اولین چیزی که در این داستان، توجه من را به خود جلب کرد؛ درهم تنیدگی زبان و روایت بود. زبانی شسته رفته، تر و تمیز، پر از فراز و فرود… و نتگونه، مثل یک قطعه موسیقی. و لایه لایه؛ مثل یک پرده نقاشی؛ زبان و نثری که نه تنها در خدمت روایت است، که خود روایت است.
شخصیتی که در این داستان از خودت برساختهای ـ در مقام من راوی ـ به شدت خاص و منحصربهفرد است و این خاص بودگی، باعث میشود که عدهای با داستانت همداستان نشوند. بخصوص تیپ و طایفه زنها! این طور نیست؟
در این داستان 154صفحهای، تنها یک شبه تمثیل دیدم و بس! فرشتههای سیمانی جلو هتل رامسر، که من هم کنارشان عکسی دارم به یادگار؛ و قوهای حوض رودبار، که هزاربار زیارتشان کردهام…. اما این تمثیل گونهها را، رها کردهاید به امان خدا! چرا که اهل تمثیل نیستید. همان طور که با فانتزی، برو بیایی ندارید. پس میماند واقعگرایی؛ شما واقعگرا هستید؟ هم بله، هم خیر!
پاهای شما در این داستان، بر زمین واقعگرایی قرار دارد و ندارد؛ بلاتشبیه، همچون ارواح، در هوا قدم میزنید بانو!
شما شبهواقعی مینویسید؛ واقعیتها را به شکل خودتان درمیآورید، به نفع خودتان مصادره میکنید. مثل سورئالیستها، با وارونه کردن واقعیتها و باز نمودن نمودها؟ نه. با قدرت ویرانگر خودتان!
قاف و ناف داستان شما، خودتان هستید…(تو چرا اینقدر زیادی حضور داری دختر!) آن چنان نیرومند و پررنگ، که همه چیز را به رنگ خودت در میآوری. طبیعت، آدمها، حیوانات. و کلیت داستان را، از آن خودت میکنی! برای همین است که، همه اجزای داستانت، تراش خورده است و تر و تمیز. برای همین است که همه اتفاقها وشخصیتها را، سر انگشت خود میچرخانی.
مرگ مادربزرگ امیر را خودت کارگردانی میکنی. نحوه مردنش را حتی!
طرز عاشق شدن رهی و عطا را هم، خودت رقم میزنی.
پرتو وجودی تو آنچنان نیرومند است که مردهای بیچاره، حتی رهی، راهی ندارند جز اینکه، محو تو شوند. یا بالکل، محو شوند از صفحه روزگار!
(تو حتی روسری فروش کرمانشاهی را هم اسیر خودت میکنی، دختر!)
کمتر داستاننویس زنی را دیدهام که توانایی فنی، و عواطف و روحیات او، تا این اندازه با هم قرابت و همخوانی داشته باشند.
تمثالی که ازخودت و تصویری که از زندگیات به نمایش میگذاری، مخصوص به خود توست؛ بِرند خود تو را دارد.
اجازه نمیدهی کسی داستانت را با تو شریک شود. بهخصوص زنها…(این جور داستان نوشتن، خیلی جرات میخواهد، دختر!)
من اگر جای تو بودم، کمی خودم را عقب میکشیدم، اجازه میدادم بقیه هم در داستانم حضور و ظهور داشته باشند، عرض اندامی کنند. بهخصوص آدم بدها، کسانی که با من زاویه دارند. زخمخوردهها، حال بهمزنها؛ کسانی که من را جور دیگری میبینند، جور دیگری میپسندند.
تو در داستانت آنقدر خوبی که همه عاشقت میشوند. با همه اذیت وآزارهای دخترانهات، دلبرانهات! مثلا آنجا که، آگاهانه و عامدانه، هم دوست داری و هم میخواهی که، داخل ماشین عطا، یا در آستانه اتاق هتل، عادت شوی! به عنوان سلاحی زنانه، یا مصلحتی عاشقانه شاید!
داستانهای شخصی برجسته، کم نداریم. مسخ کافکا، بهترین نمونه است. اثری که سوژه و امری شخصی را، تبدیل میکند به سوژهای عام و جهانی… چگونه؟ با ارتقا یافتن من شخصی کافکا، به من معاصر غربی!
نمیدانم چرا ازیک سطحی، (یا عمق، چه فرقی میکند!) بالاتر نمیروی، تمام خودت را تمام نمیکنی. از درونیات همه میگویی (خواهر و برادر، مادر و خاله و…) الا درونیات خودت، عشقت، تمناهای درونیات، کنشها و واکنشهای زنانه و تنانهات! اجازه نمیدهی همه حسها و حرفها و عقدهها و عقیدهها، بدل شود به بوسهای، نوازشی؛ گرگرفتگی و خواهشی! میفهمم که نمیخواهی و نمیپسندی با چنین سائقهها وصاعقههایی، دیده شوی، تعریف شوی. و همین نخواستنها است که چه بسا، کوچک شدن دایره مخاطبان را در پی دارد. اما چه باک؟! تو از آن دسته از داستاننویسها هستی که بیشتر برای دل خودشان مینویسند.
میدانم. حکم کلی نمیتوان صادر کرد. هر نویسندهای، راه و روشی دارد و شیوه و شگردی؛ مثلا خود من؛ چیزی را روایت میکنم تا چیز دیگری را روایت کنم؛ یا چیز دیگری را نشان بدهم. من دوست دارم پسِ پشتها را نشانه بگیرم، نشان بدهم! کارت پستالهای قدیمی، یادت هست؟ تکانش میدادیم تا عمق تصویر، به نمایش در بیاید!
قرار نیست همه مثل هم بنویسند. تو دوست داری همه توصیفها و صحنهپردازیها و فضاسازیهایت، در جهت همان المان و تصویر اصلی، قاببندی شوند و این المان، چیزی نیست جز تصویر خودت؛ البته، انگارهای که از خودت میسازی، نه تصویر واقعیات. چون به شدت از بزرگنمایی تصویرت، میهراسی. تو به شدت تمنای دیده نشدن داری، نه میل به دیده شدن! نمایشی در استتار کامل؛ دور از جان، همچون جغدی در زمینه درختی! تا تنها کسانی بتوانند ببینندت که نبینندت. مظهر تجلی، تجلی مظهر!
چه صحنه و فضای زیبا ومنحصربهفردی است فضای امامزاده بالای کوه! کاش داستان ازهمین جا، پخش میشد در جهات مختلف، شاخه میدواند در فراسوها!
برخلاف کلاسیک دوستان، و واقعیتمداران، چندان دربند تعلیق نیستی؛ چرا که، تعلیق، خود تو هستی! با همه استتارها و اختصارهایت!
عجیب نیست که یکی از فراز و اوجهای داستانت، رفتنت به هتل باشد، و زنگ زدن مامان، و دایورت کردن شماره تلفن بر روی گوشی رهی! چون نیازی به اوج نداری، خودت اوجی، ستیغی!
مردهای داستانت، برخلاف دنیای واقعی، همه، شبیه هماند و مثل هم رفتار میکنند. عطا همان رهی است و رهی، همان عطا. یا امیرجان، یا حتی برادرت، چه فرقی میکند؟ تو نه تنها چنین مردانی را خلق میکنی، که مقدراتشان را هم رقم میزنی؛ نه از روی نمونههای عینی، براساس خیالها وایدهآلهای شخصی!
زنهای داستان هم همین طور؛ مامان، همان خاله صبورا است. خود تو، خاله صبورایی. خواهرت، تویی؛ تو خواهرت هستی! تفاوت زنها و مردها، در این است که زنها بیشتر گرفتار تقدیر خانوادگی یا جبر وراثتی هستند، تا ایدهآلها وخیالهای شخصی.
بیتی ازخواجه شیراز، همه داستانت را تاویل و تفسیر و تبیین میکند:
«دراندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!»
این من خموش درفغان و در غوغا، خود تو هستی! این تو هستی که خودت را، با فغان و غوغای بسیار، در خموشی مطلق، و در استتار کامل، به نمایش میگذاری.
تو میخواهی، بدون آنکه دیده شوی، توجه همه را به خود جلب کنی. درونمایه و خمیرمایه داستان، خود تویی! جانمایه داستان، خودت هستی! با همه روتوشها و پردهپوشیها… حسادتها و عادتها… پابلندی کردن برای دیده شدن و پسندیده شدن. نمیترسی از اینکه کسی از تو خوشش نیاید، بهخصوص زنها. و کسی، تنها برای خواندن تو، به سراغ داستان نیاید. پاشنه آشیل… چشم اسفندیار….یا هر عنوان دیگری را که دوست داری، میتوانی روی این خصیصه بگذاری!
اگر داستان، چیزی نباشد جز روایت شخصی و درونی نویسنده، تو برندهای! اما اگر داستان را گونهای ادبی، نوعی صناعتمندی و یا سحرآفرینی، بدانیم، چی؟… بیخیال! مگر چه مقدار از رمانها و داستانهای ادبیات محور، خوانده و دیده و پسندیده میشوند؟
دوست داری داستان و رمانِ فرازمانی و فرامکانی بنویسی؟ داستانی که خودت بنمایهاش نباشی؛ ستون و پایهاش نباشی… سوژه تاریخی چهطور؟ حس میکنم از پسش برمیآیی.
خدای من، اگر این زبان و نثر قصهپرداز و این قدرت توصیف و توانایی روایتگری، در خدمت سوژهای عامتر قرار بگیرد ـ مثلا تاریخی یا اجتماعی ـ چه میشود!
تو در داستانت، زیاده از حد خودت هستی. خود خود خودت! و حامل فرهنگ و خرده فرهنگی نیستی و هیچ کس جز خودت را نمایندگی نمیکنی. گورِ پدر رسالت اجتماعی، و انگارههای فمنیستی. منظورم اینها نیست. من از من منتشر، دختر تمثیلی ایرانی مثلا، حرف میزنم. زنی که بسیاری از زنان و دختران سرزمین ما، با او همذاتپنداری کنند، همیاری کنند، غمگساری کنند…
مطمئنم که میتوانی چنین زنی را بیافرینی، بانو!
عنوان: بگذار تروا بسوزد/ پدیدآور: آناهیتا آروان/ انتشارات: علمی و فرهنگی/ تعداد صفحات: 161/ نوبت چاپ: اول (۱۳۹۶).
انتهای پیام/