آخر دکتر شیرخشک نوشت، آرزو داشتم با شیرِمادر، بزرگ شود اما دندان گذاشتم بر جگر و شیر و آب جوشیده را ریختم درون شیشه. گرسنه بود، سیمیل شیر را یک نفس خورد، آرام گرفت، اما ربع ساعت بعد هر چه خورده بود بالا آورد. دکتر شیرخشک را عوض کرد، شیر دیگر و شیر دیگر و شیر دیگر، معده زینب شیرخشک قبول نمیکرد. راهی نمانده بود جز بستری شدن در بیمارستان. مثل دیوانهها توی خانه راه میرفتم و صدایی در سرم فریاد میکشید: «کم وزن که به دنیا آوردیاش، شیر هم نداری بهش بدی؟ چه مادری هستی تو؟»
خشم و بغضم آمیخته شده بود در هم، صدای گریهاش که بلند شد، او را در آغوش گرفتم، من در لبه پرتگاه ناامیدی، آنجا که از هر متخصص و طبیب و دارویی بریده بودم، زینبِ کوچکم را به سینه فشردم و بیهوا نالیدم: «رباب… جانم رباب…» بغضم شکست، مادرم به گریه افتاد، همسرم سر به دیوار گذاشت و شانهاش لرزید. آن روزها با محرم فاصله داشتیم، هیچکس به من یادآوری نکرده بود دست به دامان بانو رباب شوم، من بدون لحظهای درنگ، از جایی در اعماق قلبم، بیآنکه بخواهم یا برای گفتنش اراده کنم، نام رباب را به زبان آوردم و به حرمت نامش چند ساعت بعد، طفلکم با شکمی سیر از شیر مادر به خواب رفت.
شش ماه بعد، شبی با گریه زینب از خواب پریدم، کورمالکورمال دست چرخاندم و شیشه آبش را پیدا کردم. رسیده بودیم به فصل گرما و دکتر میگفت طفل شش ماهه تشنه میشود، شیشه را به لبهایش نزدیک کردم و بالا و پایین رفتنِ سفیدی گلوی کوچکش دلم را لرزاند، دندانفشردم بر هم و خیره شدم به دیوار مقابلم، کتیبهای روی دیوار بود: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است…» رسیده بودیم به محرم، من نیمه شب، در تاریکی اتاق، نشسته در بستر، زینب به بغل، زمزمه میکردم: «رباب… جانم رباب» و بیصدا اشک میریختم.
حالا زینب جایی حوالی سهسالگی ایستاده است، و من در سالهای حضور او نتوانستهام خودم را به مجلس روضه برسانم یا اگر به مجلسی رفتهام یک تُک پا بوده و بس. چرا که یا ساعت مراسم با خواب زینب تداخل داشته، یا او از صدای بلند نوحه میترسیده، یا در محیط شلوغ بهانهگیر میشده و یا، هزار «یا» دیگر.
مادر بودن مرا خانهنشین کرده است اما در این سه سال، محرم که از راه میرسد، اسم مولایم حسین و کربلا که میآید حال دیگری دارم، تو بگو درک دیگری. مثلا همین دیروز نزدیک ساعت برگشت همسرم از محل کار، زینب تل آبیاش را به سر زد، عروسکهایش را چید روی مبل و با زبان کودکانهاش گفت: «من بابا دوست داره…» بعد خندید، نمکی خندید و آنقدر چشم انتظار ماند تا بابایش از در بیاید تو. زینب که ذوق زده فرو رفت توی آغوش پدر، زینب که صورت پدرش را بوسید، زینب که تل آبیاش را به بابا نشان داد، من گر گرفتم، و به شتاب پناه بردم به آشپزخانه، خودم را مشغول شستن ظرفها نشان دادم و بیصدا اشک ریختم، بیآنکه اراده کنم، بیهیچ روضهای…
من فکر میکنم مادرها در هر فصل از بزرگکردن فرزنداشان که باشند، فقط کافیست خیره شوند به میوهدلشان و به قدر لحظهای خود را بگذارند جای مادرِ آن طفلشش ماهه، آن دخترک سه ساله، آن کودک دستبریده، آن نوجوان رشید، آن جوان اربااربا، جای مادر علمدار نینوا و… آنوقت دلشان بیهوا داغ میزند، چانهشان میلرزد و اشک صورتشان را خیس میکند. چرا که زنها بعد از مادرشدن اصلا به روضه نیاز ندارند!
انتهای پیام/