بیایید از اول شروع کنیم. ابتدای رمان جذاب است و با روایت البرز، نوکر خانهزاد سرتیپ آغاز میشود که در لانه سگ گیر افتاده. به خاطر نازلی، دختر سرهنگ که عشق همیشگی البرز بوده. از همان بچگی تا حالا. لحظههای گفتن از این عشق آتشین، این از خود بیخود شدگی و خود را فراموش کردن با بیانی رمانتیک و شاعرانه، زیباست و به دل مخاطب میچسبد. مخصوصا آن جا که از کودکیشان میگوید. جایی البرز خودش را پسربچه خطاب میکند و نازلی را ملکه. انگار ایستاده و از دور به تلاشهای نافرجام پسرکی زل زده که باید از تمام مسیرهای صعبالعبور جهان بگذرد تا دل ملکه را به دست بیاورد. پسر بچهای که از تمام درختها بالا رفته تا برای ملکه بچه گنجشک شکار کند، از تمام سقفهای شیروانی، از تمام سنگلاخها تنها به این امید که ملکه دوستش بدارد. گفتن از کودکی شیرین است، به خصوص آن جا که البرز خم میشود تا نازلی برود روی دوشش و از آلبالوها برای خودش گوشواره بسازد، اما قبل از ایستادن روی دوش البرز کفشهای کوچکش را درمیآورد؛ و این شادمانی اهمیت دادن ملکه به پسربچه را هم مخاطب و هم البرز مزهمزه میکنند. البرز در لحظه روایت این وقایع نگاهی سوم شخص به خودش دارد و شاید این نوع روایت قابل اعتمادترین نوع روایت از خویشتن است. حس غریب دوست داشتن که هم ترحمبرانگیز است و هم شیرین. اما حالا فقط ترحمبرانگیز است. حالا که در لانه سگ گرفتار شده و قرار است زاغ سرتیپ را چوب بزند و به نازلی گزارش دهد که چی دیده توی این باغ، توی این چاه، توی این دخمهای که نازلی داخلش نقاشی میکشید و میخواست تمام تابلوهایش را همینجا تمام کند.
نازلی حالا آن سوی مرزهاست و شک کرده به پدر پیرش که چرا او و مادرش را فرستاده آن طرف تا از کارهایش سردرنیاورند. نازلی راهی پیدا نکرده جز این که باز پسربچه را پیدا کند و واداردش تا برایش بچه گنجشک بیاورد. اما این بچه گنجشک کلاغ بدقدمیست که نحوستش تمام زندگی البرز را پر میکند. البرز بزرگ شده، نقاش شده و در بحبوحه عوض شدن حکومت سرش در لاک خودش بوده و هست تا روزی که پایش به اتاق نازلی باز میشود و میشنود آنچه را که نباید میشنیده. البرز از این لانه کوچک سگ، آدمهایی را میبیند که جنازه به دوش به سمت دخمه میروند و دست خالی باز میگردند. نه یک نفر نه دو نفر، این رفت و آمد شبانه حالا حالاها تمام نمیشود…
گفتن از عشق نازلی تا زمانی زیباست که نازلی را ندیده باشیم، نازلی که وارد داستان میشود انگار هرچه البرز برایمان رشته، پنبه میشود. هرچه شخصیت البرز با جملات شاعرانهاش به مخاطب نزدیک میشود، دیالوگهای سرد نازلی شخصیت او را از مخاطب دور میکند. نازلی بتیست که تنها در ستایشهای البرز زیبا و خواستنی به نظر میرسد. او عشق را پررنگ نمیکند و آب سردیست روی واگویههای آتشین البرز با خودش، روی مرا بمیرانهایش، روی حلقه بزن دورم مثل آهویی که در چنگال مار افتاده، روی تمام عشق البرز.
شخصیت نازلی حتی در طی داستان هم ساخته نمیشود و تنها حضور موثرش آن جاست که کوتاهی پای البرز را ربط میدهد به کلی نقاش مشهور که هرکدام یک جوری کامل نبودهاند. حتی آن جا هم البرز بیشتر به چشم مخاطب میآید تا نازلی. نازلی دور است، هم برای مخاطب و هم برای البرز. و البرز هرچه میدود باز برای منفعت نازلیست نه چیز دیگر. به راستی عشق چیست و چطور کمرنگ میشود؟ با خون؟ طعم کاجهای خونی زیر زبان البرز است. طعم پوست درختهای کاج که باهاشان برای ملکه قایق میساخت. حالا طعم خون بیشتر است، خیلی بیشتر و بویش تمام دخمه را پر کرده. عشق البرز به نازلی کی تمام میشود؟ اصلا تمام میشود؟ البرز میرود دنبال پیدا کردن خودش. از چنبره مار میآید بیرون، میخواهد نترسد. مثل مردمی که دستها را مشت میکنند و میایستند جلوی گلوله. هرکس برای چیزی میجنگد. البرز هم برای پیدا کردن گذشتهاش باید بجنگد؟ این جنگ به نفرت نمیرسد؟ کی میشود از بریدن نترسید؟ بریدن رشته محبتی که تمام عمر با او بوده…
«عاشقی به سبک ونگوگ» ابتدا و میانه جذابی دارد، توصیفات شاعرانه و دلچسباند. روایتی از کاجهای بلند تهران که زخمآلودند و مطمئنا در ذهن میمانند، اما فصل آخر که به فضایی روستایی میرسد، کاملا با فضای سه فصل قبل متفاوت است و انگار تافتهای جدابافته است؛ گویی مخاطب ناگهان به فضایی پرت میشود که با همهجایش بیگانه است و ممکن است کمی اذیتکننده باشد. ولی از تاثیرگذاری تصاویر و صحنهها کم نمیشود و توصیفات قوی هستند. سه فصل ابتدایی سکون است و فصل آخر پر از حرکت و تلاش برای احقاق حق. کی میداند آن جنازهها که در دخمه سرازیر میشوند چقدر میتوانند به البرز نزدیک باشند.
عنوان: عاشقی به سبک ونگوگ/ پدیدآور: محمدرضا شرفی خبوشان/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: ۲۱۲/ چاپ: سوم.
انتهای پیام/