توی دوحه خارجی زیاد بود. طبق آمار تقریبا سهچهارم ساکنان قطر، غیرقطری بودند. آنهم توی همان یکوجب کشور. یکبار موقع ویدیو کال گروهی، به خانوادهاش گفته بود قطر آنقدر کوچک است که اگر از مرکز دوحه، به هر طرفی نیمساعت رانندگی کنی، میافتی توی آب!
با اینحال، قطریها بلد بودند طوری خود را از ساکنان غیربومی جدا نگه دارند که حتی توی پاساژ و بیمارستان و پارک هم همکلامشان نشوی.
آنقدر پول زیاد داشتند و آدم کم، که برای تمام مشاغل غیر حساس کشورشان آدم آورده بودند. خودشان اغلب فقط در مشاغل دولتی کار میکردند. مشهور بود که سوپرمارکتها را دادهاند به فرانسویها، حملونقل شهری دست آلمانیهاست و بسیاری از فستفودها را آمریکاییها میچرخانند و آموزشها در مدارس، دست لبنانیها و سوریها و گاهی انگلیسیها بود. پزشکی و خدمات درمانی را مخلوطی از پاکستانیها و هندیها اداره میکردند و خدمتکاری و پرستاری بچه و … را سپردهبودند به فیلیپینیها و کارگری دست بنگلادشیها بود. یعنی هموطنان او!
او کارگر نبود. مهندس یک شرکت بزرگ بود. در حقیقت بنگلادشی دیگری توی دوحه نمیشناخت که توی قطر، آپارتمان شیک و حقوق خوب و ماشین عالی داشته باشد. توی خوابگاههای جمعی و داغ از هرم گرما نمیخوابید. با اتوبوسهای زهواردررفته و بیکولر در شهر تردد نمیکرد. حقوقش ماه تا ماه بهتاخیر نمیافتاد.
اما امکان نداشت توی خیابان یا جاهای دیگر، با کسی همکلام شود و پیش خودش فکر نکند که طرف حتما تشخیص داده که او یک بنگلادشی است. که او باید اینجا کارگر باشد، نه مهندس یک شرکت ساختمانی بزرگ.
بههرحال خیلیها در دوحه شرایطشان مثل او بود و از خانوادههایشان در کشور خودشان دور افتاده بودند و آنجا تنها زندگی میکردند. دوحه پر بود از آپارتمانهای کوچک و استودیوهای مناسب زندگی یکنفره.
کرونا که آمد و شرایط قرنطینه و فاصله اجتماعی را به تمام دنیا تحمیل کرد، تفاوت وضعیت او، با بومیهای قطر، باز هم کمتر از پیش شد. دیگر همه مثل او، از خاندان و اقوام و آشنا دور افتاده بودند. همه مثل او از خرید رفتن فیزیکی دست کشیده بودند. همه تنها شده بودند و او در این شرایط یکسانی که برای همه ایجاد شد، چنان احساس خوشی و راحتی کرد که از زمان خروجش از بنگلادش، بیسابقه بود.
برای همین، آنشب هم مثل این مدتِ خانهنشینیِ کرونایی، وقتی لم داده بود روبهروی الایدی بزرگش و تنقلات میخورد، از دیدن پروفایل برادرش کنار پیام واتساپی که برایش رسید، جا خورد. تازه ناگهان ملتفت شد که مدتهاست هیچ تماسی با خانوادهاش نگرفته. چند ماه گذشته بود؟
پیام برادر را باز کرد: «مادر و بابا دلشون برات تنگ شده. میخوان باهات ویدیوکال کنن.»
نه سلامی در کار بود، نه احوالپرسی برادرانهای. برادرش از او رنجیدهخاطر بود. چرا؟ بعد یاد نکته مهمتری افتاد. مدتها بود پولی برای خانه حواله نکرده بود. برادرش لابد بهسختی خرج پدر و مادر را داده بود. جواب پیامش را داد و تماس ویدیوکال برقرار شد.
هوا در بنگلادش هنوز روشن بود. هنوز ساعتی تا غروب مانده بود. در دوحه هم، بعدازظهری آرام و گرم شروع شده بود. از پنجرههای بزرگ آپارتمانش در طبقه هفدهم برجی در جزیره مصنوعی پرل، آبی درخشان آسمان بر فراز واحه خودنمایی میکرد. او از دریچه موبایل، میدید که پدر و مادرش در حیاط خانه نشستهاند و هندوانه میخورند.
برادر کوچکترش هم کنار مادر خودش را جا داده بود و تلاش میکرد زاویه دوربین موبایلش را طوری بچرخاند که هر سهشان توی کادر جا شوند. ناگهان پی برد که چقدر دلش برای خانه تنگ شده. پس از سالها…
اما چیزی در این تصویر درست نبود. بهنسبت خاطرهای که از حیاط بهیادش مانده بود، تصویر چیزی اضافه داشت؟ یا کم؟ متوجه نمیشد.
کلام پدر قدری سنگین بود. رنجیده نه، انگار خجالتکشیده. انگار درست یادش نمانده بود قبلا با چه لحنی با پسر بزرگش حرف میزده. پرسید: «خب خب پسر! انگار وزنت اضافه شده. کرونا که نگرفتی؟»
جواب داد: «نه. نگرفتم. اصلا نمیتونستم بگیرم. تماممدت توی خونه بودم. حتی کارمو از توی خونه انجام دادم.»
پدر گفت: «پس بیکار نشدی؟ مادر نگران بود مبادا از کار اخراجت کنن. اینجا خیلیها رو اخراج کردن. حتی بر…»
مادر تازه آنلحظه ناگهان پرید وسط صحبت: «خوبی پسرم؟ رستورانها تعطیل نشدن؟ میتونی غذا از بیرون بگیری؟ یا همهش مجبوری خودت آشپزی کنی؟ تو هم که اینقدر از آشپزی بدت میاد.»
مادر هیاهو میکرد تا کلام آخر پدر را محو کند. اثرش را بشوید. ناواضحش کند. اما او شنیده بود «حتی برادرت!»
پس برادرش مدتی بود درآمدی نداشت. از کجا مخارجشان را تامین کرده بودند؟
نمیدانست چه باید بگوید. معلوم بود که بخش عمده آن وضع سخت، نتیجه غفلت او بود. پاک خانوادهاش را از یاد برده بود. همینطور که چشم میچرخاند توی تصویر تا زبانش باز شود و بتواند حرفی بزند، فهمید که در تصویر چه چیزی بهنسبتِ خاطراتش، اضافه است. نیمکت چوبی باریک و نسبتا درازی که پدر، مثل خرک یکطرفش نشسته بود و مادر با ظرافت، طرف دیگرش. از چوبی درستنتراشیده و تیرهرنگ ساخته شده بود.
گفت: «عه! اون نیمکت جدیده؟ قبلا نبود توی حیاط.»
هرسه، پدر و مادر و برادرش ساکت شدند. بعد، مادر با ناراحتی لبهایش را جمع کرد و بلند شد رفت. پدر هم با تانی نگاهش را از برادر برداشت و دوربین را نگاه کرد. برادر اما سفت و سخت، چانهاش را داده بود بالا و یکلحظه هم دست از زلزدن به او نکشید. پدر آرام گفت: «بله. جدیده.»
برادر، بهحرف آمد: «متوجه تغییر دیگهای نمیشی؟ اصلا یادت مونده خونهای که توش بزرگ شدی، چه شکلی بود؟!»
پدر ترجیح داد فضای متشنج را آرام نکند. انگار ضامن نارنجکی کشیده شده بود و پدر میدانست بههرحال منفجر خواهد شد. پس بهاندازه ایمن فاصله گرفته بود و اجازه داد تا منفجر شود.
در سکوت دوباره چشم دوخت به تصویری که از همان ابتدا میدانست ایراد دارد.
در بنگلادش دیگر هوا رو به تاریکی بود. اما حیاط خانه پدر هنوز روشن بود. روشنتر از چیزی که او از غروبهای خانه بهیاد داشت. از همان اول هم روشنایی زیاد تصویر به چشمش آمده بود.
حیاط پر از نور بود. بیاندکی سایه. بیسایه درخت. درخت عزیزش! درخت گردوی قدیمی و تناور و بزرگ عزیزش…
سایه درخت در حیاط گسترده نبود. پرسید: «درخت گردو رو هرس کردین؟ سایهش توی حیاط نیست.» پدر دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما برادر دستش را دراز کرد، موبایلش را از جا برداشت و چرخاند سمت دیگر حیاط، جایی کنار دیوار خارجی حیاط به سمت کوچه و دشت و تپههای وسیع روبهرویش. به سمت درخت گردو. که او در کودکی و نوجوانی عادت داشت از تنهاش بالا برود. بنشیند روی یکی از پهنترین شاخههای بازومانندش، تنهش را گیر بدهد به یکی از گرههای روی شاخه و تکیه بدهد به تنه درخت، طوری که انگار قلمدوش پدری پهنپیکر و پهلوان سوار شده. و چشم بدوزد به منظره بکر روبهرو. خانه آنها تقریبا آخرین خانه روستا بود که بعد از آن، دشتهای سرسبز معروف آن منطقه با تپههای چندرنگش شروع میشد. گیاهشناسان متعددی آنسالها دوربین بهدست و کیف نمونهبرداری بر دوش، آن حوالی پرسه میزدند. وقتی دهساله بود و روی درخت، یکبار یکی از آن گیاهشناسها را دید که از یک نقطه تیره کوچک روی نزدیکترین تپه، کمکم بزرگ شد و شکل انسانی یافت تا بالاخره رسید به ابتدای ده و چشمش افتاد به پاهای او که از شاخه درخت آویزان بود. سرش را بالا آورد و گفت: «خب خب خب! اینم پسربچه و درخت بخشندهاش! ببینم توی خونه شما یه مقدار آب پیدا میشه؟»
او پایین پریده بود و مادرش را خبر کرده بود و مادر نهتنها به گیاهشناس خسته آب داده بود، بلکه تا او روی سکوی آجری کنج حیاط، استراحتی بکند، یک وعده غذا هم برایش آماده کرد و بعد که غذا را خورد، یک وعده هم برای شبش توی اتوبوس تا برسد به شهر، همراهش کرد. مرد گیاهشناس، بسته غذا را گرفت و تشکر کرد و گفت اسمش دکتر واسی است و بعد یک دهدلاری داد دست مادر. آن زمان، این پول، توی روستای آنها خیلی هنگفت بود و همه خانواده تا چندروز شگفتزده از درآمدی بودند که ناغافل نصیبشان شده بود. پدر، بعد از چنجکردن پول، یکسومش را داده بود به مادر تا برای خودش خرج کند.
دوهفته بعد بود که گیاهشناس صبح اول وقت جلوی درب خانهشان بود. اما نه تنها. چهارنفر بودند و با مادر قرار گذاشتند که اگر طی آن روز، سه وعده صبحانه، نهار و شامی برای خوردن در اتوبوس بازگشت برایشان فراهم کند، نفری ۱۵دلار خواهند پرداخت. و بعد، در حالیکه مادر تند و تند او و برادرش را میفرستاد سراغ تهیه مقدمات صبحانهای سریع، گیاهشناس او را کنار کشید و کتابی سفیدرنگ داد دستش و گفت: «این هم کتاب تو و درخت بخشندهات!»
و آن کتاب، برای او که تا آن سن، حتی کتابهای کهنه کمیاب درسی مدرسه روستا را بهزور کمربند پدر میخواند، سرآغاز علاقهای به کتابخواندن شد و درهای دنیای جدیدی بهرویش باز کرد. چیزی از جنس «علاقه» که در دنیای کودکانهاش تا آن زمان غایب بود. در دنیای او، فقط وظیفه و اجبار مفهوم داشتند. او نمیدانست و تصورش را هم نمیکرد که جاهایی از دنیا، آدمها بر اساس علاقهشان کتاب میخوانند، نه اجبار مدرسه. بر اساس علاقهشان کتاب مینویسند. بر اساس علاقهشان حتی درس میخوانند و زندگی میکنند. علاقه و انتخاب، مفاهیم لوکسی بودند که در زندگی او جایی نداشتند. و او همراه درخت بخشندهاش، یاور مهربانِ ساکت و بیحرکتش در آن خانه پر از وظیفه، شروع کرد فکر کردن به علایقش. ساعتها روی درخت مینشست و به فکرش اجازه میداد هرچه را در روستایشان ناممکن بود، تصور کند. بعد کمکم از گیاهشناس که خودش و دوستان و همکارانش مشتری ثابت خانهشان شده بودند، میخواست برایش کتاب بیاورند. کتابهایی که به دنیای تصورات او رنگ و شور بخشیدند. کمکش کردند تا فکرش را فرسنگها از آن روستا دور کند.
با درخت گردوی عزیزش حرف میزد و مشورت میکرد و از زیر کفپاهای سیاه و کثیفش، گیاهشناسان عبور میکردند و سر سفره مادر مینشستند و دلار میپرداختند…
و بالاخره او روزی درخت محبوبش را در آغوش گرفت و چمدانش را برداشت و با اندکی از دلارهای گیاهشناسی، پا از روستا بیرون گذاشت تا برود دانشگاه. و دیگر برنگشت. و کمکم آنقدر دور شد که دیگر برگشتن به روستا، از جهت ذهنی و فیزیکی بدل به کاری تقریبا غیرممکن شد.
در هر تماس تصویری، سراغ درختش را میگرفت و لحظاتی در سکوت به درختش خیره میشد و به درخت قول میداد که روزی برخواهد گشت.
اما الان درختی نبود! نهتنها نبود، که اثری هم از آن کنج حیاط که روزگاری ماوای درخت بود، دیده نمیشد. بهجایش دو کلبه کوچک چوبی دیده میشد که رو به کوچه داشتند.
نتوانست مانع آه بلندی شود که با صدا از سینهاش خارج شد.
پرسید: «درختم کجاست؟!»
برادرش غرید: «درخت تو؟! هیچوقت فکر نکردی اگه اون روز بهجای تو، من روی اون درخت نشسته بودم، شاید الان هم من اون طرف دوربین بودم و تو این طرفش؟ تو که با اون کتاب و مهملات گیاهشناس، دیگه از ما بریدی و رفتی و هیچوقت فکر نکردی چه بلایی سر بقیه ما میاد. و الان ماههاست توی شرایط کرونا، که من هم بیکار شدم، حتی یک دلار نفرستادی خونه.»
بالاخره دست پیر و چروکیده و سیاه پدر آمد جلو، دوربین را چرخاند سمت خودش و گفت: «خیلی در مضیقه بودیم. برادرت که بیکار شده بود. گیاهشناسا هم دیگه از ترس کرونا نمیاومدن توی روستا. با ماشین شخصی میاومدن و توی دشت میچرخیدن و میرفتن. فقط یکبار دکتر واسی اومد جلوی در برای احوالپرسی. وقتی وضعیت رو دید، خودش پیشنهاد داد چوب درخت گردو رو برامون به قیمت خوب بفروشه. میدونی که چوب گرونیه. بعد با پولش این دو کلبه رو کاملا مجزا از خونه ساختیم و خود دکتر واسی به همه دوستان گیاهشناسش، همونا که همراهش میآورد خونهمون، اطلاع داد که دوتا کلبه اجارهای داریم که کاملا هم دستورهای بهداشتی کرونا توش رعایت میشه. الان شبی سیدلار اجارهشون میدیم با بیستدلار برای سهوعده. الان دیگه خوبیم.»
چیزی نداشت که بگوید. درخت بخشندهاش بهجای او از خانوادهاش محافظت کرده بود.
پدر گفت: «دکتر واسی، احوالت رو پرسید. بهش گفتیم که… خلاصه بهمون گفت این نیمکت رو بهخاطر تو بسازیم. گفت یه روزی برمیگردی و اون نیمکت برات خیلی مهمه.»
پدر دوربین را چرخاند سمت نیمکت. و او بلافاصله فهمید چرا نیمکت برایش مهم خواهد بود. آن پوسته و گرههای آشنا را باز شناخت. شاخه پهن گرهداری که در کودکی او را حمل کرده بود. مانند پدری مهربان و پهنشانه که فرزندش را قلمدوش خود سوار کند…
انتهای پیام/