تجربه جهان‌های نزیسته از پنجره کلمات

پیله پایان پروانه نیست

02 آذر 1401

پیله ابریشم طبق عکس‌های کتاب، تا یک‌جایی شبیه قنداق خواهر نوزادم بود و می‌توانستم تحملش کنم اما از گردن که رد می‌شد احساس خفگی می‌کردم.

اولین کتابی که مادرم برایم خواند و کامل در خاطرم ماند، داستان کرم ابریشم بود. برای اولین بار داشتم درگیر زندگی دیگری می‌شدم. پیله ساختن و پروانه شدن به‌نظرم خیلی اسرارآمیز و جذاب می‌آمد اما وقتی تصورش می‌کردم از مسیرش می‌ترسیدم. بارها در ذهنم پیله بافتن را تخیل کرده بودم. حتی چند باری سعی کردم با مخفی‌شدن در کمدِ دربسته وضعیت درون پیله را شبیه‌سازی کنم؛ از ترسِ خفگی‌ام کم می‌کرد اما تاریکی‌اش تحمل‌کردنی نبود.

درگیر زندگی کرم ابریشم بودم که مادرم کتاب‌های جدیدتر را رونمایی کرد و من وارد دنیای حسنی شدم. حالا دیگر به جز پروانه‌شدن، چالش دوست پیداکردن هم به درگیری‌های ذهنی‌ام اضافه شده بود. هر بار که مادرم برایم قصه را می‌خواند یا کتاب را ورق می‌زدم، خودم را در ده شلمرود تصور می‌کردم و روی سه‌پایه چوبی کنار دیوار می‌نشستم. با خودم فکر می‌کردم اگر یک روز دوستانم به هر دلیلی، ازجمله کثیفی و شلختگی، ترکم کنند، چقدر تنها خواهم شد و چقدر حوصله‌ام سر خواهد رفت. طوری شده بود که هر وقت کسی هم‌بازی‌ام می‌شد حتماً همان اول می‌گفتم که تازه حمام کرده‌ام یا مادرم همین چند ساعت قبل موهایم را شانه کرده و وضع ناخن‌هایم هم که پیدا بود و می‌شد همان‌جا مرتب بودنش را اثبات کرد.

ماجرای کتاب فلفلی و دزد مرغ که شروع شد خیال‌هایم رنگ تازه‌ای گرفت. این فلفلی همانی بود که در داستان قبلی با برادرش قلقلی، حسنی را به‌خاطر حمام نرفتن لایق رفاقت ندیده بود و تنهایش گذاشته بود. در این کتاب احتمالاً بزرگتر شده بود و این بار بدون پدر و برادرش راه می‌افتاد دنبال دزد مرغش و شهر به شهر می‌گشت. تازه می‌فهمیدم سفر رفتن یعنی چه و چرا می‌تواند دوست‌داشتنی باشد. شوق دیدن جاهای جدید و خوردن خوراکی‌های مختلف باعث می‌شد خطر دزد و رفتارهای ناشایست قبلی فلفلی و سرنوشت مرغش را رها کنم. در عوض روی هر صفحه از کتاب مدت‌ها می‌ماندم و قول دیدن همه آن شهرها را هر روز از پدر و مادرم می‌گرفتم. بیشتر از همه آن حلوای تن‌تنانی که تا نخوری ندانی دلم را می‌برد و آن پسته‌های خندان خوش‌رنگ. من در خیالم همه آن شهرها را چرخیده بودم و همه این خوراکی‌ها را امتحان کرده بودم.

من از کتاب‌هایم به خاطر همین تصویرهای تازه راضی بودم و توقع دیگری از آن‌ها نداشتم تا این که یک روز در غیاب مادرم، از کثیفی جوجه‌ام کلافه شدم و سرتاپایش را با مایع ظرفشویی در حیاط خانه شستم. تمام پرهای جوجه بخت‌برگشته در هم مچاله شد و پوست صورتی رنگش بیرون زد و شروع کرد به لرزیدن. مادرم رسید و وضعیت را دید جوجه را در دستمالی پیچید و کنار بخاری گذاشت و من بالای سرش نشستم تا خشک شود. کمی که گذشت دیدم دیگر تکان نمی‌خورد. من معتقد بودم خوابیده و مادرم می‌گفت نه! مرده و من نمی‌فهمیدم مردن یعنی چه. مادرم می‌گفت مثل اسباب‌بازی که خراب می‌شود این جوجه هم خراب شده اما من می‌دانستم مردن با خرا‌ب‌شدن فرق دارد. من تمام اسباب‌بازی‌های خراب‌شده‌ام را هنوز داشتم اما نمی‌گذاشتند این جوجه را هم نگه دارم.

دست به دامن کتا‌ب‌هایم شدم. هر چه قصه بلد بودم را توی ذهنم ردیف کردم و زیر و بمش را گشتم اما در هیچ کدامش حرفی از برگشتن چیزی که مرده به میان نیامده بود. از آن به بعد در هر کتابی که می‌خریدیم دنبال معنای مردن می‌گشتم. البته اجمالاً از حرف‌های مادرم فهمیده بودم چیزی که می‌میرد می‌رود پیش خدا اما نمی‌فهمیدم این پیش خدا چطور جایی است که دیده نمی‌شود.

هرچند که هیچ داستانی نمی‌خواست به این سوال جواب بدهد اما برای من هر قصه‌ای که می‌خواندم یک نسخه از مواجهه با این مساله بود. کم‌کم یادم می‌افتاد که قبلاً در فیلم‌ها دیده بودم آنه‌شرلی و جودی ابوت هم بدون پدر و مادرشان زندگی می‌کردند اما من بدون توجه به این اتفاق هولناک همیشه خواسته بودم جای آن‌ها باشم. مخصوصاً از وقتی که مادرم در مواجهه با پر حرفی‌هایم آنه‌شرلی صدایم می‌کرد و می‌گفت گِلمان را از یکجا برداشته‌اند. چندباری همین را درباره جودی هم گفته بود. پایم را که در مدرسه راهنمایی گذاشتم از کتابخانه نسبتاً بزرگ مدرسه هر جفت این کتاب‌ها را گرفتم و برای اولین بار با این سوال خواندن را شروع کردم که چطور می‌شود با وجود واقعیتی به اسم مرگ، زندگی را ادامه داد و هم‌چنان شاد بود؟

هیچ جواب روشنی برای پرسش من در این کتاب‌ها وجود نداشت اما زیستن در جهان این دو نفر آنقدر برایم جذاب بود که هر شب بعد از بستن کتاب سعی می‌کردم در ضمن تجربه همه صحنه‌های داستان به جای آن‌ها به این سوال هم فکر کنم و از نگاه آن‌ها جواب بدهم. از آن به بعد شدم مشتری ثابت قفسه داستان‌های کتابخانه و همیشه با وسواس در کتاب‌داستان‌ها به دنبال این چالش می‌چرخیدم. نتیجه اگرچه مبهم اما خواستنی بود: می‌توانستی نزیسته هزار مدل زندگی را تجربه کنی و آخر به مساله‌ات عرضه‌اش کنی و بگویی ارزشش را داشت یا نه! و هم‌زمان میل به زیستن هم کار خودش را می‌کرد و فارغ از دوری یا نزدیکی مرگ، همه آن زندگی‌های را نگاشته شده را زندگی ‌کرد.

بزرگتر که شدم چالش هم جدی‌تر شد. خوب می‌دانستم آدم با همه آرزوها و علاقه‌ها و خواسته‌هایش با مرگ عزیزانش روبه‌رو می‌شود و مهم‌تر از آن خودش هم یک روزی می‌میرد و این تنها چیزی است که همه تجربه‌اش خواهند کرد. هر داستانی با هر چالشی اتفاقی بود که در سایه این حقیقت رخ می‌داد اما به‌هرحال زندگی در آن جریان داشت. تجربه آن همه زندگی در داستان‌های مختلف حالا نتیجه‌اش این بود که بتوانی انتخاب کنی و بخواهی شبیه شوی. حتی وقتی می‌دانی آن جهان هرگز به‌تمامه در دنیای تو محقق نخواهد شد اما همین گزارشش هم می‌تواند برایت نور باشد. این حس را عمیق‌تر از هر وقت دیگری موقع خواندن «نخل و نارنج» تجربه کردم؛ وقتی خودم جایی در نزدیکی حرم امام رضا (ع) نشسته بودم و روحم به همراه سید مرتضی از تماشای رود دز دل می‌کند و راهی نجف می‌شد. و این روزها که در کنج خانه‌ام نشسته‌ام اما خیالم با سیدعلی قاضی در کوچه‌پس‌کوچه‌های نجف قدم می‌زند و هوای ابدیت را نفس می‌کشد.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید