراومدن از یکی از مخمصه‌هایی که فتانه منو انداخت توش!»

بعد بسته را از دست حنان گرفته بود و دو تراول پنجاهی از روی یکی از دسته‌تراول‌ها کشیده بود بیرون و داده بود دستش و هنوز حواسش پرت بود: «هعی! کاش توان داشتم اینا رو بنویسم. کاش! من نویسنده‌ خوبی‌ام حنان! فقط نوشته‌هامو نمی‌دم کسی بخونه. نوشته‌هام مث نمایشنامه‌ن. یه‌راست می‌دم دست بازیگرا، بازی کنن. اونم یواشکی! طوری که کسی نفهمه دارن از روی یه متن بازی می‌کنن.»

دفعه بعد که حنان رفته بود کمک ممرضا، توی فاصله‌ای که ممرضا را فرستاده بود از سوپر سر کوچه چیزی بخرد، رو کرده بود به حنان: «آهای پسر! من نمی‌دونم تو توی افغانستان چه زندگی‌ای داشتی. پولدار بودی، فقیر بودی، درس‌خونده بودی، بیسواد بودی! ولی آدم بدی نیستی انگار. یه وقت چشمت این مال و اموالو نگیره، دستت کج بشه؛ مث مسعود بیرونت کنم‌ها! اینجا بمونی کارتو خوب انجام بدی، لنگ نمی‌مونی. اما اگه دست‌کجی کنی، تا دمار از روزگارت درنیارم، ولت نمی‌کنم! از اکبر بپرس بهت بگه مسعود الان کجاست!»

حنان چیزی نگفته بود. ساکت سرش را انداخته بود پایین و به رسم قومش جلوی بزرگتر، سر را اندکی به سمت شانه راست کج کرده بود. آقای رفعتی کمی ساکت شد. بعد گفت: «کتاب می‌خونی؟ اهلش هستی؟»

حنان گفت: «بله آقا. در افغانستان هم می‌خواندم. دوره‌ی دانشجویی از کتابخانه دانشگاه کتاب امانت می‌بردم بسیار.»

آقای رفعتی گفت: «پس بیا اینجا. از ردیف سوم از بالا، «جنایت و مکافات» رو بردار. راسکولنیکف رو می‌شناسی؟»

می‌شناخت. خوانده بود. اما از ذوق اینکه راهی به کتابخانه آقای رفعتی بگشاید، گفت: «همیشه دلم می‌خواسته بخوانم. امانت می‌دهید به من؟»

و کتاب را برده بود. تکراری بود، اما با لذت خوانده بود. لذتی غمناک ناشی از فهم منظورِ آقای رفعتی. تحذیرش که مباد راسکولنیکف‌طور برای او خطری ایجاد کند. پیرمرد از پولداری‌اش می‌ترسید. با این حال آخرعمری، مثل پوآرویی بود که راز آخرین پرونده‌ قتلی را که حل کرد، فاش کرد، چون می‌ترسید کسی موفق به کشفش نشود و هنر بی‌نظیر پوآرو در طراحی آن قتل نبوغ‌آمیز، مخفی بماند و آنچنان که شایسته است، تحسین نشود.

پیرمرد پیش هرکه اندکی گوشش را دست او می‌داد، از «فتانه»های متعددش می‌گفت. حنان از فتانه پشت امامزاده صالح خبر داشت. اکبر از «شراره» چندده‌هکتاری دهکده تفریحی شمال، ممرضا از دنیا و دریای لوند، برج‌های دوقلوی کیش.

شرح زرنگی‌های افسانه‌ای آقای رفعتی، نقل هر محفلی بود که با اهالی آن کوچه ارتباطی داشتند.

اما حالا از اهالی کوچه، فقط او و اکبر و آقای رفعتی و ممرضا مانده بودند و اکبر حواسش به این موضوع بود!

تلفنش داخل باجه نگهبانی زنگ خورد. آقای رفعتی بود: »سلام حنان. تو که قرار نیست جایی بری؟»

«نه آقا. مَ هستم خدمتتان. امری دارید؟»

«بله. موقع سال تحویل بیا پیش من. موقع عوض‌کردن سوندهای منه. اما به ممرضا اجازه دادم بره پیش خانواده‌ش. به اکبر می‌گم جات وایسه.»

نه. این دیگر اصلا خوب نبود! تلاش کرد آقای رفعتی را منصرف کند: «آقا جسارت مرا ببخشید. اما ممرضا نمی‌تانه فردا پیش خانواده‌ش بره؟ اکبر به‌درد نگهبانی نمی‌خورد. سَربه‌بازی‌ست. خدای‌ناکرده خطری پیش‌آمد کنه، اکبر پس برنمی‌آید.»

آقای رفعتی اما اصلا عادت نداشت کسی روی حرف‌هایش حرف بزند. به‌خصوص حنانِ همیشه مطیع و سربه‌زیر. غرید: «تو کاریت نباشه. فقط ساعت ۶ بالا باش!»

دل حنان مثالِ سیر و سرکه به جوش افتاده بود. اکبر روی سکوی جلوی ساختمان وسطی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. از آن فاصله نمی‌شنید چه می‌گوید. فقط پوزخندش را می‌دید که مثل گیاهی عجیب، روی صورتش رشد می‌کند و از کنج چپ لبش، هی روی گونه گشادتر می‌شود. بعد هم شروع کرد روی صفحه گوشی، چیزی‌نوشتن.

حنان دلشوره داشت.

صبر کرد تا ممرضا ساک به‌دست از ساختمان وسطی بیاید بیرون و برسد به باجه نگهبانی.

کشیدش کنار: «ممرضا کاش نمی‌رفتی. پیرمرد تنها می‌مانه. منم برم پیشش، کوچه بی‌صاحب می‌شه.»

ممرضا هم نگاهی نگران انداخت پشت سرش و گفت: «می‌دونم حنان‌. می‌فهمم چی می‌گی. اما من دست‌تنها به‌ چه درد می‌خورم؟»

حنان گفت: «کلید عباس و منوچهر هم دست منَه. قرارَه کارهای ساختمان‌هایشان من انجام دهم‌. برو چندنفر از فامیلاتان بیار چندشب اینجا بمانن. اجازه استخر و جیم را من براشان از آقای رفعتی می‌گیرم. انگار آمده باشن هتل. اتاق‌های عباس و منوچهر هم تمیزند. من دیده‌ام. بهشان بد نمی‌گُذرَه. من از این اکبر چشمم ترسان است.»

ممرضا سر تکان داد. فهمیده بود حنان چه می‌گوید.

ساعت ۶، اکبر سلانه‌سلانه آمد دم باجه: «خب نمی‌خوای بری بالا؟ آقارفعتی منتظره.»

چاره‌ای نداشت. چنان راه افتاد که انگار عازم میدان کنکورد پاریس است تا سرش را زیر گیوتین بگذارند. بدو ورود، در آپارتمان بزرگ را بست و هرجور قفلی که روی آن وجود داشت، چندقفله کرد. بعد چند کاناپه و صندلی کشید جلوی در. بعد رفت طرف آپارتمان کوچک درونی. در آن را هم بست و قفل کرد. طوری که پیرمرد را نترساند، یک صندلی و یک میز عسلی سنگین را طوری که انگار خودش می‌خواهد روی آنها بنشیند، کشاند پشت در.

بعد ناگهان دلشوره گرفت که مبادا اکبر برنامه‌ای برای واحدهای دیگر ریخته باشد؟

اما یادش افتاد که آقای میلادی یکی‌دو روز قبل از رفتن به او و اکبر، انگار عمدا، خبر داده بود که با همسایه‌ها قرار گذاشته‌اند موقع مسافرت، پول و طلای موجود در خانه را با خود ببرند، یا در بانک بگذارند. تنها کسی که نمی‌شد راضی‌اش کرد پول و طلای گاوصندوقش را از خودش دور کند، آقای رفعتی بود. آقای رفعتی کج‌خلق و بدجنس و لاف‌زن که هیچ‌کس دوستش نداشت. آقای رفعتی باهوش و کتاب‌خوان که حنان را شگفت‌زده می‌کرد.

ساعت ۶:۳۰، شروع کرد سوند آقای رفعتی را عوض کند که موقع سال تحویل، پیرمرد تر و تمیز باشد. آقای رفعتی تلویزیون را روی یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای دلخواهش روشن کرده بود و جُنگ سال نو را نگاه می‌کرد. از میان صدای بلند آواز و آهنگ تلویزیون، حنان با نهایت هوشیاری حواسش گوش سپرده بود به صداهای بیرونِ آپارتمان. مثل فنری شده بود که در نهایت امکان فشرده باشندش. از شدت تمرکز و اضطراب، تمام ذهنش درد گرفته بود.

بالاخره مثل عهدی اجتناب‌ناپذیر، صداهای مبهمی بلند شد. باید همان‌لحظه زنگ می‌زد ۱۱۰؟ آرام به در نزدیک شد و گوش چسباند به در. هنوز مطمئن نبود چه می‌شنود‌. اگر کلا بدبینی بی‌جایی بوده باشد چه؟ اگر زنگ می‌زد پلیس و آنها را می‌کشاند به موقعیتی که اکبر بی‌آزار در باجه نشسته بود و بعد از اطلاع از تماس او، از لجش غیرقانونی‌بودن اقامت او را لو می‌داد چه؟

اما نه. صداها بلندتر شد. به‌طرز هماهنگی همزمان با صدای بلند و جیغ‌جیغوی خواننده زن، صدای دریل‌مانندی بلند می‌شد. آیا صدای دستگاه برش فلز بود یا فقط یکی از سازهای احمقانه بیجای آهنگی که برای سال نو می خواندند؟

بارها از چشمی نگاه کرد و بالاخره در نور کم‌جان غروب، دید که چندنفر دارند وسایل و کاناپه‌ای را که پشت در هل داده بود، کنار می‌زنند. صدای دزدگیر واحد بزرگ هم نیامده بود. حتما قطعش کرده بودند. اکبر موقعیت تمام سیستم‌های هر سه ساختمان را فوت آب بود. دیگر معطل نکرد. سریع زنگ زد به پلیس ۱۱۰. سعی کرد تا جایی که می‌تواند بدون لهجه خودش صحبت کند. مطمئن نبود به گزارش یک افغانی به‌اندازه گزارش یک ایرانی توجه کنند. سریع توضیحات و آدرس را داد.  بعد پیرمرد را بی‌آنکه به اعتراض‌هایش توجه کند، برد توی اتاق آخری و در را رویش قفل کرد.

تا برگشت بیرون و پشت در رسید و در را نگه داشت، در با شتاب باز شد و فشارش او را چندقدم آن‌طرف‌تر پرت کرد روی زمین.

حتی تعجب هم نکرد. اکبر و مسعود را شناخت. نظیر، کارگر افغان کوچه بالایی را هم شناخت. پسرک تازه‌جوانی هم همراهشان بود که نمی‌شناخت. ساک بزرگی روی دوش داشتند که معلوم بود پر است از ابزار کارشان. اکبر حتی در همان‌حال هم پوزخند می‌زد: «آخرین‌بار گاوصندوقشو کشوندی پای کدوم پنجره؟» و در عرض دوثانیه با نگاهش آن را یافت. رفت سمتش و پرسید: «پیرمرد کو؟ بگو بیاد به زبون خوش کلید بندازه. وقت ما رو تلف نکنه.»

حنان از جا بلند شد: «کور خواندی. گمشو برو بیرون. پلیس خبر کرده‌ام. الان می‌رسَه.»

مسعود خندید: «آخه پلیس بیاد که اول خودتو می‌بره افغانی!» اکبر اما وقت تلف نکرد. در اتاق‌ها را چک کرد و دومین در، حدسی درست بود. با لگد در را شکست و رفت تو و ثانیه‌ای بعد پیرمرد را با صندلی چرخدارش هل داد بیرون: «پیری کلیدت کو؟ بیار این بی‌صاحابو باز کن تا خط‌خطیت نکنم.»

رفعتی غرش کرد: «تو غلط می‌کنی بی‌وجود پاپتی. فک کردی رفعتی می‌شینه تا تو هر غلطی خواستی با حاصل عمر من بکنی؟!»

مسعود آمد جلو و با لگد پیرمرد و صندلی را انداخت زمین و شروع کرد به گشتن پیرمرد تا کلید گاوصندوق را پیدا کند. پیرمرد بی‌دفاع، همچنان تلاش می‌کرد رجز بخواند: «کور خوندی گداگشنه! کلیدو پیدا نمی‌کنی! فکر کردی می‌ندازمش دور گردنم راه می‌رم؟! دستت به کلید نمی‌رسه.»

مسعود شروع کرد با کف کفش به پشت پیرمرد لگدزدن. حنان رفت جلو و خودش را بین مسعود و پیرمرد حائل کرد و مسعود را هل داد آن‌طرف. تا مسعود بخواهد با خشم و فحاشی دوباره یورش بیاورد، دم گوش پیرمرد فریاد زد: «آقا کلید را بدین. اینا با پرونده‌هاتان کاری ندارن. چهارتا دسته تراول می‌برن. اگه ندین، می‌کشندتان.»

مسعود دورخیز کرده بود دوباره حمله کند که اکبر نگهش داشت: «راست می‌گه پیری. نوکر سوگلی‌ت راست می‌گه. کلیدو بده. وگرنه خونت پای خودته.»

پیرمرد ریزریز آن زیر چیزی می‌گفت. چشم‌هایش میان آن‌همه چروک موربِ صورتی، مرطوب شده بود. حنان خم شد تا بشنود: «پس راسکولنیکف شدی حنان؟ تو‌ام آدم حسابی نبودی؟ من آدم‌شناسم. یعنی تو رو نشناختم؟»

حنان هم آرام گفت: «آقا فقط شما من را نشناختی. من هم شما را شناختم. اینها با عزیزانتان کار نمی‌گیرند. پول‌ها را می‌خوان. کلید را بدین. پول‌ها را ببرن. جانتان در امان بمانه.»

تنها او بود که می‌فهمید عزیزان پیرمرد در آن گاوصندوق پول‌هایش نیست. بلکه پرونده‌های نازنینش است. شرح رشادت‌های جنگ ممسنی و کازرونش. هفت‌پیکرانِ فتان و زیبا و جنگجویش. قصه‌های تک‌خواننده‌اش. شاهکارهای اجرای صحنه‌اش.

پیرمرد چشم‌هایش را بست: «نمی‌دم! آخر قصه من اینطوری تموم بشه؟ اینجور ذلیل بیفتم اینجا، اینا به قهرمان قصه غلبه کنن؟! نمی‌دم! هیچی بهشون نمی‌دم!»

اکبر و مسعود با هم آمدند جلو و افتادند به جان پیرمرد. با لگد و مشت. هنوز نمی‌خواستند او را بکشند. امید داشتند پیرمرد کلید را بدهد.

حنان دوباره بدنش را حائل کرد و همان‌طور که محکم‌ترین ضربه‌ها را دریافت می‌کرد، فریاد زد: «پلیس الان می‌رسَه. به خدای محمد زنگشان زدم. نقشه‌تانه می‌دانستم. این کلید‌بده نیست. فرار کنید تا گیر نیفتادید.»

مسعود چاقو کشید: «غلط کردی!»

و بعد رو کرد به بقیه: «برید سراغ گاوصندوق، من کار اینا رو تموم می‌کنم.»

بقیه معطل نکردند.با دستگاه برش فلز و بقیه ابزار‌ها رفتند سراغ گاوصندوق.

مسعود آمد طرف آنها. حنان از جا بلند شد و با لگدی پیرمرد را هل داد کنار دیوار و از صحنه درگیری دور کرد و با مسعود گلاویز شد. آدم ضعیفی نبود و تا چند دقیقه موفق شد دستِ چاقودار مسعود را از خودش دور نگه‌دارد.

اما اولین ضربه چاقو که به بازویش خورد، دستش شل شد. تلاش کرد. جنگید. صدای غرش ناکام دستگاه و بوی داغیِ فلزِ جنگجو توی گوش و بینی‌اش پیچیده بود. از گوشه چشم، نظیر را می‌دید که با مشت و لگد پیرمرد را می‌زند و همچنان تلاش می‌کند جای کلید را از او دربیاورد. دادوبی‌داد اکبر و پسرک دیگر را می‌شنید که با هم حرف می‌زدند که چگونه جگر آن فلزِ غیور را از هم بدرند.

زن با نهایت جیغ آواز می‌خواند و ضربات چاقو، حدِ مقاومت او را رد می‌کرد و بر تنش می‌نشست و سرخی خون، پیش رویش شتک می‌زد و مسعود هنوز نمی‌توانست از سد او عبور کند.

و ذهن او لحظه‌به‌لحظه دورتر می‌شد. دور و برش دشت سبز بکر و کچلک‌زده‌ای حوالی کابل شکل می‌گرفت و همزمان فکر می‌کرد که در میان داستانی گیر افتاده که پیرمرد نوشته است: «عجب قصه‌ای حنان! عجب قصه‌ای! تو بازیگر صحنه‌ای هستی که پیرمرد خلق کرده و مانند قصه‌های دیگرش، تو تنها نیمی از قصه را می‌دانی! او از کارهای بقیه شخصیت‌ها خبر ندارد. قرار است اتفاق‌ها ناغافل رخ دهند و تو و نویسنده در لحظه تصمیم بگیرید در برابر آنها چه کنید!»

شخصیت‌ها همچنان نقش خود را بازی می‌کردند و داستان در همان لحظه خاص گیر کرده بود. نقش او این بود که نگذارد قصه از آن لحظه جلوتر برود. او باید داستان را به‌نحوی برمی‌گرداند. اما ثانیه به ثانیه، دست‌ها و زانوهایش ناتوان‌تر می‌شدند و چشم‌هایش از آن آپارتمان بیشتر دور می‌شد و…

مطمئن نبود؛ اما انگار صدای شخصیت‌های جدیدی وارد صحنه شد. آنها که بودند؟ راهی برای فهمیدنش نداشت. حواسش یاری نمی‌کردند. نور صحنه داشت خاموش می‌شد و او داشت سقوط می‌کرد و از گوشه چشم دید که پیرمرد به حال خود رها شده و نظیر دیگر او را نمی‌زند و مسعود هم دوان‌دوان از او دور می‌شود و…‌

چشم‌هایش سیاه شد و آخرین فکرش این بود که آیا نویسنده داستان را طوری به پایان خواهد برد که او دوباره چشم‌هایش را باز کند و آخر داستان را ببیند یا این هم از جمله اتفاق‌هایی بود که نویسنده فکری برای آن نکرده بود و قرار بود بازیگر در لحظه مواجهه با آن خودش تصمیم بگیرد با آن چه کند.

آیا می‌توانست دوباره چشم‌هایش را باز کند؟

در آن لحظه، نمی‌دانست!

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید