زیستی زنانه، از پسِ مرگی مردانه در «خانم دلوی»

پیش‌گویی نویسنده فمینیست برای آینده

21 دی 1400

خانم دلوی شخصیت محوری رمانِ نگاشته شده توسط ویرجینیا وولف نیست، چرا که در آن صورت خود به دام همان چیزی می‌افتاد که به جنگش رفته بود؛ بلکه آن ناشناخته جاری در روایت است که با سریان در زمان، سعی در سست کردن ساختار مردانه جامعه، از طریق به هم ریختن ساختار مردانه روایت دارد. این ساختارها که هرچیز را با تعریف کردن، به خدمت خویش در می‌آورند، در رمانِ «خانم دلوی» مورد هجمه قرار می‌گیرند تا شاید مجالی برای نمایش واقعیت به گونه‌ای دیگر فراهم شود. همان‌طور که خود نویسنده در جایی دیگر اشاره کرده، رمان با قرار دادن غاری پشت سر هر فرد و نقب زدن به غارها در نقطه‌ اکنون، ساخته شده است؛ ما نیز باید همین‌گونه به شخصیت‌های اصلی نزدیک شویم و لحظه دقیقِ نقب زدن را پیدا کنیم تا موفق به «کشف متن» بشویم.

آیا کلاریسا می‌تواند نحوه‌ای از بودنِ انسان جدید را به ما بنمایاند؟ اصلاً نویسنده چنین قصدی داشته؟ یا کلاریسا قرار است حاملِ «آن چیزِ مشترک» باشد، که دیگر هویت‌ها را قابل شناسایی می‌کند. به عناصرِ معرفی او در صفحه 51 کتاب دقت بکنید: «همه‌چیز را هم‌چون چاقو می‌شکافت؛ در عین حال بیرون بود، نظاره می‌کرد. به تاکسی‌ها که نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد همواره بیرون است، بیرون، دور دور تا دریا و تنها؛ همیشه احساس می‌کرد که زیستن حتی یک روزش هم بس خطرناک است.»

همان عناصر اصلیِ جهان جدید است زمانی که در گفتمان‌های مختلف و روایت‌های کلی دیگر، «علم و متعلقاتش» به عنوان موضوع پیش چشم ما قرار داده می‌شود. اشاره به همان شناختی است که در دورترین فاصله از موضوع، مدعای علم جدید را بیان می‌کرده و شالوده‌ روش علمی با تکیه بر همین کلمات ساخته می‌شده است. دانشمند قرار است در دورترین نقطه، (به صورت نظری بی‌نهایت)، نسبت به موضوع بایستد تا بتواند به «نظاره‌گری صرف» بدل شود؛ آن موقع است که می‌توان از او توقع «شکافتن موضوع» را داشت که به نظریه علمی منتج شود و زمینه عمل حول آن را به وجود آورد. پرواضح است که کلاریسا از منظر ادبی «نماینده طبقه دانشمندان» نیست و حتی نمادِ جامعه علم‌زده هم محسوب نمی‌شود. خیلی فراتر از این روابط ساده، او حاملِ آن عنصر مشترکی است که در علم‌گرایی دوره جدید، مدام به آن اشاره می‌شده و مشروعیت‌بخشِ معارف جدید محسوب می‌شده است. این همان چیزی است که سعی شده در تفکر انتقادی به عنوانِ محورِ معرفت‌شناسی دوره جدید صورتبندی شود؛ و جالب است که در رمان هم، زمانی که مخاطب درگیرِ ذهنیات پیتر است، به این خصیصه خانم دلوی در صفحه 167 اشاره می‌گردد: «هرگز نفهمیده بود که چرا باید آدم‌ها را زیر تیغ انتقاد گرفت، کاری که کلاریسا دلوی مدام می‌کرد؛ آن‌ها را زیر تیغ می‌گرفت و دوباره به هم می‌چسباند.»

تجزیه و ترکیب، خلاصه حرکت در دنیای جدید است که در معرفت‌شناسی مدرن به عنوان پایه شناخت بیان می‌شود، اما در واقع خیلی فراتر از آن، اهمیتی هستی‌شناختی دارد. تغییر صرفاً از همین راه ممکن است و انواع دیگر، به هیچ عنوان به رسمیت شناخته نمی‌شوند، یا سعی می‌شود به الگویی از تجزیه و ترکیبِ مدام و متنوع فرو کاهیده گردند. اگر تجزیه و ترکیب شکل کلی ارتباط کلاریسا با دیگران باشد، یعنی جدا کردن و چسباندن مدام، حفره‌ای در داستان پدید می‌آید که مخاطب را دچار چالش می‌کند. اگر روایت وولف برای پرداختن به «تجزیه و ترکیب»، بر ذهن یک مرد استوار بود، این سوال یا حفره پیش نمی‌آمد. هرچند مردانگی تنها یک صورتِ بروز تمدنی ندارد، اما می‌تواند در چهارچوبِ «تجزیه و ترکیب» بیان شود و مشکلی پیش نیاورد. اما اگر یک زن حاملِ این بار باشد، سریع یک سوال ذهن مخاطب را می‌آزارد؛ پس تکلیف «خلق و پرورش» چه می‌شود؟ او قرار نیست مادری بکند؟ مگر او نازاست؟ دقیقاً در همین نقطه است که می‌بینیم «زایایی» و «بچه» به نقطه کانونی روایتِ کتاب تبدیل می‌شود.

این‌جاست که تنها شیوه ارتباطی قابل تصور در این عالم، می‌شود رابطه با همجنس‌ها. در عرصه اجتماعی، «محفل» به کانونِ ارتباط آدم‌ها با یکدیگر بدل می‌شود. کانونی که زن بودن یا مرد بودن انسان‌ها فرقی در آن ندارد. ارتباط زن و مرد همانند ارتباط زنان با هم، و مردان با یک‌دیگر است؛ پس الگویی هم‌جنسانه دارد! ارتباطی که یا به شکافتن (و شناختن) مدد می‌رساند، یا به ترکیب (و کنش) منجر می‌شود. به همین دلیل در این دنیا، ارتباط جنسی انسان‌ها، به عملی غیرانسانی فروکاسته می‌شود که تنها ناظر به لذت است و هدفی فرای آن نیست. به همین دلیل، هم‌جنس‌گرایی و ازدواج مشروع هیچ تفاوتی با هم در این دنیا ندارند، اصل ذات رابطه، ارضای جنسی است و حواشی‌اش اهمیت بنیادین ندارد.

حال باید نامی ببریم از سپتیموس اسمیت که وولف (در مقدمه‌ای که برای چاپ رمان در آمریکا نوشته)، او را همزاد خانم دلوی نامیده است. او سویه دیگر شخصیت کلاریساست؛ مردی است حاملِ آن عنصرِ اساسیِ سازنده تمدن جدید، که به واسطه خودآگاهی به نحوه بودنِ خویش، در آستانه فروپاشی روانی و نابودی قرار گرفته است.

برگردیم سراغ کلاریسا. او و پیتر در 18 سالگی همدیگر را دوست داشتند اما پیتر نتوانست او را به ازدواج با خود برانگیزاند. نویسنده به صورت مفصل روزِ جدایی را به تصویر کشیده که چه‌طور ریچارد دلوی جای او را گرفته و با کلاریسا ازدواج کرده است. کلاریسا قلب (و پیتر) را کنار می‌گذارد و با عقل، تصمیمی درست می‌گیرد (و به ریچارد پاسخِ مثبت می‌دهد). ازدواجی درست با الگوی تجزیه و ترکیب، که منجر به توسعه موقعیت اجتماعی او هم شده است.

در اکنونِ رمان، آدم‌های متفاوت قرار است در میهمانی خانم دلوی همدیگر را ملاقات کنند، که می‌کنند، در پایانِ یک روز گرم ماه ژوئن. در مهمانیِ کلاریسا که همه آن‌ها که سازنده این جهان انگلیسی متمدن‌اند، قرار است هم‌دیگر را ببینند. این جا در این شب، قرار است چیزی از جنسِ باطن جامعه به نمایش در بیاید. قرار است اتفاقی بیفتد و تکلیفِ آینده مشخص شود. در بندی که نویسنده با آن مقدمه ورود به زمانِ برگزاری مهمانی را فراهم کرده است، در صفحه 233 تشبیهی آمده که بسیار دقیق و اساسی است: «مثل زنی که لباس چیت و پیش‌بند سفیدش را درآورده تا خود را در آبی و مروارید بیاراید، روز تغییر کرد، جامه از تن به‌درد کرد، تور را برداشت، جامه دیگر کرد و شامگاه شد، و با همان آه شعفناک که زن برمی‌آورد آنگاه که زیرپوش‌ها را از تن فرو می‌ریزد، روز هم خاک، گرما، رنگ را فرو ریخت؛ آمدشد کمتر شد، اتومبیل‌ها، دیلینگ‌دیلینگ‌کنان، برق‌آسا در عبور، جانشین وانت‌های سنگین و پرصدا شدند؛ و اینجا و آنجا در میان شاخ و برگ‌های انبوه میدان‌ها نوری غلیظ معلق ماند.» این همان لحظه ویژه ارتباط است، زمانی که زن جلوه‌ای دیگر را نمایان می‌سازد، آنِ روحانیِ یکی شدنِ دو، زمانِ وصلِ جدایان، لمحه‌ای که می‌تواند به زایایی منجر شود، که اساساً الوهی است؛ نقطه اتصال زمین وآسمان، وقتِ جاری شدن معنویت در نسوج زندگی مادی؛ قرار است با این نقطه مواجه شویم، اما در این جمع، خبری از این چیزها نیست و اصلاً قرار نیست زایشی اتفاق بیفتد، بلکه آنچه غایب است به نحوی دیگر حضور خواهد یافت. با این همه، از نظر نمایشِ موقعیت داستانی، میهمانی به عنوانِ نقطه به هم رسیدنِ شبکه انسان‌های مرتبط، اهمیتی در همان حد دارد. آن باطنی که در اینجا حضور خویش را تحمیل می‌کند، نه زایایی که مرگ است.

آن غیرِ منتظره که ناگهان فرود می‌آید، خبر مرگِ سپتیموس است. در ظاهر خبری ناخوش‌آیند است، ولی در واقع، زندگی ادامه پیدا می‌کند. به چه صورت؟ در صفحه 261 آمده است: «مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم‌ها که احساس می‌کردند رسیدن به مرکز، که به شکلی اسرارآمیز از چنگشان می‌گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می‌شد؛ شور و جذبه رنگ می‌باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود.» تمام صحنه یکی مانده به پایانِ رمان، که کلاریسا در اتاق تنهاست و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند، شرحِ این اتصال است. چسبیدنی است پس از جدایی، و زندگی است پس از مرگ. نوعی لحظه مکاشفه است برای کلاریسا، که با خبر خودکشیِ جوان، مرگ را تجربه کند، از سر بگذراند، و به عنوانِ صاحب مهمانی، زندگی را ادامه دهد، یعنی شانه‌هایش را مهیّای حملِ این بار بکند. سپتیموس این بار در قالب کلاریسا به حیات خویش ادامه می‌دهد.

«خانم دلوی» را باید پیش‌گویی ویرجینیا وولف برای آینده دانست؛ چنین نویسنده‌ای است ویرجینیا وولف.

 

عنوان: خانم دلوی/ پدیدآور: ویرجینیا وولف؛ مترجم: فرزانه طاهری/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 432/ نوبت چاپ: پنجم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید