همینگوی مثل اکثر آثارش، در این کتاب هم به سراغ نویسندگان میرود؛ اما این بار آنها را مورد انتقاد قرار میدهد. نویسندگان سطحینگری که درک و آگاهیای از طبقه فرودست و مشکلات آنها ندارند و حتی با تنفر از کنار آنها عبور میکنند و با وقاحت آنها را سوژههای داستانشان قرار میدهند و از اعتصابات کارگری مینویسند. نویسندگانی که فقط از سر سیری و سرخوشی حرف میزنند و صحبتهایشان پوچ و بیمعناست. نویسنده با لحن تمسخرآمیزی طرز نگاه و زندگی روشنفکرانه این جماعت را از نزدیک نشان میدهد. همینگوی وقتی به کوبا و کوباییها میرسد، فرقی بین حاکمان و انقلابیهای آنها نمیگذارد و هر دو دسته را نقد میکند. او هم از حاکمان دیکتاتور کوبا و هم از انقلابیهای خشنی که با پول سرقت از بانک، هزینه انقلابشان را تامین میکنند و تفریحشان آدم کشتن است، با تنفر مینویسد. بخش انتهایی کتاب هم چیزی برای مرفهان و سرمایهداران نگه داشته و آنها را بینصیب نگذاشته است، مثل روحی سرگردان، به چند قایق تفریحی نگاهی گذرا میاندازد، و زوایای تیره و سیاهی از زندگی بعضی از آنها را با لحنی که نشاندهنده تنفر نویسنده از این طبقه است، برملا میکند و پردههایی از شهوت مردان و هرزگی زنانشان، قمار و خودکشی و مستی و تنهایی آنها را نشان میدهد. شاید هیچ جامعهشناسی نتواند همانند همینگوی جامعهاش را بشناسد و تصویر دقیقی از مردم آن روزگار را به این درستی ترسیم کند. جامعه بیماری که به دلیل مادیگرایی و زوال اخلاق، در معرض نابودی است.
همینگوی کتاب را به سه بخش، بهار، پاییز و زمستان تقسیم کرده و رمان را از چند زاویه دید متفاوت روایت کرده است. داستان اصلی کتاب به زندگی هری مورگان اختصاص دارد، اما همینگوی لابهلای جریان اصلی داستان، سراغ بعضی از خانوادهها و طبقات دیگر جامعه نیز میرود. بخش عمده کتاب در مورد دشواریها و بدبختیهای طبقه ضعیف آمریکاست، نویسنده داستانِ زندگی ساکنین کیوست، از جنوبیترین سواحل آمریکا را نقل میکند؛ کسانی که کارشان به دریا مربوط است و به آن گره خورده است، بیشتر آنها یک قایق دارند و باید هزینه زندگی خود و خانوادهشان را با این قایق دربیاورند. اما با وجود این رکود اقتصادی، ماهیگیری و کرایه دادن قایق از رونق افتاده است و نفعی به آنها نمیرساند، اینجاست که آنها مجبور میشوند سمت کارهای خلاف و غیرقانونی مثل قاچاق مشروب یا قاچاق انسان بروند؛ و چه جایی برای این کارها مناسبتتر از کوبا! هری با اینکه تردید داشت، اما به خاطر شرایط بحرانی اقتصادیاش، زندگیاش را به خطر انداخت و پیشنهاد بردن غیرقانونی کوباییها با قایق را پذیرفت چرا که میدانست چاره دیگری ندارد و همراه دوستش به طرف سرنوشت شومی که انتظار آنها را میکشید حرکت کرد. توصیف وضع زندگی دشوار هری و تمام همطبقهایهایش و سرنوشتی که همینگوی در انتهای داستان برای آنها مقدر کرده است، علنا نقد تند همینگوی به سرمایهداری و وضعیت نابسامان اقتصادی آن روزگار است.
هفت سال بعد از انتشار کتاب همینگوی، هاوارد هاکس تصمیم گرفت، بر اساس این داستان، فیلمی بسازد. فیلمی که تمام نوابغ، کاربلدها و بهترینهای آن روزگار دور هم جمع شدند و حاصل آن چیزی شد که میتوان به یقین آن را یکی از بهترین فیلمهای سینمای کلاسیک دانست. داستان اصلی که برای همینگوی بود، هاکس در مقام کارگردان، فاکنر در مقام فیلمنامهنویس و زوج بوگارت و باکال ستارههای فیلم بودند. هاکس تابع اثر اصلی نیست و تغییرات زیادی را در متن داده است. او تنها از فصل اول کتاب استفاده کرده و باقی آن را کنار گذاشته است. فیلم موقعیت و زمان داستان را تغییر داده و لوکیشن را از آمریکا و کوبا به فرانسه منتقل کرده است؛ فیلم دیگر مربوط به دهه 1930 نیست، بلکه به دهه 1940 و جنگ جهانی دوم برمیگردد. باید اینجا به نکتهای اشاره کرد و آن تغییر نگرش فیلمسازان در دوران جنگ جهانی دوم است. همه کارگردانها حتی منتقدین چپگرا با آغاز جنگ جهانی دوم و ورود رسمی آمریکا به جنگ، دست از مخالفت با حکومت برداشتند و برای مبارزه با فاشیسم که یقینا دشمنی خطرناکتر از سرمایهداری بود، از حکومت آمریکا حمایت کردند. همان ایام بود که کارگردانان بزرگی چون کاپرا، فورد، وایلر، هیوستون به سفارش ارتش آمریکا و برای حمایت از جنگ علیه فاشیسم مستندهای مهمی درست کردند. هاکس هم به همین دلیل، نقد سیاسی همینگوی از آمریکا را در فیلمش حذف کرد و داستان را به دل جنگ یعنی فرانسه برد. در واقع فیلم دیگر ارتباطی به سیاستهای نادرست آمریکا و وضعیت بحرانی آن ایام نداشت. فیلم به جای انتقاد از شرایط ناعادلانه آمریکا، فاشیستهای آلمانی را سرکوب میکرد. اگر در کتاب، سیاستمداران آمریکایی باعث بیچارگی مردم شدند، در فیلم این فاشیستها بودند که باعث بدبختی و آوارگی جهان شدند. داستان به کلی تغییر میکند و به جای چینیها و کوباییها که در کتاب قصد فرار داشتند، چند فرانسوی قرار گرفتهاند که میخواهند از دست گشتاپو فرار کنند.
امضای هاکس مثل دیگر آثارش در این فیلم هم مشخص است؛ از همان ابتدای فیلم متوجه میشویم که هاکس این کار را ساخته است؛ جایی که هری مورگان (همفری بوگارت) وارد میشود و در جواب به مامور فرانسوی که ملیتش را میپرسد با لحنی جدی اما خندهدار میگوید: اسکیمویی است! این همان لحن طنز هاکس است که مخاطبانش به آن عادت دارند.
فیلم، شخصیت جدیدی به داستان اضافه میکند که در کار همینگوی اصلا وجود نداشت؛ «مری بروینگ» (لورن باکال) همان دختر جوانی که در دقایق ابتدایی فیلم وارد میشود و هری را در جریان اتفاقاتی که برایش رخ میدهد، همراهی میکند. هری در کتاب همینگوی متاهل بود و سه فرزند داشت؛ اما در فیلم خبری از آنها نیست و جای آنها را مری بروینگ پر میکند. هاکس رابطه عاطفیای که بین این دو نفر شکل میگیرد را پر رنگ میکند. شخصیت دیگری که در اثر همینگوی وجود داشت، اما هاکس بر آن بیشتر متمرکز شد و او را پررنگ کرد، «ادی» وردست دائمالخمر هری است. هاکس همیشه علاقهمند خلق شخصیتهای مهربان، کاربلد اما دائمالخمری بود که به خاطر اعتیاد به الکل، کار، آبرو و اعتبارشان را از دست داده بودند. این شخصیتها همراه قهرمان و پابهپای او داستان را جلو میبرند. ادی هم مانند همه دائمالخمرهای هاکس، محبوب است و هاکس برخلاف کتاب، تا انتهای فیلم، او را در داستان نگه میدارد. ادی با وجود اعتیاد و وضعیت نامساعدش، برای هری حکم یک رفیق بزرگتر را دارد و مثل یک پدر از او مراقبت میکند. هری هم در اکثر مواقع رفتار مهربان و دلسوزانهای با ادی دارد، از او دفاع میکند. انتهای فیلم هیچ ارتباطی به پایان کتاب ندارد. فیلم با نجات فرانسویها از دست گشتاپو به دست هری و پایانی شاد و امیدبخش به اتمام میرسد؛ درست برخلاف پایان کتاب.
هریِ همینگوی عقاید و شخصیت عجیبی دارد؛ برای مثال نوع رفتار و نگاهش به چینیها، زننده و تا حدی نژادپرستانه است؛ تا جایی که مخاطب گمان میکند، شاید این خود همینگوی است که در مورد غیرخودیها اینگونه فکر میکند. هری در کتاب فردی است که میتواند به راحتی آدم بکشد. او آقای سینگ، یکی از مشتریانش را میکشد و به دریا میاندازد، در همین فصل است که وسوسه میشود، ادی، دستیار دائمالخمرش را بکشد. در اواسط کتاب هم با تیربار به چند کوبایی شلیک میکند، با اینکه هری در کتاب جزء طبقه محروم جامعه است، اما همینگوی هیچ ابایی ندارد که این بُعد خشن از زندگی او را روایت کند، او به واقعیت اشاره میکند و نشان میدهد هر کسی میتواند در چنین جامعه و شرایطی مانند هری شود و مثل او عمل کند؛ همینگوی به پیامدهای فقر که میتواند انسانها را اینگونه تغییر دهد و به این شکل درآورد، اشاره میکند. اما شخصیتپردازی هری در فیلم به گونهای دیگر است؛ هری در فیلم کسی را نمیکشد، حتی به دیگران کمک میکند؛ با انجام یک عمل جراحی جان یک فرانسوی را نجات میدهد، هریِ هاکس هم مثل تمام قهرمانان فیلمهای کلاسیکی که در روزهای جنگ دوم ساخته میشد، میتوانست عاشق شود.
آدمها و شخصیتهای همینگوی در سطح شهر به هم برخورد میکنند، اما یکدیگر را نمیشناسند. محل برخورد آنها، چه در خیابان باشد، چه در کافه، نقطهای است که در آن نویسنده دست از قصه یک شخصیت برمیدارد و سراغ شخصیت دیگر میرود؛ برای مثال میتوان به برخوردی که هری با ریچارد گوردونِ نویسنده در کافه داشت اشاره کرد؛ هر دو در یک زمان در کافه نشستهاند، ما با هری وارد کافه میشویم، اما وقتی هری کافه را ترک میکند، همینگوی سراغ ریچارد و همسرش میرود و داستان آنها را تعریف میکند.
همینگوی با اینکه خود به آرمانهای چپ نزدیکتر بود و میانهای با سرمایهداری نداشت، اما با لحنی مسخرهآمیز و زبانی کنایی، انقلابیهای کوبا را زیر سوال میبرد. گفتیم که او اهل باج دادن نبود و با صداقت همه چیز را همانطور که بود، مینوشت. او از زبان یکی از انقلابیهای داستانش اهداف انقلاب را توضیح میدهد؛ اینکه آنها میخواهند از شر امپریالیسم آمریکا خلاص شوند و به هر انسانی فرصت زندگی بدهند و به بردگی خاتمه دهند. تناقض این حرفها با اعمال خشنی که همین چند دقیقه پیش مرتکب شدند؛ یعنی کشتن یکی از دوستانشان و همچنین شلیک به آلبرت، دوست فقیر هری، همان طنز سیاهی است که شاید فقط همینگوی میتواند آن را اینجا و در جهت نقد و تمسخر این آدمها استفاده کند. همینگوی البته نسبت به استبداد ارتش کوبا و ظلمی که به مردم میکنند، بیاعتنا نیست و به آن نیز واکنش نشان داده است.
همینگوی در این نقد سیاسی سعی کرده که داستان تمام طبقات جامعه را روایت کند و کسی را از قلم نیندازد، بنابراین نتوانسته روی یک طبقه یا یک خانواده تمرکز کند، و این یکی از دلایلی بود که منتقدین این کار همینگوی را مورد انتقاد قرار دادند. برای مثال ریچارد گوردونِ نویسنده به خوبی در بافت کلی کتاب جا نیافتاده است و افراد به خوبی شخصیتپردازی نشدهاند.
توصیفات همینگوی از لحظات تنهایی و مرگ همیشه برای خواننده بسیار ملموس و تاثیرگذارند. هیچ وقت نمیتوان پایان «زنگها برای که به صدا درمیآیند» را فراموش کرد. وقتی پای «رابرت جردن» به طرز وحشتناکی قطع میشود و او به شدت درد میکشد و میتواند سرازیر شدن و گرمای خونی که از او میرود را احساس کند، خواننده نیز از تنهایی و شرایطی که رابرت در آن قرار دارد، وحشت میکند. ساعات پایانی زندگی هری شباهت زیادی با رابرت دارد. همه چیز ساکت میشود و طبیعت به صدا در میآید. «به پهلو دراز کشید و همینطور که قایق بالا و پایین میرفت، ماه آنجا را روشن کرد و او توانست همه چیز را در اتاق سکان به وضوح ببیند.»
عنوان: داشتن و نداشتن/ پدیدآور: ارنست همینگوی، مترجم: احمد کساییپور/ انتشارات: هرمس/ تعداد صفحات: 315/نوبت چاپ: چهارم.
انتهای پیام/