کلاس داستان‌نویسی تمام‌عیار برای نویسندگان کم‌تجربه و حتی باتجربه

لائوره…

13 آذر 1402

لائوره! فقط باید همین را با صدای بلند تکرار کنید، آن هم وقتی به آخر کتاب رسیدید. «لائوره» آن‌طور که لیدیا دیویس در متن کتاب آورده به لاتین می‌شود تحسین کردن و طبیعی است پس از خواندن آن، هم نویسنده را بسیار تحسین کنید و هم خودتان را. اول بگویم چرا خودتان را و بعد برویم سراغ پاسخ مفصل‌تر به این‌که چرا نویسنده را...

راستش خواندن «آخر داستان» اصلا کار راحتی نیست، مخاطب جدی و دقیق می‌خواهد. فضای رمان دیویس شباهتی به رمان‌های معمول ندارد و از این رو همراه شدن با آن هم یک مطالعه معمولی نیست، همان‌طور که باید تأکید کرد ترجمه‌اش هم کار دشواری است و باید برای انجامش چند لائوره هم به اسدالله امرایی گفت.

موضوع محوری «آخر داستان» عشق است، موضوعی که در کلاس‌های داستان‌نویسی می‌گویند یکی از مهم‌ترین و سخت‌ترین موضوعات است برای نوشتن، چون احتمالا بشود خیلی قاطع گفت داستان نویسی وجود ندارد که سراغ این موضوع نرفته باشد، پس نوشتن از آن به شیوه‌ای تازه دشوار می‌نماید و کار ساده‌ای نیست با زبان و فرمی تازه از عشق نوشتن. آن هم برای مخاطب جدی ادبیات که عشق برایش فراتر از این است که میان دونفر چه لحظه‌های رمانتیکی شکل گرفته و می‌خواهد از این بخواند که عشق چگونه ماهیتی دارد و با آدم‌های دیگر چه کرده است. دیویس این موضوع سخت را با فرمی جسورانه در رمانش روایت می‌کند. این مخاطب است که باید بتواند تکه‌های پازل را درست کنار هم بچیند و حواسش باشد در هر مرحله‌ای چه اتفاقی می‌افتد. که اگر حواسش نباشد، احتمالاً داستان را از دست می‌دهد.

«آخر داستان» روایت زندگی مترجم و استاد دانشگاهی است که عاشق شده و به آخر و عاقبت همه عشق‌ها مبتلا شده، معشوق گذاشته و رفته و حالا او با مرد دیگری زندگی می‌کند، تلاش می‌کند آن‌چه در این عشق بر او گذاشته را در قالب یک رمان بنویسد. مثل هر آدم دیگری که عشق رهایش نمی‌کند، او هم بیمارگونه و با وسواسی غریب از این عشق حرف می‌‌زند و لحظه‌هایش را مرور می‌کند. در این تلاش برای مرور با فضایی روبه‌روییم که یک عاشق وسواسی مدام خاطراتش را مرور می‌‌کند و در این مرورها بارها صادقانه بیان می‌کند که از چیزی مطمئن نیست. او می‌خواهد همه چیز را با جزئیات بیان و مرور کند، اما گیج می‌شود و می‌رسد به این‌که حافظه آدمی قابل اعتماد نیست و خیلی وقت‌ها ترجیح می‌دهد همه چیز را آن‌طور که دوست دارد، ببیند نه آن‌طور که واقعی است.

اما با همین وسواس و عدم اعتماد به داده‌های ذهنی‌، دفترش را ورق می‌زند، چیزهایی را می‌خواند و با ما مطرح می‌کند و در کنارش به خیلی چیزها هم اعتراف می‌کند. خودخواهی‌هایی که در برابر معشوقش داشته، پسری تقریباً دوازده سال کوچک‌تر از خودش که هرچند راوی به او عشق می‌ورزد اما در برابر بی‌تجربگی‌های او خودخواهی‌های خاص خودش را هم دارد. هرچند بارها از این می‌گوید که او عادت داشته کار نکند و درآمد نداشته باشد، و هرچند صباحی را با زنی بگذراند که اصولاً هم از خودش بزرگ‌تر بوده، اما در خلال همین حرف‌زدن‌های پراکنده از آن مرد جوان، خودش را هم مرور کرده و پیچیدگی‌های ذات آدمی را هم مرور می‌کند. اما از طرف دیگر این سوال را هم برای ما ایجاد می‌کند که آیا او راستش را می‌گوید؟‌ آیا حرف‌ها و روایتش صادقانه است؟‌ وقتی خودش نمی‌تواند به ذهنش اعتماد کند، من مخاطب چگونه اعتماد کنم؟‌ او با این روش هم ما را به این مسیر می‌کشاند که دنبالش کرده و سعی کنیم از گفته‌ها و پراکنده‌گویی‌هایش واقعیت را دریابیم و هم این نکته مهم را به یادمان می‌آورد که ذهن خودمان تا چه اندازه قابل اعتماد است؟ اصلاً هست؟ می‌توانیم به خاطراتمان از جایی یا شخصی اعتماد کنیم و فریب ذهنمان را نخوریم؟

مسلما دیویس روان‌درمانگر ما نیست که قصد داشته باشد ویژگی‌های ذهن انسان را به یادمان بیاورد، اما معلم داستان‌نویسی است و تمام مواجهه‌هایی را که یک نویسنده برای نوشتن یک اثر نیاز دارد را مرور می‌کند، او تلاش می‌کند در روند کتاب، در نگاهی که به معشوقش دارد به یک تعادل نسبی برسد و بعد شروع کند به نوشتن. همان منطقی را که نویسنده به آن نیاز دارد و می‌تواند از نشاندن آن کنار جنونش به اثر کامل‌ و موفق برسد. او خودش را می‌گذارد جای یک نویسنده تازه‌کار که شکست عشقی‌ای را هم تجربه کرده و می‌خواهد بنویسد، به این ترتیب مراحل مواجهه نویسنده کم‌تجربه با موضوع، از اوج احساس تا منطقی‌تر شدن را می‌پیماید و نشانش می‌دهد چطور باید به این توازن میان جنون و منطق مورد نیاز یک نویسنده برسد.

او تمام آن‌چه را در احتمالاً در قالب تئوری در کلاس‌های آموزشی‌اش بیان می‌کرده، این‌جا و در «آخر داستان» به‌ شکل عملی اجرا می‌کند. شخصیت اصلی داستان مراحلی را طی می‌کند و مسیری را می‌رود که گویی به مخاطب خود یاد می ‌دهد چطور به اتفاقات نگاه کند، چطور از آن‌ها فاصله بگیرد، چطور خط اصلی داستان را بچیند و بتواند یک طرح یا پلات موفق بنویسد، پلاتی که به نوشتن یک داستان و یا رمان استاندارد بینجامد و وسواس‌های فکری و اتفاقات زندگی واقعی نویسنده بر آن سایه نیندازد و از محور منطق داستانی خارجش نکند. بپذیرد عشق ناگهانی می‌آید و ناگهانی می‌رود و عاشق، روزهای سختی را از سر می‌گذراند و دیوانگی‌های بسیاری از خود نشان می‌دهد، اما در نهایت اگر قرار است داستان عشقش را بنویسد، نیاز به روایت و فرمی جسورانه دارد، و نیاز به گذر از کلیشه‌های معمول، نیاز به روایتی متفاوت که کاملا شخصی باشد، که یک تکه از نویسنده را در خود داشته باشد. نویسنده‌ای که ادای چیزی را در نمی‌آورد و خودش را می‌نویسد، نویسنده‌ای که درست به اندازه هم عاقل است، هم دیوانه، هم جسور و هم یک کارآگاه ذره‌بین به دست که با خودش و درونیاتش هم از سر آگاهی کامل برخورد می‌کند و درد را به جان می‌خرد تا یک دیوانه عاقل باشد. البته باید خوشحال باشم که فارسی نمی‌داند و نمی‌تواند این عبارت من را بخواند، چون شاید چندان به مذاقش خوش نیاید، اما هرچه فکر می‌کنم باید خوشش بیاید، خیلی هم… به نظرم دیوانه‌ عاقل بودن در نویسندگی مقام بالایی باشد.

ترجمه روان کتاب را باید مدیون دقت اسدالله امرایی دانست و البته در مقدمه دقت کرد و دانست که دیویس گاهی جملات کوتاه پشت هم می‌آورد و گاهی جملات دراز، بدون این‌که دلش بخواهد نقطه بگذارد! این هم یکی از شگردهای اوست برای نشان دادن حال راوی‌اش و ربطی به کم‌توجهی مترجم ندارد. البته بی‌توجهی ویراستار چرا، از دوجور بودن املای بعضی کلمات تا چند جمله‌ای که حروف اضافه کم دارد، در کتاب دیده می‌شوند، که شاید برای برخی چندان عیب بزرگی نباشد، اما به نظر من هست.

«آخر داستان» گزینه خوبی برای تعطیلات خواهد بود، خصوصاً اگر نویسنده‌اید، بعد از خواندن این کتاب دنیای داستان را جور دیگری خواهید دید.

 

عنوان: آخر داستان/ پدیدآور: لیدیا دیویس/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: 240/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید