سفر تبلیغی یکی از مهمترین و عمیقترین تجربههای زیسته روحانیت است. انسانی که با انگیزه معنوی از شهر و دیارش کوچ میکند و چند صباحی در میان مردم غریبه زندگی میکند و روستانشینان پاکدلی که به آن روحانی همچون امر قدسی و آسمانی نگاه میکنند، سوژه بسیار نابی برای داستانگویی است. «پیامبر بیمعجزه» داستان طلبهای است که به رسالت خودش ایمان ندارد ولی مردم از او انتظار معجزه دارند.
*(مطالعه ادامه مطلب ممکن است بخشی از اتفاقات داستان را افشا کند)
ایده اولیه داستان به شدت جذاب است. طلبهای که به جای رسیدن به روستای محل تبلیغ به اسارت اشرار در میآید. نویسنده برای نشان دادن این ایده وقت تلف نمیکند. در همان پاراگراف اول کتاب، قلاب وسوسهانگیزش را میاندازد و مخاطب را صید میکند. یک چالش واقعی. سیدحمید نبوی که برای وعظ و هدایت مردم روستا آمده حالا با این موجودات خشن و ترسناک چه خواهد کرد؟ یک امتحان بزرگ که قرار است سنگ محک ایمان قهرمان داستان باشد. البته کشمکش اصلی داستان برخلاف آنچه انتظار داریم بیشتر مبارزه درونی سیدحمید با خودش است.
نقطه قوت کتاب نمای درستی است که از طلبه داستان به مخاطب نمایش داده میشود. کتاب یک گام خوب است در تصحیح نگاه مبهم و همراه خطایی که جامعه از روحانیت دارند. مردمی که تنها در تریبونهای رسمی و روابط استریل با روحانیت برخورد داشتهاند در «پیامبر بیمعجزه» این فرصت را دارند تا از نمای نزدیک حتی درونیات این قشر را واکاوی کنند. سیدحمید تصویری واقعی از یک طلبه قرن چهاردهمی است. کسی که دوست داشته فوتبالیست شود، توی خانه از آواز همسرش لذت میبرد، دنبال استاد صاحب نفس است و مثل همه آدمها ترس و ضعفهایی دارد.
بزرگترین اشکال «پیامبر بیمعجزه» کوتاهی داستان برای اتفاقی است که در آن رخ میدهد. سیدحمید در یک ابتلای سخت قرار میگیرد، متوجه ضعف ایمانش میشود، باید با مشکلات این مسیر مبارزه کند و در انتها با ایمان راسخ و قلب مطمئن خارج گردد. ظرف 168 صفحهایِ کتاب، برای نشان دادن این سیر تغییر و تحول کوچک است. از حمیدی که برای نجات جانش به پای رئیس قاچاقچیان بوسه میزند انتظار نمیرود بعد از سه روز گرسنگی و سرگردانی زندگیاش را به خطر بیندازد و یک کودک فلج و سگ را در بیابان نجات دهد. نویسنده به ناچار بسیاری از تحولات روحی سیدحمید را یک شبه انجام میدهد. این آرک شخصیت نیازمند اتفاقات و ماجراهایی است که در کتاب رقم نمیخورد.
نکته دیگر داستان، نداشتن جغرافیا است. خواننده تا انتهای کتاب متوجه نمیشود این ماجرا در کدام نقطه ایران رخ داده است. محل اختفای اشرار نیز به شکل سهلانگارانهای ساده و خلوت توصیف میشود. یک ساختمان، یک طویله، یک استخر و بیابانی برفی. حتی شخصیتهای کتاب نیز هیچ قومیتی را نمایندگی نمیکنند. تنها آدمهایی که در کتاب دیالوگهایشان با ته لهجه نوشته شده قادر و زنش هستند. که باز هم متوجه نمیشویم این «آ» کشیده که در انتهای حرفهایشان میآوردند مربوط به کجاست و جالبتر اینجاست که در انتهای کتاب متوجه میشویم آسا و قادر برادر هستند ولی تنها برادر کودن ماجرا لهجه دارد. آقای رکنی حقیقتا برای پرداخت فضای داستانی خود کم گذاشتهاند. برخلاف شخصیتها که کاملا زنده هستند و میتوان در دنیای بیرون تصورشان کرد.
همه انتقادات بالا را شاید بتوان به پای تازهکاری و ناپختگی قلم نویسنده گذاشت. مثل شخصیت سیدموسی که انسان عارف و کاردرست کتاب است و نویسنده برداشتهای اخلاقی و نصیحتهای داستانش را در دهان او گذاشته است. نویسنده در این مساله آنقدر رو بازی میکند که حرفهای سیدموسی برای مخاطب ادبیات داستانی چندان جذاب و دلچسب نیست. به هرصورت محمدعلی رکنی نویسنده جوانی است که تا رسیدن به سبک مشخص و کسب مهارت داستانگویی راه زیادی در پیش دارد. اما صحنهای در کتاب وجود دارد که به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست و در تعجبم که چطور نویسنده در ویرایش کتاب هیچ تغییری در این صحنه انجام نداده است. جایی که برای چند لحظه احساس میکنید گویا خود نویسنده اصلا با جریان داستان همراه نیست. بدین شرح که سیدحمید حدود یک هفته در اسارت است. از همان لحظه اول او را از همسرش جدا میکنند. بیشترین شخصی که در دوران اسارت میان خاطراتش حضور دارد لعیا همسرش است. داستان بارها فلشبک میخورد و ما شاهد این هستیم که سیدحمید و لعیا با وجود ناباروری زن زندگی شیرین و عاشقانهای داشتهاند. بعد زمانی که همه اتفاقات تلخ تمام میشود و این دو نفر دوباره به وصال میرسند آنقدر این صحنه بد تصویر شده است که شما یک لحظه گمان میکنید سیدحمید یک مسافرت کاری یک روزه رفته است و این خوش و بش مربوط به چنین سفری است. هیچ شعلهای از آتش عشق که میان این دو توصیف شده در صحنه وجود ندارد. شما فقط نگاه کنید نویسنده دیدار دوباره آنها را کجا میگذارد: « تعفنی تند میپیچد توی حمام. شیر آب گرم را باز میکند، صدایی لطیف از پشت سر میگوید: «آسیدحمید…» لعیا ایستاده در چهارچوب در. نور سالن از پشت سر تابیده و باعث شده حمید چهره را به وضوح نبیند. صدا بغض میکند: «خدایا شکرت که حمیدم زنده است.» لعیا جلوتر که میآید نرگس را میبیند. کم مانده بالا بیاورد از شدت بو. حمید نمیبیند که لعیا چهره درهم میکشد و خودش را نگه میدارد که عق نزند. «آسید حمید چی کار میکنی؟» حمید دستپاچه میگوید: وایستا بیرون حالت بد نشه. الان میآم.» و این چنین دو دلداده به هم میرسند. در موقعیتهای بعدتر گفتوگوهای رمانتیکتری از این دو شاهد هستیم ولی این صحنه حسابی ناامید کننده است.
به طور خلاصه باید بگویم «پیامبر بیمعجزه» میوهای است که کال از درخت چیده شده است. کاش نویسنده صبوری میکرد و زمان بیشتری برای پرداخت فضا و ویرایش اثر میگذاشت. شاید اینطوری داستان ابتر نمیماند و میفهمیدیم سرنوشت نرگس مثل «کلبو» چه شد.
در دنیای موازی که نویسنده این ویرایشها را انجام داده من «پیامبر بیمعجزه» را به همه دوستان طلبه و غیرطلبهام پیشنهاد میدهم.
عنوان: پیامبر بیمعجزه/ پدیدآور: محمدعلی رکنی/ انتشارات: صاد/ تعداد صفحات: 168/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/