مروری بر داستان «فصل توت‌های سفید»

روایت مریم مجدلیه در روزگار پهلوی

27 دی 1402

فصل توت‌های سفید، روایت مریم مجدلیه‌‌ای‌ست که مسیحش را می‌یابد، نگاه از گذشته تاریکش برمی‌گیرد و به آینده امیدوار می‌شود؛ حال آن که آینده آن هم در تهران دهه پنجاه خالی از تشویش نیست. هزار بیم می‌رود که آدم‌ها گم شوند و فردا روزی در محل کارشان، در همان کوچه باریک و قدیمی نباشند و نبودشان را دختر چشم به‌راهی به نام فروغ تاب نیاورد.

فروغ از گذشته‌اش می‌گریزد. گذشته‌ای که مال خودش نیست و انگار بهش انداخته‌اند، یک چیز خراب و وصله پینه شده، پر از دربه‌دری و تنهایی. حالا آمده به شهری نو، نه آن شهر نویی که ساکنانش را ساکنان محله غم یا شهر خاموشان می‌دانستند، نه آن شهری که آنیا تویش سفلیس گرفته و چال زیبای گونه‌اش با زخم پر شده؛ شهری دیگر که می‌شود به مسیحش ایمان آورد. به توت‌های سپیدش که تحفه‌های تازه رسیده عشق‌اند در کاسه رویی کج و کوله. به همسایه‌های خوب که خیاط تازه‌وارد شهرشان را دوست دارند.

فصل توت‌های سفید به داستان زنان رنج کشیده‌ای می‌پردازد که حق‌شان بی‌وفایی و نامرادی نیست. زنانی که دستانی زبر و چهره‌هایی زمخت دارند و در کارخانه آجرپزی کار می‌کنند. زنانی که خیانت می‌بینند و با وجود تمام نفرت‌شان از همد‌یگر باز نمی‌توانند به دلسوزی‌شان غلبه کنند و بی‌کسی یکدیگر را نادیده بگیرند. بدبختی مدام نتوانسته از آن‌ها هیولا بسازد و حتی شاید دل رحم‌ترشان کرده است. زنان گذشته فروغ مثل مادر و مادربزرگش با وجود رنج بیشتری که کشیده‌اند، مهر بیشتری نسبت به زنان امروز زندگی فروغ دارند. آن‌هایی که حتی سر بلند نمی‌کنند تا جواب سلام فروغ را بدهند.

کتاب در زمان حال و گذشته در حرکت است. به گفته نویسنده در دوران پهلوی اول و پهلوی دوم. گذشته بهتر ساخته شده و فضا و زمان تازه‌ای در اختیار خواننده قرار می‌دهد. آشنایی فروغ با آنیا فرصتی را فراهم می‌کند که خواننده به آوارگان لهستانی فکر کند و قبرستان‌شان را با مجسمه‌های سفید و باران خورده به ذهن بیاورد. حتی می‌تواند مخاطب را بکشاند پای آلبوم عکس کاوه گلستان. پروژه‌ای به نام «روسپی» که عکس‌هایش طی سال‌های 1354 تا 1356 از ساکنان شهر نو گرفته شده است.

کتاب از حضور موثر مرد خالی‌ست. مردان قصه زنان‌شان را از خود رانده‌اند و خود نیز در میانه داستان گم می‌شوند. زنان در این رمان چشم‌انتظارند، همواره پشت پنجره یا در کشوری غریب نشسته به انتظار تا سال‌‌های سال؛ اما فروغ این طومار طولانی انتظار را پاره می‌کند و این می‌شود عملی حماسی که شخصیت را از بی‌حرکتی نجات می‌دهد. اما از سکوتش خیر. انگار فروغ گذشته نسبت به فروغ زمان حال حرف بیشتری برای گفتن دارد. حال فروغ مانند گذشته‌اش پرمایه ساخته نشده و تنها در رفت و آمد او به خانه اجاره‌ای‌اش خلاصه می‌شود. نویسنده آن‌چنان که در ساختن زنان دیگر داستانش بی‌پرواست، چه در رنج و چه در میان‌مایگی، در ساختن شخصیت اصلی داستانش اینطور نیست و بسیار محتاطانه رفتار می‌کند. ما تنها از دیالوگ‌های تماشاگران تئاتر که مردانی هرزه به نظر می‌رسند، می‌فهمیم که فروغ احتمالا باید زیبا باشد. حتی از آنیا تصویر بیشتری داریم تا فروغ و این شاید ضعف اثر محسوب شود که نویسنده نمی‌تواند فروغ را به خواننده نزدیک کند و او را با خودش همراه سازد. سکوت فروغ شخصیتش را بیشتر و بیشتر در پرده گمنامی فرو می‌برد و همین باعث می‌شود خواننده بعد از آشنایی با گذشته شخصیت و دانستن تمام رنج‌های کودکی به یک‌باره با او غریبه شود و نشناسدش. برای همین است که می‌گویم فروغِ گذشته قوی‌تر ساخته شده و فروغِ حال در تصاویری یکسان تنها تکرار می‌شود.

نکته مثبت اثر این است که از زبان فردی بی‌طرف روایت می‌شود. فروغ در این بستر تاریخی خاص قرار گرفته و داستان خودش را دنبال می‌کند. شخصیت‌ها خلاف آنچه تاکنون در آثار این چنینی خوانده‌ایم، اصراری به درگیر شدن در ماجرا و شعار دادن ندارند. اتفاقات هولناک گریبان آن‌ها را هم می‌گیرد و پای‌شان را به ماجرا باز می‌کند. نویسنده تنها صحنه‌ها را نشان‌مان می‌دهد و تلاش می‌کند جای دیالوگ، تصویر بنشاند که اتفاقا در برخی بخش‌ها تاثیرگذار هم هست. به طور کل رمان بهانه‌ای برای روایت تنها یک واقعه نیست و چندین مساله را بیان می‌کند.

سیده عذرا موسوی به عرصه‌ای قدم می‌گذارد که ادبیات عامه بی‌تفاوت از کنارش نگذشته و تلاش می‌کند از دل شهر نو در زمان پهلوی اول، مریم مجدلیه‌ای بیافریند که گذارش به مسیحی در زمان پهلوی دوم می‌افتد.

 

عنوان: فصل توت‌های سفید/ پدیدآور: سیده عذرا موسوی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: ۱۷۵/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • علی بهزادی

    لذت بخش و روان بود

بیشتر بخوانید