در این نقطه است که ژان باتیس کلمانس ـ شخصیت اصلی کتاب «سقوط» ـ وارد میشود و با درخواست انجام یک خدمت، میخواهد رابط بین فرد پشت پیشخان و مرد وارد شده بشود. زمانی که مرد این اجازه را به ژان میدهد، بالأخره به لیوان شراب خود دست مییابد. ژان میخواهد از پیش او برود یا حداقل به این کار وانمود میکند اما، مخاطب از او میخواهد کمی همصحبت شوند. «پس لیوانم را کنار لیوان شما میگذارم» و از این نقطه است که باب گفتوگو بین ژان و مخاطب آغاز میشود. و کل این کتاب تمامی سخنانی است که پس از این جمله ساده، میان ژان و مخاطب گفته میشود.
اکثر افرادی که برای اولین بار این کتاب را در دست میگیرند، ممکن است در مورد فرم اتخاذ شده در آن دچار شک شوند. اما زمانی که بدانیم تمام این نوشتهها، تنها بخشهایی از گفتوگوست که ژان راوی آنهاست و ما صدا یا جوابی از مخاطب نمیشنویم، این فرم روشنتر نیز میشود. در ادامه و با واکاوی شخصیت ژان است که میفهمیم انتخاب این فرم تا چه حد زیرکانه بوده و در خدمت محتوای آن است.
پس در واقع در هنگام خواندن رمان، ما تنها صدای گفتوگوهای ژان را میشنویم با شخصی که آن را نمیشناسیم و میتواند حتی خود ما باشد که از یک میخانه و بهمدت شش شب با ژان هممسیر شدهایم.
در کنار ژان و مخاطب، شخصیت مرد پشت پیشخان ـ که ژان او را گوریل مُفَخَم میخواند ـ نیز از اهمیت بالایی برخوردار است. لقب «گوریل مفخم» (دارای جلال و سرفرازی) در ذات خود دارای یک پارادوکس است و ما نمیدانیم آیا ژان او را به خاطر چهره و هیبت ظاهری گوریل میخواند یا نه، در ذهن او، مرد پشت پیشخان گوریلی است که بهواسطه حضور در برج بابل، دارای صفات انسانی و مفخم شده است.
چیزی که میدانیم ويژگیهای این فرد و رفتارش در برابر همهمه برج بابل است. گوریل برخلاف ژان که مدام حرف میزند، سکوت کرده است و از این طریق، تنها کسی است که در این آشفتگیهای زبانی، دوام آورده است. انگار او فهمیده تنها راه فرار از شلوغی و پوچی کنونی برج بابل، سکوت است.
ـ اما ژان واقعا چه کسی است؟
زمانی که بهعنوان یک خواننده کتاب را در دست میگیریم، ژان مراد و مرشد ماست، بدون این که بدانیم چرا از او پیروی میکنیم و در سخنانش غرق میشویم، اما اکنون و در جایگاه شناخت و تحلیل متن، بهتر است با زندگی ژان بهصورت خطی آشنا شویم. جالب است پیش از آغاز اشاره کنم که در طول رمان، ژان هیچگاه زندگی خود را به این صورت بیان نمیکند و همواره با فلشبکهایی پراکنده، هر بار به سمتی از آن سرک میکشد و وقایع را بدون ترتیب خطی برایمان بیان میکند. این ما هستیم که در نهایت باید تصویر کامل از این قطعات پازل بهظاهر بیربط را در ذهن خود منظم کنیم.
زندگی ژان به دو قسمت اصلی تقسیم میشود. بخش حضور در پاریس و بخش حضور در هلند.
ـ حضور در پاریس: مدینه فاضله یک پیامبر گمنام
در پاریس ژان یک وکیلِ دعاوی موفق است. او همواره احساس برتری و بالابودگی میکند. حتی احساس میکند که برگزیده شده تا بهسان یک پیامبر رسالتی را از پیش ببرد. به بینوایان و درماندگان کمک میکند و در تمامی دادگاهها سوی ضعیفان را میگیرد. زمانی که در دادگاهی ایستاده که در یک طرف متهم، مظلوم و رنجور و در طرفی دیگر قاضی نشسته است، او فارغ و آزاد از هر بندی است. نه لازم است جوابی پس بدهد و نه بهزور جوابی بگیرد، پس همچون یک خدا آزاد است. در روزهای گرم پاریسی قدم میزند و در شبها، در بستر زنان، فرشتههای عدالتی که با او همآغوش شدهاند، میزید. در این حالت است که بدون اطلاع از وجود برج بابل، سر به آسمان میساید و بهراحتی از کنار زندگی و تمام تعلقاتش سُر میخورد.
«من هرگز نتوانستهام از صمیم قلب باور کنم که امور انسانی چیزهای جدی و با اهمیتی باشند. امر جدی و مهم کجا بود؟ در این باره هیچ نمیدانستم، جز اینکه در آنچه من میدیدم و به نظرم فقط بازی سرگرمکننده یا ملالانگیز میآمد، وجود نداشت. بهراستی کوششها و معتقداتی وجود دارند که من هرگز به مفهومشان پی نبردهام» (سقوط- ص 110)
ـ حضور در هلند: پایتخت مه و گناه برای یک قاضی تائب
در هلند اما وضع اینگونه نمیماند. او ساکن آخرین طبقه از دوزخی میشود که همواره مهآلود است و هر شب را در میخانهای میگذارند. در هلند او دو شغل دارد، یک مست دائم از ژنیور، در پی فراموشی، و یک قاضی، در پی شکار طعمهای که برای او سخن بگوید و در نهایت او را محکوم کند. اینجاست که در یک شب بسیار معمولی، مخاطب این کتاب به میخانه وارد شده و اسیر ژان میشود.
اما چه اتفاقی میافتد که ژان از چنان وضعی در پاریس، به چنین فردی در هلند تبدیل میشود؟ این چرخش (توئیست) در شخصیت ژان حاصل چند اتفاق است که همگی با یکدیگر ارتباط دارند. بگذارید تا اشاره کوتاهی به این چند اتفاق رعدآسا نیز داشته باشم.
اولین اتفاق که شاید مهمترین آنها نیز باشد، در یک شب دلپذیر پاریسی اتفاق میافتد که ژان از بستر معشوقهاش بلند میشود تا در پیادهرو در کنار رود سن، سیگاری بکشد. همینطور که راه میرود با دختری خمیده بر کنار رود سن مواجه میشود که تنها پشت گردناش مشخص است. همین که ژان به آرامی از کنار دختر رد میشود، صدایی به گوش او میرسد که نشان از خودکشی آن دختر در رود سن دارد. اینجاست که ژان باید تصمیم بگیرد. آیا باید شیرجه بزند و او را نجات دهد؟ یا تنها بگذرد و تصمیم ژان به این جمله ختم میشود:
«فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیاندازد. و آن وقت از دو حالت خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وا میگذارید. شیرجههای نرفته، گاه کوفتگیهای عمیقی بر جای میگذارند.» (سقوط صص 46-47)
این کوفتگی اولین سیلیای است که حقیقت زندگی بر پیکر ژان وارد میکند و به او میگوید که به عنوان یک انسان، مجبور به اتخاذ یک تصمیم است. اما تصمیم ژان باز هم یک انفعال خود خواسته است که نتیجهای عجیب دارد. پس از آن شب، مرد داستان ما مدام صدای خندههایی قهقههوار را میشنود و این قهقهه ضربات محکم حقیقت است که در ادامه و مدام بهصورت ژان کوبیده میشود.
در اولین برخوردها او سعی میکند تا به صدای خندهها بیتوجه باشد و زندگی خود را بهسان قبل پیش ببرد اما خندهها دستبردار نیستند.
اتفاق بعدی در یک نزاع خیابانی شکل میگیرد. جایی که ژان به خاطر حرکت نکردن از جلوی یک اتوموبیل از سوی فردی سیلی میخورد و بعد بدون هیچ جوابی، راهش را ادامه میدهد. بعد از این واقعه احساس میکند نتوانسته از شرافتش بهدرستی دفاعی کند و البته شاید پس از واقعه کنار رود، در خیال خود، شرافتی برایش باقی نمانده است. به هر روی، این واقعه نیز دومین تَرَک را بر تصویر ایدهآل ژان از خود میاندازد.
«من رویای این را در سر میپروراندم که مرد کاملی باشم، مردی که میخواهد دیگران را وادارد که او را چه از جهت شخص خودش و چه از جهت حرفهاش محترم بدارند… خلاصه میخواستم بر همهچیز تسلط داشته باشم… ولی بعد از آنکه در ملأ عام سیلی خوردم و عکسالعملی نشان ندادم، دیگر برایم امکان نداشت که این تصویر زیبا را از خودم در ذهن بپرورم.» (سقوط ص 67)
ضربه سوم نیز در رابطه او با یکی از معشوقههایش اتفاق میافتد. او که پیش از این زنان را به مثابه یک جسم که باید در مالکیت گرفته شوند میدید، با این معشوق هم همین رفتار را داشت و زن را پس از انحصار کامل، رها کرد. اما متوجه شد که زن از او به دیگران بد گفته و بهنوعی دیگر در انحصار او نیست. انگار این گفتههای زن، به همراهی خوی سرزنشگر ژان که بیدار شده بود، آمد.
همه این اتفاقات باعث شد تا ژان احساس کند دیگر همان مرد سابق نیست و مردم اطرافش نیز همین رفتار را با او دارند. انگار همواره روی صورتشان لبخندی شرور نسبت به او بود.
در واکنشی دفاعی سعی کرد تا میتواند به زنان دیگر و عیاشی پناه بیاورد. اما این دو عنصر نیز تسکینهایی موقت داشتند و بعد از تمام شدن اثرشان، او را با زخم عمیقترش تنها میگذاشتند.
«چون من در طلب زندگی جاوید بودم، با فواحش همبستر میشدم و در طی شبهای دراز بادهگساری میکردم. البته صبح طعم تلخ جبر فنا را در دهان داشتم.» (سقوط- ص 126)
اما ژان به واقع هم تغییر کرده بود و این مسأله را از طرز وکالتش میشد فهمید. او حالا سخنانی در مدح گیوتین طرح میکرد و از ظلمی که فقیران به ثروتمندان روا داشتهاند سخن میراند. حتی بهصورت گدایان خیابان تف میانداخت. در همین حین بود که در یک سفر دریایی با یکی از دوستانش، بعد از دیدن حجمی از سیاهی روی آب، مشوش شد و کمی بعد فهمید، این حجم خنده عینیت یافته بود است و قهقهههای ترسناک هیچ وقت تمام نمیشوند.
«ناگهان در وسط اقیانوس که به رنگ آهن در آمده بود، نقطه سیاهی مشاهده کردم. بیدرنگ روی برگرداندم و قلبم شروع به تپیدن کرد. وقتی خود را وادار کردم که از نو به آنجا نگاه کنم، نقطه سیاه ناپدید شده بود. خواستم فریاد بزنم، ابلهانه کمک بطلبم، که دوباره آن را دیدم: یکی از آن تختهپارههایی بود که کشتیها در پشت سر خود بر جای میگذارند. معذلک من نتوانسته بودم تاب دیدن آن را بیاورم: فورا به فکر غریقی افتاده بودم. آنگاه، بدون احساس طغیان همچنان که آدمی تسلیم اندیشهای میشود که با حقیقت آن از مدتها پیش آشناست، فهمیدم آن فریاد که سالها پیش، در پشت سر من، بر روی رود سن طنین انداخته بود، قطع نشده است، بلکه همراه رودخانه به سوی آبهای دریای مانش ره سپرده و از طریق پهنه نامحدود اقیانوس، جهان را پیموده و آنجا انتظار مرا میکشیده تا روزی که با من روبهرو شده است. این را هم فهمیدم که او همچنان بر روی دریاها و رودخانهها و خلاصه در هر جایی که از آب تلخ تعمید من نشانی داشته باشد به انتظار من خواهد ماند. به من بگویید مگر ما اینجا بر روی آب نیستیم؟ بر روی آبی هموار، یکنواخت، بیپایان، که کرانههای خود را با کرانههای زمین در هم میآمیزد؟ چهطور میتوان باور کرد که چند لحظه دیگر در آمستردام خواهیم بود؟ ما هرگز در این جام پهناور تعمید نجات نخواهیم یافت.» (سقوط صص 130-131)
پس، از پاریس جدا شد و در پی جایی بود که بتواند با این ژان جدید، باز هم همان احساس رهایی قدیمی را داشته باشد. در تجربههای عجیبی که از سرگذراند، به مقام یک پاپ در اردوگاه اسیران نائل شد، چون او بود که از همه بیشتر گناهکار بود و این معیار ظاهراً بیربط، او را به این مقام رساند. اما باز هم با یک سیلی دیگر مواجه شد و روزی سهمیه آب مردی رو به احتضار را که از مریدانش بود، نوشید. انگار در ضربه نهایی ژان با خوردن این آب، به صورت استعاری خود را تطهیر داد و به یک قاضی تائب استهاله یافت.
بعد از آزادی از اردوگاه، ژان معبد جدید خود یعنی شهر آمستردام را یافت. آمستردام میتواند بهترین انتخاب برای ژان باشد. شهری که توسط کانالهای دریایی گوناگون احاطه شده است و بهاین سبب همواره پذیرای ملوانان و مردمی از سرتاسر دنیاست. جایی که او میتواند در معرض همنشینی با گناهکاران تازه قرار بگیرد و شروع به اعتراف، توبه و بخشش خود و اثبات گناهکار بودن دیگری کند.
تشبیه جالبی که ژان در توضیح نظام اخلاقیات هلندی به کار میبرد، میتواند توضیح رفتار او در مقابل مخاطب که با سخنانش همراه شده است هم باشد. ژان میگوید: «اخلاقیات هلندی مانند ماهیهای بسیار ریزی هستند که به یک ماهی بزرگ، یک شکارچی عظیمالجثه، حمله میکنند و طوری او را میبلعند که جز استخوانهایی پاکیزه از آن ماهی، نمیماند.» اما آیا ژان نیز به نوعی همین مکانیزم را با ما به عنوان مخاطب پیش نمیگیرد؟ حملات جانآسا برای نشان دادن آنچه هستیم و بعد همچون تکههایی عریان از استخوان به حال خود رها کردنمان.
ـ اما قاضی تائب واقعاً کیست؟
اولین بار این خود ژان است که این سوال را در ابتدای فصل دو برای مخاطبش و ما مطرح میکند و میپرسد این قاضی تائب واقعاً کیست؟ اما برای ما پاسخی آماده نمیکند. شگرد کامو برای ایجاد تعلیق و کشش در خط داستانی همین برانگیختن و بیپاسخ گذاشتن مخاطب است. راوی حتی در جایی از ما میخواهد که با صبوری به دنبال او بیاییم و صبر کنیم تا پاسخمان را بدهد.
اما در فصلهای نهایی بالأخره با کارکرد قاضی تائب آشنا میشویم. قاضی تائب آخرین راهکار ژان برای رهایی از صدای قهقهههاست. او فردی است که در میخانه مینشیند، منتظر طعمهای میماند تا بیاید و او زبان بگشاید و از سرگذشتش و گناهانش برای او بگوید. ژان به خوبی فهمیده است تنها با اعتراف به این که گناهکار است، میتواند رنج خندهها و احساس عذاب وجدان خود را بکاهد.
«لازم بود که وسیله دیگری بیابم تا حکم محکمه را به همه مردم تعمیم دهم و بدین طریق از سنگینی آن بر دوش خویش بکاهم. من این وسیله را یافتم.» (سقوط- ص 157)
پس قاضی تائب نیز وجهی دوگانه دارد. ابتدا با رویه تائب و مقصر خود با افراد روبهرو میشود و در برابر آنان به گناهان خویش اعتراف میکند و سپس در جایگاه یک قاضی از مخاطب خود میخواهد که اکنون او از گناهانش بگوید.
«هرچه بیشتر خود را متهم کنم، بیشتر حق آن را خواهم داشت که درباره شما قضاوت کنم. شما را تحریک میکنم تا خود بر خویشتن داوری کنید.» (سقوط- ص 160)
اما از آنجایی که اعتراف به گناه باعث میشود آزادی و بیمسئولیتیِ دلخواه از او سلب شود. پس او این گناه را به همه آدمیان تعمیم میدهد. «هر انسانی گواهی است بر جنایات انسانهای دیگر»؛ از همین روست که ژان مدام در توضیح گناهانش پیش میرود تا پا به پای او، ما نیز در چهره خود تعلل کنیم و گناهان خود را باز بیابیم. از زبان ژان بشنویم:
«بدین ترتیب مدتی است که من در مکزیکوسیتی به حرفه مفیدم میپردازم. حرفهام، همچنان که شما خود تجربه کردید، اول این است که در حضور دیگران زبان به اعتراف بگشایم و خود را از چپ و راست متهم کنم. این کار دشواری نیست زیرا حالا دیگر حافظهام خوب است، البته توجه داشته باشید که من به شکلی خشن و ناهنجار خود را متهم نمیکنم، با مشت بر سینه نمیکوبم، نه. من کشتیام را به نرمی و انعطاف میرانم، وارد قایق میشوم، گریز میزنم و حتی حاشیه میزنم و بالاخره سخنم را بر وضع و حال شنونده منطبق میکنم و او را به تأیید و تسجیل آنچه گفتهام وا میدارم. آنچه مربوط به من است با آنچه در خصوص دیگران است به هم میآمیزم. وجوه مشترکمان را، تجربهای که با هم از سر گذراندهایم، ضعفهایی را که در آنها با هم شریکیم، لحن مناسب را و بالاخره شخصیت باب روز را، آن گونه که بر وجود من و دیگران حاکم است، در نظر میگیرم. از این همه چهرهای میسازم که تصویر همه است و در عین حال تصویر هیچ کس نیست. خلاصه صورتکی شبیه به آنچه در کارناوال به کار میبرند: این صورتکها به قیافه انسانی میمانند، ولی خطوط چهره آنها سادهتر شده است، و هنگامی که شخصی در برابر آنها قرار میگیرد به خود میگوید: «عجب، این یکی را من در جایی دیدهام!» وقتی که مثل امشب تصویرسازی تمام شد، با ابراز تأسف آن را نشان میدهم و میگویم: «افسوس! ببینید که من چگونهام.» و ادعانامه به پایان میرسد. اما، هماندم، تصویری که به معاصرانم عرضه میدارم به صورت آینه در میآید».
او تا جایی پیش میرود که به دزدی یک تابلو بسیار با ارزش و قتل اعتراف میکند و در نهایت از ما میخواهد که ما نیز اعتراف کنیم. اگر برای بار اول هم از اعتراف گناهانمان سر باز زدیم، از ما میپرسد آیا تصویرمان نسبت به خود، از پنج شب پیش مکدر شده است یا نه؟ و اگر آری، این یعنی همه ما روزی برای اعتراف به پیش ژان خواهیم آمد و این یعنی با شنیدن گناهکار بودن بقیه، بار گناه او برای خودش آسانتر میشود. خوب است آخرین گفته او در کتاب را برای بار دیگر مرور کنیم:
«آیا همه ما به یکدیگر نمیمانیم؟ بیآنکه روی سخنمان با کسی باشد دائماً حرف میزنیم، و همیشه در مقابل مسائل مشابهی قرار میگیریم. گو این که جواب آنها را هم از پیش میدانیم. بنابرین تمنا میکنم برای من حکایت کنید که یک شب، در ساحل رود سن بر شما چه گذشت و چگونه موفق شدید زندگی خود را به مخاطره بیفکنید. خودتان همان الفاظی را بر زبان آورید که از سالها پیش پیوسته در شبهای من طنین میافکنند و سرانجام من آنها را از زبان شما خواهم گفت: «ای دختر جوان باز هم خود را در آب بیفکن تا من یکبار دیگر فرصت کنم که هر دومان را نجات دهم!» یک بار دیگر، هان! چه بیاحتیاطی نابهجایی! استاد عزیز، فرض کنید که دعوت من عیناً پذیرفته شود. آن وقت باید به آن عمل کرد. وویی…! آب چه سرد است! ولی خیالمان آسوده باشد! حالا دیگر خیلی دیر شده است. همیشه خیلی دیر است. خوشبختانه!» (سقوط- ص 167)
همانطور که میبینیم تمامی خواسته ژان، تداعی لحظات گناه مخاطب است. او تلاش میکند از طریق تجربه ما (به عنوان مخاطب حرفهایش) آن صحنه شروع گناه را بازسازی کند و بار دیگر با سربلندی از آن بیرون بیاید و خود و دختر را نجات دهد. اما حالا دیگر خیلی دیر است و چنین اتفاقی ممکن نیست.
ـ بررسی عناصر سهگانه شخصیتها در سقوط بر اساس نظریه فروید
فروید، روان انسان را به سه بخش «اید»، «ایگو» و «سوپر ایگو» تقسیم کرده و برای هر بخش کارکردهای متفاوتی توضیح میدهد. پس از مطالعه سقوط، تشابهاتی میان این سه بخش، و شخصیتهای کتاب یافتم که آن را برایتان شرح خواهم داد.
ابتدا وظایف هر بخش از روان را از نظر فروید بررسی کنیم:
ـ اید: بخش مربوط به غرایض. بخشی که میخواهد هر آنچه میل دارد را به تصاحب در آورد.
ـ سوپر ایگو: بخش ارزشگذار. بخشی که مدام به بررسی خط و مرزها میپردازد و برای انسان حدودی را معین میکند.
ـ ایگو: بخش متعادل کننده: که تلاش میکند بین دو سویه افراط و تفریطی در روان انسان، تعادلی برقرار کند.
همانطور که دیدیم، شخصیتهای اصلی رمان «سقوط» نیز سه نفر بودند که هر کدام شباهات زیادی به این سه بخش روان داشتند. «گوریل مفخم» که همچون یک حیوان به سکوت روی آورده بود و بیپروا به دزدی و خلافکاری مشغول بود. «ژان» که همچون یک ارزشگذار، مدام در پی راهی بود تا از گناه و مورد قضاوت واقع شدن دوری کند و «مخاطب»، که در حین گوش دادن به ژان، تلاش داشت میان این دو بخش تعادلی برقرار کند.
به همین صورت میتوانیم سه شغل مهم داستان «سقوط» را نیز در این مثلث جای دهیم. گوریلی که دزد تابلو و به نوعی متهم بود، ژان که در جایگاه قضاوت و منتظر شنیدن اعتراف و گناهزدایی از خود بود و مخاطب که در جایگاه یک وکیل مدافعی بود که میبایست این دو بخش را با یکدیگر و خود صلح دهد و به نتیجه نهایی برسد. جالب است که در بخشهای نهایی میفهمیم شغل خود مخاطب (مردی که وارد میخانه شد) مثل شغل سابق ژان، وکیل دعاوی بودن است.
پس همانطور که سه بخش اید و ایگو و سوپر ایگو در روان آدمی مدام در تکاپو و اصطکاک با یکدیگر هستند و در مجموعی به نام روان جمع میشوند، میتوانیم استدلال کنیم که سه فرد گوریل، ژان و مخاطب نیز در کنار هم بازتابدهنده سیرت انسانها و نمادی از یک کل واحد هستند.
ـ بررسی تِمها و چند موتیف در سقوط
در این کتاب، آلبر کامو به سراغ تمهایی از جمله گناه، اعتراف، انتخاب، پرهیز از مورد قضاوت واقع شدن، ملال، میل به پیامبری و.. میرود و هر کدام را بسته به نیاز ژان باتیس کلمانس و زی او بررسی میکند. با دانستن این تمها و یافتن موتیفهای آنهاست که میتوانیم خوانشی عمیق از یک اثر داشته باشیم.
موتیفها نشانههای عینی در یک اثر هستند که در طول اثر تکرار میشوند و بررسی سیر وجود و تغییر شکل آنها، میتواند به نقد و واکاوی عمیق اثر کمک کنند. در ادامه چند نمونه پر بسامد در کتاب سقوط را بررسی میکنیم.
ژنیور: ژنیور شرابی است که از گیاه سرو کوهی به دست میآید. این شراب کلید ابتدایی صحبتهای ژان و مخاطب است و هر جایی صحبتها به مرحله سد شدن میرسد، ژان از مخاطب میخواهد لیوانهایشان را دوباره پر کنند. در فصل پایانی، که اهمیت بالایی در شناخت ژان و روش او دارد، ژان برای از بین بردن و کاهیدن درد ناشی از تب باز هم به ژنیور روی میآورد.
آب: دیدیم که اولین مواجهه واقعی ژان با زندگی، هنگام خودکشی دختر در آب بود. آب و فرآوردههایش همچون مه و باران همواره موتیفهای برانگیزانندهای برای ژان هستند و او را به یاد گناهانش میاندازند. پس بیدلیل نیست که او در دوره قاضی تائب بودنش به هلند پایتخت باران و مه میرود که توسط کانالهای آبی پوشیده شدهاند و پر است از ملوانانی که از سفرهای دریایی بازگشتهاند.
روزنامه: یکی از معروفترین نقل قولهای ژان زمانی است که میگوید:
«من گاه به اندیشه آنچه مورخان آینده درباره ما خواهند گفت فرو میروم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است: او زنا میکرده و روزنامه میخوانده است.» (سقوط- ص 38)
اگر باز هم به آن شب حادثهساز در زندگی ژان باز گردیم میبینیم که او از بستر زنا با معشوقهاش برخاسته و بعد از دیدن آن حادثه تصمیم میگیرد دیگر روزنامه نخواند.
لوحه: در جایی از هممسیری مخاطب و ژان، به سر خانهای میرسند که سر درِ آن لوحهای از جمجمه است که نشان میدهد پیش از این، این خانه در تملک یک بردهدار بوده است. ژان بعد از نطقی درباره آزادی و بردگی از مخاطب میخواهد به لوحه سردر خانه خود بیاندیشد و بعد میگوید: «اما من لوحه خود را میشناسم: یک ژانوس.» (سقوط- ص 75)
ژانوس شاه افسانهای بود که بنا بر اساطیر، خدایِ از آسمان رانده شدهای را در خانه خود راه داد و به پاداش این مهمان نوازی، نیروی بینایی شگفتانگیزی به دست آورد که به مدد آن میتوانست هم گذشته و هم آینده را ببیند. این نیروی دوگانه را به شکل سری که دو چهره دارد تجسم دادهاند و هر چیزی که دو رو باشد را به ژانوس تشبیه میکنند. انتخاب هوشمندانه ژان نیز در همین است که با انتخاب این لوحه، شخصیت و سرنوشت دوگانه قاضی تائب و وکیل دعاوی بودن خود را بهخوبی برای مخاطب متجسم میشود.
مسیح: یکی دیگر از نمادهای بسیار مهم در کتاب سقوط، نمادهای مسیحی هستند. از جمله خود شخصیت عیسی که ژان شباهتهای بسیاری با او دارد. به نظر ژان، مسیح خود گناهکار نیست اما سر منشاء همه گناهان است. او از خود و بیگناهی خود دفاع نکرد و بالعکس جایگاه مرگ خود را با این سکوت فراهم آورد. ژان نیز به همین روش، در برابر افتادن آن دختر در آب یا سیلی خوردن در ملاء عام هیچ اقدامی نکرد و از همین رو، او نیز یک مسیح گناهکار است.
یحیای تعمید دهنده: یکی دیگر از شخصیتهایی که در زیر لایههای داستان به آن اشاره میشود، یحیای تعمید دهنده است. در دین مسیحیت یحیی شخصیتی است که آمدن عیسی را بشارت میدهد. او پیامبری است که در بیابانها ندای گرویدن به دین سر داده و انسانها را غسل تعمید میدهد. ژان در دورانی که در پاریس وکیل دعاوی بود، همچون یک یحیی بدون عیسی، برای خود رسالات پیامبر گونه متصور بود.
همانطور که میبینیم هم عیسی و هم یحیی به نوعی در ژان متبلور شدهاند؛ یحیی در زمان وکیل دعاوی بودن او و عیسی در زمان قاضی تائب بودن.
کبوتر: در اسطورههای مسیحی، کبوتر نماد روح مسیح است که به دیدار با یحیی میآید. از سویی در کتاب نیز در فصل روستای عروسکی، ژان به کبوترهایی اشاره میکند، که جایی برای فرود ندارند.
«آیا متوجه نشدهاید که آسمان هلند پر از میلیونها کبوتر است، کبوترانی که از بس اوج میگیرند به چشم نمیآیند. بالهایشان را بر هم میزنند و به یک حرکت بالا میروند و فرود میآیند و فضای آسمانی را از امواج انبوه پرهای خاکستری، که به دست باد میروند و میآیند، آکنده میسازند. کبوتران، در آن بالا انتظار میکشند، آنها تمام سال را منتظر میمانند. بر فراز زمین چرخ میزنند، نگاه میکنند، میخواهند فرود آیند. اما هیچ چیز نیست، مگر دریا و ترعهها و پشت بامهای پوشیده از تابلوهای مغازهها، و هیچ سری نیست تا بر آن بنشینند.» (سقوط- ص 98)
ـ پایان؛ شرح یک سقوط
«سقوط» نقطه تلاقی ادبیات و فلسفه کامو است. یک رمان فلسفی کامل که همچون همنوعانش سعی میکند تا هم ویژگیهای یک داستان خوب و پر کشش را در خود جای دهد و هم در زیر بنای محتوای خود، اندیشههای مؤلفش را بهخوبی انتقال دهد.
در آخر این ما هستیم که در این شش شب با ژان همراه میشویم تا خود را برای خودمان متبلور و نمایان کند. تا زمانی که کتاب را میبندیم، همچون گدایی، با او زیر لب زمزمه کنیم: «آه آقا! ما آدم بد و نابابی نیستم. فقط روشنایی را گم کردهایم.» و همراه با او به دنبال آن شب در کناره رود سن در زندگیمان بگردیم که دختری خود را به آب انداخت و ما میخواستیم به او بگوییم: «ای دختر جوان باز هم خود را در آب بیفکن تا من یکبار دیگر فرصت کنم که هر دومان را نجات دهم!»
منابع:
ـ سقوط، آلبر کامو، ترجمه شورانگیز فرخ، انتشارات نیلوفر،1398
ـ سقوط، آلبر کامو، ترجمه کاوه میرعباسی، نشر چشمه،1399
ـ جلسه ششم از سری گفتارهای انجمن فلسفی آگورا، کامو و اندیشه سقوط: لینک
ـ زندگی و آثار آلبر کامو در گفتگو با کاظم کردوانی: لینک
انتهای پیام/