ـ دیوارهای سنگی
داستایفسکی، مراد از حضور شخصیت مرد زیرزمینی را در ابتدای اثر بیان میکند. او ضرورت خلق این شخصیت را در امکان حضور چنین شخصیتهایی میداند که ماحصل نهایی اجتماعی هستند که اثر در آن شکل گرفته است. اما این اجتماع چگونه اجتماعی است که میوه آن شخصیتی به سانِ مرد زیرزمینی خواهد بود؟ فاصله خواننده امروزِ اثر، من و شما، با چنین اجتماعی چقدر است؟ آیا توانستهایم از آن اجتماع گذر کنیم یا همچنان در آن حضور داریم؟ مرد زیرزمینی در زیرزمین است. چرا داستایفسکی او را به جای آنکه در زیرزمین تصویرکند در یک گوشه اتاق خلق نکرده است؟
زمینه و زمانه اثر به گونهای بود که بشر خود را بر قله علم و فلسفه میدانست. داروین و نظریهاش از یک سو برجهان علمی خیمه زده بود و از سمتی دیگر فایدهگرایی انگلیسی در عالم فلسفه حضور پررنگی داشت. در همین زمان آراء سیاسی مختلفی ظاهر شده بودند که میتوان از سوسیالیسم و آرمانشهرگرایی به عنوان مهمترین آنها نام برد. مرد زیرزمینی در چنان فضایی بود که مجال حضور یافت. اما نتیجهی همه این آراء جز تضاد، سردرگمی و پریشانی نبود؛ حداقل این نظر داستایفسکی است. بروز تمام این جنبشها را میتوان در یک کلمه از حرفهای مرد زیرزمینی دید: «دیوارهای سنگی».
«انگار این دیوارسنگی واقعا هم آرامبخش است. انگار حرفی دارد برای این دنیا. یگانه دلیل هم برای چنین تصوری، آن است که این دیوار همان دودوتا چهارتاست. بیمعناست! از بیمعنا هم بیمعناتر!»
اما اگر مرد زیرزمینی نتیجه این فضای بیمعناست پس چگونه میتواند نسبت به بیمعنایی آن آگاه باشد؟ جواب در یک واژه نهفته است. انسان. مرد زیرزمینی یک انسان است. انسان میتواند زیر فشار باشد اما این هم از توان اوست که میداند تحتِ فشار است؛ همانطور که مرد زیرزمینی مینویسد معادله انسان، یک معادله دودوتا چهارتا نیست، انسان، ریاضیات نیست. مرد زیرزمینی بیمعنایی و ابهام موجود در این دیوارهای سنگی را اینگونه توصیف میکند:
«میدانید موضوع چیست؟ موضوع، فهممیدن همهچیز است؛ پیبردن به همهچیز، همه ناممکنها و دیوارهای سنگی و آشتی نکردن حتی با یکی از آنها، البته درصورتی که خودتان این سازگاری و آشتی را نخواهید و به مذاقتان خوش نیاید. مساله رفتن و رسیدن به منفورترین نتایج تاریخ است؛ آن هم از طریق محکمترین زنجیرههای منطقی. و آن نتیجه، یک موضوع جاودانه است: اینکه حتی در وجود یک دیوار سنگی هم گویا خود ماییم که تقصیر کاریم، هرچند باز هم به وضوح مشخص است که هیچ تقصیری نداریم. پس باید ساکت و بیرمق تنها دندان بر هم سایید و غرق در اشتیاقی شیرین ـ در همان حالت لختی و سستی ـ یخ زد و به این فکر کرد که حتی خباثت در حق کسی هم از دست تو ساخته نیست؛ به اینکه گمشدهات را نیافتهای و ممکن است هرگز هم نیابی؛ به اینکه همه اینها فریب و دروغ و حقهبازی بوده و اصلا معلوم نیست، دست چه کسی یا چه چیزی در کار است. اما، به رغم این ابهامات و فریبها، هنوز هم درد میکشید و هرچه ابهامتان بیشتر میشود، دردی هم که میکشید، بیشتر است!»
ـ آزادی به چه قیمت؟
در همان ابتدای اثر میخوانیم که مرد زیرزمینی علیرغم آگاهیاش به بیماری کبدی، تن به درمان پزشکی نمیدهد. کمی بعدتر میفهمیم اگرچه او آدم کینهتوزی نیست اما رفتار مناسبی با ارباب رجوع موقع انجام شغلش ندارد و مثالهایی دیگر. این لجاجت از کجا آب میخورد؟ این رفتار متضاد را چه چیز پاسخگو خواهد بود؟ در قسمت قبل درباره دیوارهای سنگی حرف زدیم. دیدیم که مرد زیرزمینی سرِ سازش با چنان دیوارهایی ندارد اگرچه توان شکست آن را هم نمیتواند داشته باشد.
«اما حتی اگر نیروی کافی برای شکستنش را نداشته باشم، باز هم با آن سر آشتی و تسلیمی ندارم؛ و فقط به این علت ساده، که یک دیوار سنگی پیش رویم است و زورم بهش نمیرسد، جلویش وانمیدهم.»
مرد زیرزمینی که خود نتیجه پیروی از اصول زمانه خویش است حالا میخواهد تا آنجا که در توان دارد از همه امور متعارف سر باز زند. او به دنبال احیای آزادی خود میگردد. آزادی که توسط قیود اجتماعی منع شده است. اما این دیوارهای سنگی محکمتر از آناند که بتوان با یک مشت خللی در آنها وارد کرد، نتیجه آنکه مرد زیرزمینی به مبارزه با خویش برمیخیزد. مبارزه با خود و برای خود. حال این مبارزه تاوانی دارد و آن رنج کشیدن بیقید و شرط است. مرد زیرزمینی مدافع رنج کشیدن نیست چراکه در حرفهایش خطوطی از لذتطلبی مشخص است اما او در مقابل این دیوار سنگی راهی جز این ندارد. برای آزادی باید بهایی پرداخت و این بها در زندگی و عصر مرد زیرزمینی رنج کشیدن است. او به یکباره علیه هرآنچه که میتواند، قیام میکند بیآنکه هیچ باکی به دل راه بدهد.
ـ رویاهای زیبا و اعمال زشت
تا اینجا محوریت بحثهای ما بر بخش اول کتاب بود. در این قسمت مرکز توجه بر قسمت دوم و پایانی اثر است. مرد زیرزمینی در این بخش خاطرات گذشته خود را شرح میدهد. خاطراتی که حول دختری به نام لیزا چرخ میخورد. مرد زیرزمینی پس از تحقیر شدن در یک مهمانی با فاحشهای به نام لیزا روبهرو میشود. او که حسابی از حقارت خویش در مهمانی ناراحت است میکوشد عقده خود را بر سر دخترک خالی کند و او را سر تا پا آماج حمله و توهین قرار میدهد. سپس بر مسند فضل مینشیند و راه فضیلت را برای دختر شرح میدهد و آنقدر درگیر جوش و خروش خویش میشود که خود را ناجی دختر میداند. وقتی دختر میرود او به یکباره به خودش میآید و میبیند هیچ دوست ندارد ناجی کسی باشد. روزها میگذرند و خبری از دختر نیست تا یک روز سر و کلهاش پیدا میشود. مرد زیرزمینی که خود را مستاصل و درمانده احساس میکند به شکلی غیرارادی میزند زیر گریه و دختر او را دلداری میدهد. حالا تمام تصورات زیبای مرد فرو میریزد و او که خود را برتر از دختر میپنداشته میفهمد که در حقیقت دختر است که از او مراقبت میکند و نه او. مرد دوباره عصبانیتش را بر سر دختر خالی میکند، او را برده جنسی تلقی میکند و وقتی میخواهد پول دختر را بدهد دختر رفته است و مرد در کوچه نیمهبرفی تصویری از او نمیبیند. این خلاصهای بود از قسمت دوم کتاب. داستایفسکی در اینجا توانسته تمام آن سانتیمانتالیسم زیبا اما بیفایده را به تصویر بکشد. ناگفته نماند که این میتواند نقدی هم بر جریانات ادبی حاکم بر زمانه باشد. ادبیاتی که جز احساساتی بودن فایدهای ندارد. در این باره مرد زیر زمینی مینویسد:
«اگر کتابهامان را ازمان بگیرند و تنها رهامان کنند، به آنی گم و پریشان میشویم و دیگر نمیدانیم چه باید بکنیم و چه نباید، چه را باید دوست بداریم و به چه نفرت بورزیم، چه چیز را حرمت بگذاریم و چه چیزی را تحقیر کنیم.»
این نوشتهها یادآور جملهایست راهساز از آندره ژید در کتاب مائدههای زمینی «آخر کی همه کتابها را خواهیم سوزاند». مرد زیرزمینی که خود سالهای سال فقط و فقط کتابهایی را خوانده است اکنون میداند خواندن به هیچ وجه کافی نیست. او در آخرین صفحات کتاب اینگونه مینویسد:
«همه ما، کم و بیش از زندگی روگردانیم و همهمان میلنگیم، حتی به قدری از زندگی فاصله گرفتهایم که وقتی با آن مواجه میشویم، یخ میزنیم و وقتی به یادمان میآورند که زندگی چیست، تاب نمیآوریم. به جایی رسیدهایم که زندگی زنده واقعی خود را کار و چیزی در مایههای خدمتی سنگین تلقی میکنیم، و با خودمان توافق کردهایم که بر اساس کتابها زندگی کردن بهتر است. گاهی خودمان هم نمیدانیم که چرا دور خود میچرخیم و در پی چه هستیم و چه میخواهیم؟»
این جملات را نمیتوان بدون توجهی ژرف از سر گذراند. بر ما خوانندگان واجب است تا اسیر کتابها نباشیم. مرد زیرزمینی پدیدهای نیست که در یک لحظه حادث شود، این امکان وجود دارد که هر یک از ما چند سال دیگر یک مرد زیرزمینی باشیم. نسبت ما و مرد زیر زمینی نسبتی همگراست. توپهای بزرگ اما توخالی، رنگهای جیغ اما کسلکننده، اخبار زیاد، اما غیرقابل اعتماد و… همه و همه ما را در شرایطی مشابه به مرد زیرزمینی قرار داده است. زندگی از دست سر میخورد و انسان هیچ فرصتی برای خویش ندارد.
«یادداشتهای زیرزمینی» هجوی است بر هر آنچه انسان را با خویش بیگانه میسازد. داستایفسکی انسان را نه فقط آزاد بلکه آزادی را در اخلاقی زیستن میبیند. اخلاقی که در اندیشه او در مسیح متجلی میشود. پرسش اساسی این است، آیا بدون زیستِ اخلاقی، آزادی امکانپذیر است؟ آیا اخلاق مانع آزادی است؟ همانطور که دیدیم زندگی میان جنبشها و کتابها، همهمهها و شلوغیها نتیجهای جز زیر زمین نخواهد داشت. زیر زمینی آکنده از حسرتهای انسانی.
عنوان: یادداشتهای زیرزمینی / پدیدآور: فئودور داستایفسکی؛ مترجم: حمیدرضا آتشبرآب/ انتشارات: علمی و فرهنگی/ تعداد صفحات: 565/ نوبت چاپ: چهاردهم.
انتهای پیام/