در ابتدای داستان و در لابهلای خطوطی که شرح حال راوی است، جدال او را با خود میبینیم. تنهایی آزارش میدهد، از احساس واگذاشته شدن حرف میزند و تصور میکند که همه از او دوری میجویند اما در ادامه تلاش میکند این مسئله را کتمان میکند. کمی جلوتر گویی که تلاش مذبوحانهاش را از یاد برده باشد، باز از رنج تنهایی میگوید و در نهایت معترف میشود که حاضر بود همراه یکی از گاریهای ناشناس راهی مقصدی شود که مردم شهر برای گذران روزهای تعطیلشان در پیش گرفتهاند اما در شهری که به صحرایی خالی از سکنه میماند، تنها باقی نماند.
او در پی این حال غمبار، مدت زیادی را به پرسه زدن در شهر میگذرانَد و شبهنگام که راه خانه را در پیش میگیرد، با زنی تنها و گریان روبهرو میشود و این رویارویی نقطه آغازی است برای همراهی این دو با هم. آن زن، ناستنکای صاف وساده ۱۷ ساله است و مثل هر آدم دیگری داستان خودش را دارد. او ولی برای این همراهی شرطی دارد و آن، عاشق نشدن راوی است!
در نگاه اول و تا کمی پیش از پایان داستان، عشق نامی نیست که بتوانم بر احساس جوشیده در دل مرد بینام و نشان بگذارم.
تا چندی پیش در پی یافتن پاسخ سوالی بودم که احتمالا شما هم دستکم یک بار با آن روبهرو شدهاید: اگر نیاز و شهوت و وابستگی را کنار بگذاریم عشق را در چه چیزی میبینیم؟ حالا اما تصور میکنم که اینها در طول عشق قرار گرفتهاند و تلاش برای مرزبندی و تفکیکشان تقلای بیهودهای است؛ اگر عشق را چون پیکری بدانیم، این مفاهیم، از نیاز و شهوت گرفته تا وابستگی و رنج، با وجود تفاوت در میزان و کیفیتشان، اجزا و سلولهای سازنده آن هستند که در کنار هم، مفهومی واحد را میسازند. اجزایی که ممکن است جدای از هم، اهدافی داشته باشند که در تضاد با دیگری است اما این همراهی آنها را با یکدیگر همسو میکند. آنچه عشق را به کمال میرساند، توازن این مفاهیم در پیکره آن است و اگر یکی از آنها ـ هر کدام که باشد ـ از این توازن خارج شده و سهمی بیشتر از معمول اختیار کند، نمیتوان احساسی که شکل گرفته را صادقانه دانست و نام عشق بر آن نهاد.
حال به داستان برگردیم، به توازنی که بر هم خورده بود و به احساسی که در مرد و بر پایه نیاز شکل گرفته بود! او از تنهاییاش رنج میبرد، به همنفسی دمساز محتاج بود تا با او همکلام شود، دستش را بگیرد و در دنیایش سیر کند، خوشیها را با او قسمت کند و از طرفی، عشقی که در جهان خیالیاش ساخته بود را در عالم حقیقی کنار خود داشته باشد. شاید هم برای رفتن به لاک تنهاییاش نیازمند آذوقهای بود که بتواند تا مدتها خودش را با آن زنده نگهدارد؛ نیازمند داستانی که عالم خیالش را به وسیلهاش بیاراید و ماندن در آن را برای خود سهلتر کند. مرد، در آغاز عاشق ناستنکا نبود، او عاشق حالی بود که در حضور ناستنکا نصیبش شده بود و به عقیده من حضور هر زن دیگری که به او اجازه این ابراز وجود را میداد هم این احساس را در او میجوشاند.
و ناستنکا؛ کسی که احساسش به مرد، حتی ذرهای هم به عشق نزدیک نبود. او از سال قبل چشم انتظار یک منجی بود. کسی که قرار بود سنجاق محدودیتهایش را باز کند و او را از قفسی که در آن حبس شده نجات دهد. عیار این احساس در چرخشی که نویسنده در مسیر داستان ایجاد کرده بود سنجیده میشود. او برای نجات یک منجی میخواست و توهم عشق، راحتترین راه برای رهایی از این بند بود.
با این تفاسیر اما در پرده پایانی داستان، تصویر متفاوتی رقم میخورد.
اگر بتوانیم احساس را به گونهای بپنداریم که میتواند رشد کند و به بلوغ برسد، تکامل پیدا کند و از نواقص رها شود، این تکامل را میتوان در دو بند پایانی داستان، در خو گرفتن راوی با رنج و رضایت از عشق و پذیرفتن تمام اجزایی که سازنده وجودش هستند یافت. عشق شکل تکامل یافته احساسی بود که با آن رویارویی، در دل مرد به وجود آمده بود.
و در آخر شاید بتوان شادکامی از ویرانی به جای مانده از عشق را متعالیترین شکل رنج دانست.
«خدای من، یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
عنوان: شبهای روشن/ پدیدآور: فئودور داستایفسکی، مترجم: سروش حبیبی/ انتشارات: ماهی/ تعداد صفحات: 112/ نوبت چاپ: پنجاه و سوم.
انتهای پیام/