تمام این اتفاقات و نارضایتیها، کاپولا را به ساخت این اثر تحریک کرد. او فیلم را با تصاویری آشفته آغاز میکند. در ابتدا در پسزمینه قاب، درختهایی را میبینیم که با عبور هلیکوپتر ناگهان آتش میگیرند.کارگردان با تکنیک انداختن دو تصویر روی یکدیگر، تصویر درختهای آتش گرفته و هلیکوپتر را روی تصویر سروان ویلارد میاندازد و ما چهره آشفته ویلارد را میبینیم. صدای هلیکوپتر روی تصویر پنکه سقفی اتاق ویلارد میافتد و ما تصور میکنیم شاید ویلارد از چرخش این پنکه به یاد هلیکوپترها افتاده است. مشخص نیست که این تصاویر درختان آتش گرفته و هلیکوپترها جزء خیالات ویلارد است یا به خاطراتش از جنگ ارتباط دارد.
کنراد در کتاب، سرگذشت و خاطرات فردی به اسم مارلو را روایت میکند. مارلو به همراه عدهای سوار بر کشتی روی رودخانه تایمز در حرکت است. او داستان و ماجرایی که درگذشته برایش اتفاق افتاده است را برای همسفرانش تعریف میکند. داستان از جایی شروع میشود که او از طرف یک شرکت اروپایی که در یکی از کشورهای استعماری آفریقا قرار دارد، به عنوان فرمانده یکی از کشتیها استخدام میشود. مارلو با استخدام شدنش در این شرکت، به دل تاریکی پا میگذارد و وارد فضای غمآلود و مرگآوری میشود. او از ابتدای ورودش به شرکت، بارها نام آقای کورتز را از زبان افراد مختلفی میشنود. کورتز یکی از بهترین افراد شرکت بود اما خبر رسیده بود که مدتی است بیمار شده و در بستر افتاده است؛ به مارلو ماموریت میدهند که به سمت پایگاه کورتز برود و او را از آنجا بیرون بیاورد. در فیلم نیز که کورتز به سرهنگ کورتز تبدیل شده است، تا همین چند وقت پیش، یکی از بهترین و لایقترین مسئولان ارتش بود، اما به دلایل نامشخصی از ارتش جدا شده و در کنار بومیهای آن منطقه زندگی میکند. از نظر ارتش، کورتز دچار جنون شده و روشهای خشن و ناسالمی دارد و باید هر چه زودتر جلوی اقداماتش را گرفت، به همین دلیل، به قهرمان فیلم، یعنی سروان ویلارد ماموریتی میدهند که هر چه زودتر کورتز را متوقف کند و به قتل برساند.
کورتز در ابتدای داستان برای مارلو فقط در حد یک کلمه بود اما به تدریج این شخصیت تاثیری در مارلو میگذارد که باعث میشود نگاهش به زندگی کاملا تغییر کند. شنیدن این که کورتز میتوانست به خانهاش برگردد و در آسایش زندگی کند، اما کاملا ناگهانی به وطنش پشت میکند و به اعماق بیابان و قرارگاه منزوی خویش روی میآورد، برای مارلو عجیب بود. این مسئله و رازی که پشت آن وجود داشت، سبب شد که شخصیت کورتز برای مارلو جذاب به نظر رسد و البته مخاطب را نیز درگیر میکند و این سوال مطرح میشود که چرا کورتز چنین انتخابی کرده است؟ چه دلیلی وجود داشت که گوشهنشینی را در دل آفریقا ترجیح دهد. مارلو برای پیدا کردن پاسخ این پرسشها به سمت کورتز حرکت کرده و برای دیدنش لحظهشماری میکند.
بخش بلندی از کتاب، روی رودخانه یا در همان مسیری میگذرد که میتوان گفت، یکی از رازآلودترین، مرموزترین و احتمالا مخوفترین راهی است که در تاریخ ادبیات نوشته شده است که البته کاپولا نیز تا حدی توانسته این مسیر مهآلود عجیب و غیرواقعی را در فیلمش به تصویر بکشد. رودخانه در دل جنگل و در میان انبوه درختان بیکران احاطه شده بود و بستر مناسبی برای تفکر و تامل انسان با خود و گذشته خود بود، جایی برای فکر کردن به گذشته این سرزمین، به این بومیان و مهاجمینی که در این سالها مشغول غارت کردن این خاک بودند. مارلو در رفت و بازگشت از این مسیر به تمام این مسائل فکر میکرد و آن را مدتها بعد، برای همسفرانش روی رودخانه تایمز و البته برای تمام خوانندگان کتاب «دل تاریکی» نقل میکند. مسیر پر بود از خطرهای گوناگون، مه غلیظی که روی رودخانه را پوشانده بود، ترس و وحشت عجیبی به دل مسافران میانداخت، امکان داشت بومیان منطقه هر لحظه به قایق حمله کنند. خطر دیگر، حضور آدمخوارهایی بود که با خود مارلو در قایق همسفر بودند و ممکن بود هر لحظه احساس گرسنگی کنند و کار تمام بود.
اولین باری که مارلو، کورتز را میبیند متوجه قیافه حریص و دیو مانندش میشود. مارلو به تدریج به این راز پی میبرد که در حقیقت انزوا و گوشهنشینی، بیماری و جنون کورتز، طلسم بیابان و سرزمینی است که او برای مدتها در آن مرتکب رفتارهای خشن و ناسالم شده بود. کورتز این ناحیه را ویران کرده بود و حالا این سرزمین داشت به خاطر شهوتها و گناههایش از او انتقام میگرفت. مارلو بارها کورتز را به سایه، شبح یا دیوی تشبیه کرده بود که نمیشد در دل تاریکش نفوذ کرد. اما او این تاریکی را فقط در وجود کورتز نمیدید، بلکه متوجه شد، تمام کسانی که این سالها مشغول غارت این سرزمین بودند، وجود تاریک و سیاهی دارند. «دل تاریکی» یکی از بهترین آثاری است که در آن نویسنده بدون اینکه بیانیهای سیاسی بنویسد، به استعمار و سلطهگری اروپا واکنش نشان میدهد و آن را زیر سوال میبرد. کنراد با طراحی شخصیت مارلو و گذاشتن او در چنین مسیری و آشناییاش با جنایتکاری به اسم کورتز و مشاهده بقیه استعمارگران، نقد سیاسیاش را بیان کرده است. زبان کنراد پر از ظرایف ادبی است. او برای نقد امپریالیسم اروپا، به جای اینکه با ترحم و دلسوزی از بومیها یاد کند، ناامیدی و یأسی که در دل غربیها پنهان بود را عیان کرد و آن روی دیگر متجاوزین را نشان داد.
مهمترین بخش کتاب، لحظه مرگ کورتز است؛ صحنه اسفناکی که مارلو شاهد آن است. وقتی کورتز تسلیم مرگ شد، وحشت تمام وجودش را فرا گرفت و مارلو یأس و ناامیدی را در آن چهره بیرحم و مغرور مشاهده کرد. مارلو با خودش فکر میکند که همه این افراد برای یک زندگی بیهوده دستوپا میزنند و فراموش میکنند که عاقبت آنها نیز مانند کورتز، مرگ است. نگاه خیره کورتز دم مرگ، هیچ وقت از یاد مارلو نمیرود، این همان چیزی بود که نگاهش را نسبت به جهان تغییر داد. مارلو در این خیرگی میتوانست وحشت و سختیهایی که کورتز به خاطر گناهانش کشیده بود را ببیند. «چشمانش آن اندازه گشاد بود که میتوانستی کل کائنات را در آن ببینی.» زمینهایی که غارت شدند، بومیهایی که کشته شدند، زندگیهایی که خراب شدند، همه تاریخ استعمار در آن لحظات در چشمان کورتز مشخص بود. آخرین کلمهای که کورتز بر زبان آورد، وحشت بود. کنراد حتی در انتهای کتاب نیز این نگاه سیاه و بدبینانه را ترک نمیکند و غیرمستقیم میگوید که استعمار و تصرف به خاک کشورها، هیچ وقت تمام شدنی نیست. در انتهای داستان، کشتی مارلو هنوز روی تایمز شناور است؛ «اما همه جا را سیاهی گرفته بود. چنان مینمود که (کشتی) به دل تاریکی بیکرانهای روان است.»
خواندن دل تاریکی کار دشواری است، کتاب پر است از نشانهها و اصطلاحات ظریف و جزئی که هر کلمه میتواند نشانهای باشد که برای فهم ما در ادامه داستان نقش مهمی دارند. تامل در چنین کتابی به مراتب لذتبخشتر از کتابهایی است که روایت در آن سریعتر جریان دارد و اغلب هم زود از ذهن خواننده پاک میشوند. کتابهایی نظیر دل تاریکی، با همه دشواریها و پیچیدگیهای ادبی، هیچگاه از خاطر خواننده بیرون نمیروند. هیچ وقت سکوت، ترس و وحشتی که لابهلای درختان انبوه جنگل و پشت مه غلیظ رودخانه جریان دارد، از یاد خوانندگان دل تاریکی بیرون نمیرود.
به فیلم بازگردیم؛ تصویری که کاپولا از سربازان آمریکایی به ما میدهد، تصویری شکستخورده و ناامید و سرخورده است. آنها از جنگ و محیط ویتنام خسته شدهاند، از دادن تلفات و کشته شدن دوستانشان خستهاند، اغلب آنها تا سر حد مرگ از ویتنامیها میترسند. سربازان همسفر ویلارد، جوان بودند و سن کمی داشتند، آرزوی همه آنها بازگشت به خانه بود. هر چه فیلم جلوتر میرود ترس، بیشتر بر این مسافران غلبه میکند و امید و روحیهشان را از دست میدهند. دوربین کاپولا نیز همانند آرامش رودخانه و فضای مرموز و ساکن و مهگرفته آن، کند و شناور است. فیلم به کندی پیش میرود و انگار کاپولا مدام لحظه دیدار کورتز را به عقب میاندازد.
سکانس حمله هلیکوپترها یکی از مهمترین سکانسهای فیلم است که در آن وحشیگری و جنون آمریکاییها به خوبی به تصویر کشیده شده است. آنها با هلیکوپترهایشان در حالی که از آن یکی از اُپراهای معروف[1] واگنر را پخش میکردند، روی سر مردم آتش میریزند و منطقه را با خاک یکسان میکنند، تا بتوانند بدون احساس ناامنی و با آرامش کامل موجسواری کنند. در حالی که چند متر آن طرفتر، بمبهای آتشزا مشغول نابود کردن ویتنامیهاست، آمریکاییها با کمال آرامش، مشغول موجسواری کردن هستند. در انتهای این سکانس یکی از سرهنگها که نقشش را «رابرت دووال» بازی میکند، جمله عجیبی میگوید که شاید هیچ وقت نتوان آن را فراموش کرد، او در حالی که نفس عمیقی میکشد و بوی بنزین و آتش را به ریههایش فرو میبرد، با خوشحالی به سربازان همراهش میگوید: «بمبهای آتشزا بوی پیروزی میدهند.» آخر میدانید که، بعد از اصابت این بمبها، از آن منطقه فقط خاکستر باقی میماند.
مارلو در کتاب، اغلبِ نمایندگان کشورهای اروپایی که برای غارت آن سرزمین با هم متحد شده بودند و در آن جا حضور داشتند را مشاهده میکرد. کاپولا نیز در فیلمش این اتحاد مسخره کشورهای قدرتمند برای غارت کشورهای ضعیف را در سکانس فرانسویها به تصویر کشیده است. در این سکانس رقابت و اختلاف آمریکا و فرانسه سر تقسیم ویتنام مشخص میشود. فرانسویها رسما ویتنام را خانه خودشان میدانستند و قصد ترک آنجا را نداشتند. کار زیبای کاپولا در این صحنه این بود که این دعوا و بحث را بر سر سفره آورده است، انگار آنها انساننماهایی بودند که ویتنام را سر میز گذاشته و دارند سر تقسیم آن دعوا میکنند.
مونولوگهای(تکگویی) کورتز در انتهای فیلم در واقع بیانیه و نگرش کاپولا نسبت به جنگ ویتنام و حقیقت پنهان شده در آمریکاست. مارلون براندو که نقش کورتز را بازی میکند، به ویلارد میگوید که اگر آمریکا روشهای من را ناسالم و زشت میداند، چرا خودش با هوایپما و هلیکوپتر بر سر مردم ویتنام آتش میریزد؟ آیا این کار آنها سالم است؟ کورتز از دروغی که در کل ارتش یا بهتر بگوییم در کل آمریکا وجود دارد، متنفر است، به همین دلیل است که دیگر نمیخواهد به آنجا برگردد. خواسته اصلیاش از ویلارد این بود که پسرش را از حقیقت و دروغی که آمریکاییها میگویند، با خبر کند. بعد از این صحنه و تکگویی کورتز است که ویلارد نیز به ارتش پشت میکند و دچار همان تغییری میشود که مارلو در کتاب شده بود؛ کاپولا انتهای این مسیر را چیزی جز دیوانگی و جنون نمیبیند. شاید به خاطر همین بود که در انتهای فیلم، ویلارد، کورتز را به طرز وحشیانهای به قتل رساند. این عاقبت تمام سربازانی است که به خاک کشوری دیگر تجاوز میکنند.
پینوشت:
[1] Der Ring des Nibelungen اپرای چهارگانه حلقه نیلنبورگ.
عنوان: دل تاریکی/ پدیدآور: جوزف کنراد، مترجم: صالح حسینی/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 190/نوبت چاپ: پنجم.
انتهای پیام/