دورنمای یک غول در «رنج‌کشیدگان و خوارشدگان»

پژواک تنهایی

14 آبان 1401

«رنج‌کشیدگان و خوارشدگان» اثری است پیش­‌بین. اما پیش‌بینی چه؟

این اثر اولین داستان بلند و کامل داستایفسکی است. اثری که در شش نوبت در مجله زمان به چاپ رسید و در برانگیختن منتقدان چندان موفق نبود. بسیاری از منتقدان تنها به این خاطر رنج‌کشیدگان و خوارشدگان را بررسی می‌کنند چراکه این اثر را اولین تلاش داستایفسکی در شخصیت‌پردازی روان‌شناختی می‌دانند. همچنین حضور مفاهیم محوری‌ای چون مثلث‌های عشقی که در «ابله» نیز تجلی می‌کنند و یا عدالت­خواهی اجتماعی، ابتدا در این اثر خودنمایی می‌کند و بعد­ها هر یک محور اساسی آثار بلند او خواهند شد. در حقیقت آنچه در این کتاب پیش چشم داریم اولین جوانه‌های شاهکارهایی چون «ابله، جنایت و مکافات، شیاطین و...» است.

ـ اول‌شخص مفرد: عریانیِ زیبا

داستایفسکی این کتاب را در راه برگشت از سیبری نوشته است. کتاب واجدِ نوعی روایت اول‌شخص مفرد است که به‌خوبی می‌توان تأثیر سال‌های زندان و انزوا را در انتخاب این نوع زبان، برای روایت، که جنبه‌ای زمزمه‌ای دارد مشاهده کرد. داستایفسکی دو کتاب دیگر را با همین زبان نوشته است. «خاطرات خانه اموات» که مشاهدات رئالیستی او از سال‌های زندان است و «یادداشت‌های زیرزمینی». بی‌شک انتخاب چنین زبان و زاویه‌ای برای روایت بی‌دلیل نبوده است. روایت اول‌شخص مفرد جنبه‌ای ذهنی از روایت است. اگرچه واقعیت‌ها به‌صورت عینی در روند داستان تجلی می‌کنند اما آنچه ما را درگیر می‌کند برداشت‌های ذهنی راوی است از واقعیت. سال‌های تنهایی هر انسانی آکنده از زمزمه است. شاید بتوان گفت سه کتاب نامبرده، پژواک تنهایی داستایفسکی است. وانیا در صفحه ۲۳ پس از بیان تلخی سال‌های زندگی‌اش می‌گوید:

«پس به دامان خیال و تخیل پناه می‌برم. اصلاً نفس فرایند نوشتن پربهاست. تسکینم می‌دهد، آرامم می‌کند، از نو عادات ادبی کهنه‌ام را در من زنده می‌کند، و خاطرات و رؤیاهای بیمارم را بدل به کار می‌کند، به مشغولیت … . بله فکر خوبی است.»

این­گونه گزاره‌ها برساخته از واقعیت ذهنی هستند. گزاره‌هایی که عریانی روان آدمی را موجب می‌شوند. چه عریانی زیبایی!

ـ مثلث عشقی: جنگِ ایثار

در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان، قهرمان داستان که نویسنده‌ای تازه‌کار و نامش وانیا است یک سلسله اتفاقات را که سرگذشت او محسوب می‌شود بیان می‌کند. داستان دارای یک مثلث عشقی متشکل از وانیا، ناتاشا و آلیوشا است. این مثلث عشقی بیانگر تفکرات داستایفسکی نسبت به روابط جنسی است. خردگرایان حق انحصار رابطه جنسی را رد می‌کردند و داستایفسکی تا زمانی متأثر از آنان بود. اما داستایفسکیِ هیجانی به‌زودی متوجه آن شد که آنچه خردگرایان می‌گویند مطابق نظر و شخصیت او نیست. داستایفسکی در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان می‌خواهد به این مفهوم برسد که رابطه جنسی اساساً هیچ ارتباطی با آرمان‌های والا ندارد. اما چگونه؟ آلیوشا که خود شخصی بی‌اراده است و بنده افکار و خواست پدر خویش است، نمی‌تواند کنش جنسی آگاهانه داشته باشد، وانیا هم که دارای شور جنسی نسبت به ناتاشا است، به جای پروراندن این شور، آرمانی از جنس ایثارگری را علم می‌کند و بازهم جا برای کنش جنسی تنگ می‌شود. حالا آنچه مسئله است تلاش دو رقیب یعنی وانیا و آلیوشا است برای سبقت گرفتن در برابر سخاوتمندی یکدیگر. سخاوتمندی‌ای که به ضرر ناتاشا تمام می‌شود. ناتاشا که دچار مازوخیسم شده است آگاهانه خود را تسلیم رنجی می‌کند که عشقش به آلیوشا مسبب آن است. ناتاشا در صفحه ۶۲ خطاب به وانیا می‌گوید:

«از رنج و آزاری که از جانب او به من برسد اکراهی ندارم! فقط باید بدانم درست از دست اوست که دارم درد می‌کشم و رنج می‌برم.»

ـ جدال خیر و شر

شاید بتوان شاکله مفهومی کتاب را از روی همین دوکلمه تشخیص داد. کتاب دو شخصیت مهم و متقابل دارد که هر یک توسط وانیا شنیده می‌شوند. ایخمنیف و پرنس والکافسکی. آلیوشا در خانه ایخمنیف بزرگ شده است. ایخمنیف سال‌ها مباشر والکافسکی بوده است و حالا با هم دچار دعوای حقوقی شده‌اند. دعوایی که به نفع پرنس والکافسکی تمام می‌شود. ماجرا وقتی زیبا می‌شود که ناتاشا فرزند ایخمنیف باشد و آلیوشا فرزند والکافسکی، و فی‌الواقع همین‌طور هم هست. پرنس والکافسکی شر مطلق است و متأسفانه علاوه بر پیروزی در دعوای حقوقی، دختر ایخمنیف، ناتاشا، را بر ضد پدر می‌شوراند تا به خاطر آلیوشا از خانه بگریزد. سپس با نفوذی که بر آلیوشا دارد او را از ازدواج با ناتاشا منصرف می‌کند و ایخمنیف را چندباره شکست می‌دهد. اما با این همه والکافسکی به گونه‌ای ساخته و پرداخته شده که خواننده نمی‌تواند از او متنفر باشد. می‌پرسید چرا؟ والکافسکی علاوه بر اینکه نماینده شر است نماینده واقعیت هم هست. گویی داستایفسکی می‌خواهد واقعیت را هم‌تراز شر کند تا به ما بفهماند آنچه واقعیت انسان تلقی می‌شود، چندان واقعیتِ پاکیزه‌ای نیست. برای مثال در صفحات ۳۴۰ و ۳۴۱ والکافسکی در یک مباحثه بی‌پرده با وانیا حرف‌هایی را بیان می‌کند که در نهفت تاریک‌ترین حفره‌های جان هر انسانی جای گرفته‌اند. بد نیست پاره‌ای از این سخنان را بخوانیم.

«اما من می‌گویم: اگر فقط می‌شد (هر چند که بر طبق قوانین بشری نمی‌شود)، اگر فقط می‌شد هر کدام از ما کل افکار پنهانی‌اش را شرح بدهد، بی‌تردید و دودلی در فاش کردن آنچه از گفتنش می‌ترسد و به هیچ وجه برای دیگران نقلش نمی‌کند، آنچه از گفتنش به بهترین دوستانش هم می‌ترسد، آنچه حتی گاهی از اعتراف به آن پیش خودش می‌ترسد، اگر این­ها می‌شد، آن‌وقت دنیا را چنان گندی بر می‌داشت که همه از بویش خفه می‌شدیم.»

بعدتر می‌گوید:

«تو مرا به فساد و ناپاکی متهم می‌کنی، اما شاید گناه من فقط این باشد که بیش از دیگران روراستم، همین؛ چیزی را که دیگران حتی از خودشان پنهان می‌کنند فاش می‌گویم و پنهان نمی‌کنم، همان‌طور که پیش­تر گفتم… . بد است اما کاری است که دلم می‌خواهد بکنم.»

آنچه والکافسکی پلید را در چشم خواننده مقبولیت می‌بخشد همین ارتباط صریح اوست با واقعیت. واقعیتی که ساخته منافع انسانی است و آنجا که پای منفعت شخصی در میان باشد، اخلاق تفاله‌ای بیش نخواهد بود.

ـ آلیوشا: هویت عاریتی

حالا می‌خواهم آنچه انسان امروز را در بستر فرهنگی ما چنان اسیری، دست و پا بسته است شرح دهم. منظورم پسران و دخترانی است که با چسبیدن به فرهنگ غالب، زندگی خود را به دست فراموشی می‌سپارند و هیچ­گاه لذت خودمختاری را تجربه نمی‌کنند. آلیوشا که از خود هیچ هویت مستقلی ندارد با تمسک به اموال پدر و راه‌گزینی پدرش، شرط اصلی عاشق بودن را انکار می‌کند. انسان عاشق ابتدا باید «باشد» تا بتواند عشق بورزد. «بودن» یعنی آنکه بتواند چیزی را خود بنیاد عرضه کند تا امضای او بر زندگی‌اش باشد. اما آلیوشا هیچ چیزی از خود ندارد. این بی‌چیزی در مقابل رقیب او یعنی وانیا بیشتر به چشم می‌خورد چراکه وانیا صاحب هنر است. او نویسنده است و از همین رو چیزی برای بودن دارد. بدین‌سان وانیا در راه عشق استوارتر از آلیوشا رفتار می‌کند و می‌کوشد با فراهم کردن محیطی امن برای ناتاشا به معشوق دلگرمی بدهد. این بی‌چیزی در مرام و منش، امری فراگیر در اجتماع امروز است. امری که تفرد انسان را به قتلگاه همرنگی می‌فرستد. آلیوشا در حقیقت باید بین اوامر پدرانه و عواطف شخصی یکی را انتخاب کند اما او به حدی فاقد خود بنیادی است که حتی اوامر پدرانه‌اش، تبدیل می‌شود به عواطف او. یعنی عشق او به کاتیا. حالا او بین عشقی که خودش می‌خواهد و عشقی که ابتدا پدرش می‌خواسته و اکنون خودش هم می‌خواهد دچار تردید شده است. داستایفسکی اینجا به خوبی تأثیر ساختار را بررسی می‌کند. اینکه نفوذ عوامل محیطی در رفتار آدمی تا چه حد تأثیرگذار است. در همین حین آلیوشا دچار یک خودشیفتگی (نارسیسیسم) ضمنی نیز هست. او با تکیه‌گاه کردن کاتیا و عشق‌ورزی بیمارگون به ناتاشا دوگانه اضطراب ـ امنیت را حل می‌کند. آلیوشا با عشق ورزیدن به ناتاشا و دور شدن از ساختار تعیین شده­، یعنی اوامر پدرانه دچار اضطراب می­‌شود، این اضطراب اما با مأمن قرار دادن کاتیا تبدیل حل و فصل می‌شود به‌گونه‌ای که آلیوشا بارها بین کاتیا و ناتاشا که به ترتیب، معرف امینت برآمده از پیرو بودن و اضطراب خود بنیاد بودن هستند، در گردش و نوسان است. حالا دوباره به خودمان بر می‌گردیم. ما تا چه حد در ساخت و پرداخت خود تلاش کرده‌ایم؟ تا کجا توانسته‌ایم در خلق بهبود شخصیت خودمان چه در حوزه نظر و چه در مقام عمل حرکت کنیم و آیا توانسته‌ایم از امنیت پوشالی­ که اجتماع برایمان تأمین می‌کند در امان باشیم؟ نیچه به خوبی این مفهوم را در کتاب شاخص خود «چنین گفت زرتشت» پرورانده است. او معتقد است اگر انسان راهی، ارزشی و آرمانی خودبنیاد نداشته باشد ناگزیر به راهی متعین پا خواهد گذاشت، راهی که اگرچه امن است اما اصالت کافی برای ارضای کاوشگری انسان ندارد.

ـ رنج‌کشیدگان و خوارشدگان، دورنمای یک غول ادبی

شاید بپرسیم که چه چیز در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان وجود دارد که مثلاً در قمارباز وجود ندارد. چه چیز باعث می‌شود تا با خواندن رنج‌کشیدگان و خوارشدگان ظهور یک نویسنده قدرتمند را حدس بزنیم؟

داستایفسکی جدای از دل‌مشغولی‌های همیشگی‌اش به مسائلی چون اخلاق، مسیحیت و ایمان، شک و نهیلیسم و… یک روان‌شناس بزرگ است. توصیفات او بیشتر از آنکه سر و وضع شخصیت‌ها را رو کند، می‌کوشد تا در نگاه آنان به زندگی راه یابد و ما را با ذهنیت فرد به فرد شخصیت‌هایش آشنا کند. در حقیقت آثار او یک جهان بین‌الاذهانی (intersubjective) را شکل می‌­دهد که در آن آرمان‌ها، ارزش‌ها و سلایق در برخورد با یکدیگر معرفی می‌شوند و به نتیجه می‌رسند. تمام این ویژگی‌ها را می‌توان برای اولین بار در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان یافت. وانیا و دل‌مشغولی‌اش برای ایثار، رفتار دوگانه آلیوشا، امیال خودآزار ناتاشا، واقعیت‌گرایی افراطی پرنس والکافسکی و… همه و همه چیز­هایی است که به مرور، با بالندگی بیش­تر در قلم داستایفسکی، متجلی می‌شوند. برای مثال بیایید به قسمت پایانی همین کتاب و جنایات و مکافات نگاهی داشته باشیم.

ـ موطن و انسانش

آنچه در قسمت پایانی هر دو کتاب، رنج‌کشیدگان و خوارشدگان و جنایت و مکافات، دیده می‌شود بازگشت به وطن است. در پایان رنج‌کشیدگان و خوارشدگان، ناتاشا با پدرش آشتی می‌کند و به خانه بر می‌گردد و همگی دور هم زندگی می‌کنند. در این کتاب وطن همان خانه و خانواده است. جایی که رنج‌های آدمی مرهمی پیدا می‌کند و همگی در همدلی و درک یکدیگر می‌کوشند از دیگری پیشی بگیرند. حال بنگرید به پختگی پایانی جنایت و مکافات. جایی که شخصیت اصلی رمان، راسکلنیکوف موطن خویش را در عشق به سونیا و عشق به مسیح پیدا می‌کند. این عشق به مثابه تزکیه نفس راسکلنیکوف است؛ چیزی که ناتاشا و ناکامی او در عشق را در پایان رنج‌کشیدگان و خوارشدگان تسکین می‌دهد. این پایان مشابه در دو کتاب نامبرده یا مثلث عشقی موجود در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان و ابله همگی معرف نطفه‌های اساسی­ است که در رنج‌کشیدگان و خوارشدگان کاشته شده است و بعد­ها هر یک خود را در آثار داستایفسکی نشان می‌دهند.

 

عنوان: رنج‌کشیدگان و خوارشدگان/ پدیدآور: فئودور داستایفسکی؛ مترجم: محسن کرمی/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 480/ نوبت چاپ: دوم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید