قرن نو ـ قرار نیست در رنج شمعی روشن کنیم!

مکثی خالی میان دو دقیقه پرهیاهو

12 فروردین 1401

زمان جنس عجیبی دارد؛ هرچه که هست و هر تعریفی که برایش بسازند در هر حال یک وضعیت سیال است و عجیب نیست که داستان سیال ذهن را داستان زمان نامیده‌اند. این وضعیت ناپایدار، این حالت نامتعادل شورانگیز که آدمی را مدام از اینجایی که هست به جایی که نمی‌داند کجاست می‌کشاند و باز می‌گرداند شگفت‌انگیز است. بهار این خاصیت را تشدید می‌کند. مثل این است که حسی هزاران ساله در آدمی بیدار می‌شود و قطعات پراکنده‌ای هی می‌آیند و هی می‌روند؛ رؤیاهای آشنایی از گذشته و حال و آینده، خاطراتی بی‌زمان که هر کسی در خودش نگاه داشته است. یک جور خاطرات ازلی و ابدی مثل قطعات پراکنده پازل توی هوا قیقاج می‌روند. قطعات پراکنده‌ای از بوها، صداها، رنگ‌ها، تیرگی‌ها و روشنایی‌ها که تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند و می‌دانید تصویر ثابت همیشگی من چیست؟ صدای جیغ‌های کودکانه شادی که در باغ بزرگ پرتقال دنبال بچه‌غازها می‌دوند و بعدش در یک بازی وارونه از دست مادر همان بچه‌غازها فرار می‌کنند. فقط صداها را می‌شنوم؛ می‌دانم خودم هستم و همه دخترخاله‌ها و پسرخاله‌های همسن و سال خودم اما نه خودم را می‌بینم و نه آن‌ها را فقط درخت‌ها و صداها باقی مانده‌اند. این تصویر هر بهار تکرار می‌شود و مثل بهار بی‌ملال مانده است و در عین حال خیلی متافیزیکی است. بوی عجیبی هم همراهش هست که مثل اسپند در هوا دود می‌شود و موج برمی‌دارد بویی که ترکیبی است از بوی بهاره‌های نارنج و مگنولیاهای بزرگ و یاس‌های رازقی سفید و اقاقیاهای بنفش که در شمال فراوانند و گاهی آنقدر گل می‌دهند خیال می‌کنی دستخوش جنون شده‌اند.

اینجاست که می‌خواهم این تصویر بزرگ و بزرگ‌تر شود و آنقدر منبسط بشود که بتوانم همه چیزهای دیگری که دوست دارم به آن اضافه کنم. شبیه کتاب‌ها و فیلم‌ها بشود؟ نه کتاب‌ها و فیلم‌ها به تنهایی مرا مأیوس می‌کنند. خدا می‌داند تا امروز پایان چند کتاب و چند فیلم را به دل‌خواه خودم تغییر داده‌ام. مثلا همیشه خدا یک نفر داستین هافمن را در فیلم «پاپیون» از روی صخره‌ها هُل می‌دهد پایین، یا وقتی در آخرین صحنه فیلم «بهترین پیشنهاد» دوربین از نگاه منتظر جفری راش فاصله می‌گیرد و بین ساعت‌های بزرگ و عجیب و غریب و تیک‌تاک اضطراب‌آور آن‌ها در آن کافه کوفتی عقب عقب راه می‌افتد و دور و دورتر می‌شو‌د آنقدر که از در برود بیرون، ذهن من کاری می‌کند که یکهو دختری که او منتظرش نشسته از در بیاید تو یا وقتی در فیلم «مترسک» آن خانم خیرندیده به آل پاچینو دروغ می‌گوید که بچه‌شان مرده است و آل پاچینو به سرش می‌زند، کاری می‌کنم که زن پشیمان شود از خانه بیرون بدود و بگوید که بچه‌شان زنده است… چاره‌ای ندارم وگرنه با این همه عشق‌های به هجران نشسته، انتظارهای بی‌پایان کشنده، پایان‌های باز نامطمئن از غصه دق می‌کنم؛ نه این‌ها را نمی‌خواهم. می‌خواهم مونتاژی بسازم از همه کتاب‌ها و نقاشی‌ها و فیلم‌های محبوبم؛ همه فصل‌ها و تصاویر و سکانس‌هایی که دوستشان دارم. تعدادشان خیلی زیاد است اما چندتایی را می‌توانم فهرست کنم. مثلا گاهی ماجراها را اینجوری می‌چینم: فصل فرار کتاب «وداع با اسلحه» را یادتان هست؟ همانجایی که هنری و کاترین شبانه سوارقایق می‌شوند و فرار می‌کنند. بگذارید از همین‌جا شروع بشود. بگذارید همه جنگ‌ها و تیر و تفنگ‌ها را پشت سر جا بگذاریم و فرار کنیم. من عاشق لحظه‌ای هستم که هنری با همه توانش پارو می‌زند و کاترین تلاش می‌کند با یک چتر جلوی وزش تند باد را بگیرد و چتر وارونه می‌شود و کاترین در آن شرایط هولناک فرار، مثل بچه‌ها غش‌غش می‌خندد… تا همینجایش را نگاه می‌دارم مرده‌شور آخرش را ببرد. به من ربطی ندارد که همینگوی ده‌ها بار پایان‌بندی‌اش را بازنویسی کرده باشد و یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ رمان‌نویسی شده باشد من به این‌هایش کاری ندارم. دختر به این نازنینی باردار بشود و سر زا بمیرد؟ آخر برای چه؟! به هیچ وجه؛ من فقط عاشقیت‌اش را حفظ می‌کنم بعدش می‌گذارم برسیم به تابلویی از مارک شاگال. به تابلوی «بر فراز شهر» همان که زوجی در آسمان پرواز می‌کنند یا درست‌تر اینکه انگار توی هوا معلق هستند. روی اندرسون هم در فیلم «درباره بی‌پایانی» همین تابلو را به نمایش گذاشته است. چقدر دلم می‌خواهد آسمان شهر پر شود از زوج‌های عاشقی که یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند و توی هوا پرواز می‌کنند؛ همه عشاق کتاب‌ها و فیلم‌ها حتی آن‌ها که هرگز به هم نرسیده‌اند و همه عاشقان جهان. می‌خواهم دنیا بشود صحنه‌ای از فیلم موزیکال مثل فیلم «مری پاپینز». خودم هم بین زوج‌های معلق باشم؟ درست نمی‌دانم اولش شاید اما از این پایین قشنگ‌تر است بهتر می‌شود تماشایشان کرد.

دوست دارم روی زمین دراز بکشم در یک دشت سبز باز و تماشایشان کنم. گاهی تا از چیزی فاصله نگیری تمامش را نمی‌توانی ببینی. می‌خواستم بنویسم بعدش برویم توی صحنه‌ای از فیلم نوستالژیا اما دیدم قرار است فصل‌هایی بسازم عاری از حرمان‌ها و حسرت‌ها و گرفتاری‌ها و قرار نیست باز در یک رنج سیزیف‌وار مدام شمعی را روشن کنیم و راه بیفتیم تا نرسیده به دیوار روبه‌رو شمع خاموش شود اگرچه خیلی دوستش دارم اما نه ولش کنید عوضش «آینه» تارکوفسکی را برمی‌داریم حتی اگر شکسته باشد باز می‌توانیم خودمان را ببینیم که داریم زیر بارش بی‌امان باران می‌دویم اما بی‌اندوه، بی انتظار، بی‌حسرت و فصل‌های باشکوه همه کتاب‌ها و همه فیلم‌ها را یک‌جا زندگی می‌کنیم اما می‌دانید چه چیزی دلم را می‌سوزاند؟ اینکه مهم نیست چقدر کتاب خوانده باشیم یا چقدر فیلم دیده باشیم؛ ما اغلب اشتباهاتی که دیگران مرتکب شده‌اند، همه آن‌ها که در کتاب‌ها خوانده‌ایم و یا در فیلم‌ها دیده‌ایم و یا حتی شنیده‌ایم و درباره‌شان نوشته‌ایم تکرار می‌کنیم. فرصت‌ها را مثل کاغذهای باطله پاره می‌کنیم، تقویم همه ما پر است از حسرت‌هایی که یادآوری‌شان روح ما را به آتش می‌کشد. چقدر پُر شده‌ایم از رنجیدن‌ها و رنجاندن‌ها…

بگذارید بروم سر سطر و این یادداشت را گلی ترقی با «درخت گلابی»‌اش تمام کند: «کجا هستم؟ هیچ جا. نیمه شب است یا نزدیک سحر؟ نمی‌دانم. انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه پرهیاهو نشسته‌ام؛ میان بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا. نگاهم از اجسام و اشیاء، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی‌آدم و های و هویش، از زرق و برق‌ها و بوق‌ها، از حرف‌ها و بلندگوها و از خودم ـ خود فاضلِ روشنفکرِ هنرمندم ـ فاصله گرفته و خیره به پسری کوچک است که سر بلندترین درختِ عالم نشسته و چشمش خیره به عنکبوتی صبور است که آرام و بی‌سروصدا توری نازک می‌بافد».

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • فائزه

    سطربه سطر نوشته؛ رهایی را به تصویر میکشد؛ با آرزوی زندگی ای سرشار از خوشی های جاودان با طعم دلنشین وصال..... بی نهایت لذت بردم.,,😍

بیشتر بخوانید