روایتی از ایستادن بر قله‌ای به بلندای بی‌سوادی

مرتد به مقدسات فرهیختگان!

30 آبان 1400

اولین تصویر بی‌سوادی من به زمانی می‌رسد که سر کلاس ادبیات سال سوم دبیرستان دبیر پرسید: شریعتی که بود؟

و من دستم را بلند کردم و گفتم: شریعتی یک نویسنده بود.

دبیر گفت: نه

رضوان گفت: شریعتی نویسنده هم بود، ولی ادبیات خوانده بود و بعد وارد جامعه‌شناسی شده بود.

چرا فکر می‌کردم شریعتی را می‌شناختم، چون برادرم سری کتاب‌هایش را در کتابخانه داشت. فکر می‌کردم نویسنده است و می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. در صورتی که نویسنده نبود.

ـ گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

همیشه این بی‌سوادی همراه من است. آن اوایل که کتاب نمی‌خواندم ترس از اینکه همه بدانند من بی‌سوادم، بدترین ترس من بود. احساس عریانی می‌کردم وقتی در جمعی می‌نشستم و هیچ چیز نمی‌دانستم. انگار همیشه باید بدانم. همیشه باید بفهمم. از وقتی به کتاب پناه آورده‌ام، همیشه در حال کتاب خریدنم. در حال خواندنم. اما چگونه خواندن؟ کتاب‌های نصفه‌نصفه که بعد از پنجاه صفحه اول دلم را می‌زند و دیگر نمی‌خواهم بخوانم. راستش را بخواهید فکر می‌کنم همه نویسنده‌های آن کتاب‌های نصفه و نیمه حراف هستند. آن‌قدر به مطالب پر و بال می‌دهند که صفحه پر کنند. یا می‌خواهند کلمات و جهان‌بینی ثقیلی را تحویل خواننده بدهند که عقده عالم بودنشان را ارضا کنند. اما خب... آن عقده هم، دالی دالی کنان از پشت دیوار، در جای جای متن خودش را نشان می‌دهد. نمی‌دانم چه مرضی است که این «خود» بایستی در نوشته‌شان سرریز کند تا همه بدانند که آن‌ها نویسنده‌اند. ژست نویسنده در لحن پیداست. آنها دغدغه خوانده شدن ندارند. آنها دغدغه‌شان تیراژ است.

ـ که در مشایخ این شهر این نشان نمی‌بینم

شاید فکر کنید می‌خواهم زیرآب نویسنده‌ها را بزنم که تنبلی‌ام را بپوشانم. از من بعید نیست. به خصوص اینکه کتابخانه‌ام پر است از کتاب‌های نصفه و امید خوانده شدن را در جلد آنها می‌بینم. اما، وقتی اولین متنم در سایت واو منتشر شد، متوجه رفتاری در خودم شدم. اولین نفری که متنم را خواند، سردبیر سایت بود. بسیار تشویقم کرد. طوری که دلم خواست برای همیشه نویسنده بمانم. وقتی که متن منتشر شد، و دوستانم هم بازخورد مثبتی از خود نشان دادند، دیگر مثل بازخورد سردبیر نبود. نه اینکه او سردبیر باشد و بقیه خواننده عام. نه! دیگر ظرفیت تشویق شدن آن متن پر شده بود. از آنجا به بعد نیازی به بازخورد مثبت نداشتم، فقط دلم می‌خواست تعداد بیشتری متن را بخوانند. در واقع دغدغه خوانده شدن نداشتم، دغدغه تیراژ داشتم. یک نوع میل به شهرت. یک نوع ابراز وجود خود. حالا این از حواشی متن بود. در خود متن چقدر عقده عالم شدن پیش رفته بود و چقدر من ِ نویسنده، بماند. وقتی نویسندگی را لبیک می‌گویی، بازی الاکلنگی را شروع کرده‌ای که یک سرش خودعالم‌پنداری‌ است و سر دیگرش شاکله نویسندگی یا همان من ِ نویسنده. کار خودعالم‌پنداری تولید مثل کردن است. تکرار حرف‌های دیگران با سبکی ساختگی به نام سبک خود. کار منِ نویسنده هم خلق کردن و جوشیدن. انگار منِ نویسنده آتش است و جملاتش شعله‌های ‌ او.

این‌طور برای خودم دسته‌بندی کرده‌ام که نویسنده‌های تولید مثلی کتابشان در کتابخانه من نصفه می‌ماند. چون واقعا حوصله تکرار یا پیچاندن مطالب را ندارم. در خیلی از جمع‌هایی که شرکت می‌کنم، این کتاب‌ها را کتاب مقدس می‌دانند و منِ نصفهْ کتابْ خوانده، با هیچ زبانی نمی‌توانم بگویم که نویسنده‌ محبوبتان عقده‌ای‌ست. مجبورم با همان حال خوش یا اضطراب بی‌سوادی ساعاتی را بگذرانم و با استدلال این که این‌ها زبان من را نمی‌فهمند و من تفکری مستقل دارم، اضطراب خود را آرام کنم.

اما بالاخره که چه؟

حق با کداممان است؟

من بی‌سواد که مرتد کتاب‌های مقدسشان هستم صاحب حقم یا واقعا کتاب‌های آنها مقدس است؟

نمی‌دانم.

تلاشم همیشه این بوده که چیزی در ذهنم کلیشه نشود و تفکری را برای خودم بت نکنم. اما خب، مفتخرین به رنسانس با ژست فرهیختگی، همیشه در حال نامیدن حکومت‌ها و جریان‌های فکری سنتی رایج به عنوان قرون وسطای زمان هستند که متاسفانه این فرهیختگی خود تبدیل به بت، کلیشه یا همان جهل مرکب شده است. من هم یکی از جماعتم. «یحمل اسفارا کمثل حمارا». زنده‌ترین و تراژیک‌ترین آیه قرآن برای من.

اما با این فرق که شکستن کلیشه‌ها برایم عادت شده و این عادت عین کلیشه است. پرسشگری‌های مداوم، نپذیرفتن هیچ ستونی برای اتکا، فروپاشی یک ذهن زیبا! این حمار فرقش با حمارهای دیگر همین است. که او هم درگیر کلیشه است. آنها تفکرات سنتی را محکوم می‌کنند و تن به دنیای مدرن و ایسم‌ها سپرده‌اند و من هم تفکرات مدرن و تفکرات سنتی را با هم، در جوی آب انداخته‌ام.

ـ بشوی اوراق اگر هم درس مایی

این روزها سالگرد درگذشت علامه محمدحسین طباطبایی‌ست. کسی که اگر مواجهه‌های او را با خویشتن، روی منبرها برای مردم بخواهند، خود روضه امام حسین(ع) است. این بشر انگار خودش در هر مواجهه با خود، خودش را شهید کرده. وقتی به سراغ نوشتن تفسیری برای قرآن می‌رود، نمی‌تواند بنویسد. می‌گوید که عظمت قرآن او را گرفته و به جای تفسیر، چند رساله می‌نویسد. به قم می‌رود. برای شروع تفسیر، تمام آنچه را که می‌دانسته دور می‌ریزد. کاری که من در تلاش برای آن هستم. اما چرا او موفق می‌شود و من هنوز همان حمارم که اسفار را به دوش می‌کشد؟

چون این خود را بی‌سواد دانستن، برایم یک پیروزی و برد محسوب می‌شود. لذا من در این نقطه متوقف می‌شوم که به نوعی مرتبه‌ای دیگر از خودعالم‌پنداری‌ام را ارضا کنم و او آن قدر سبک شده است که پرواز می‌کند و تفسیری می‌نویسد که شاهکار تفاسیر می‌شود و راه جدیدی را برای تفسیر قرآن باز می‌کند. آن طور که شنیده‌ام همین تفسیر هم برای او هدف نبوده و در مسیر شهید کردن خود چون پیچکی که به آسمان‌ها می‌پیوندد گلی داده و این گل هم همین تفسیر بوده. اما پیچک مسیر خودش را رفته. پرواز…

ـ دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

بله. با بی‌سوادی و مرتد بودنم لذت می‌برم. درست مانند کسی که فقط دلش می‌خواهد مخالف حکومت زمان خودش باشد و اسمش را در زندانیان سیاسی تاریخ حیات او، بنویسند. چرا در مسیری که با مناعت کامل آمده‌ام، ناگهان نمی‌خواهم از این جلوتر بروم و روی یک نقطه می‌مانم؟ نمی‌دانم. شاید آسمان برایم همین جمجمه‌ام است. اعر الله جمجمتک؟

ـ بی‌سوادی

سر کلاس ادبیات سال سوم دبیرستان هستیم که دبیر می‌پرسد: شریعتی که بود؟

و من دستم را بلند نمی‌کنم…

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید