قله دوم که همینگوی باشد، خونسردی را در روایت و زبان برای این رشتهکوه به ارمغان آورده است. از نظر همینگوی (حداقل در داستان کوتاه)، نویسندهای که بر لبه آتشفشان ایستاده، نباید تفاوتی داشته باشد با نویسندهای که در یک رستوران سفارش غذا میدهد. داستاننویس نباید متأثر شود؛ این تنها راه اثرگذاری واقعی اوست. همینگوی کار نویسنده را ایستادن بر نقطه تپش میداند، بدون آن که خود دچار تلاطم شود. نه هیاهو و جزع و فزع، که اتفاقاً این آرامش نویسنده در روایت و نثر است که اضطراب جریان تند و قدرتمند زندگی را به مخاطب منتقل میکند. چرا فاجعه روایت شود وقتی میتوان حادثهای را در نزدیکی آن با خونسردی روایت کرد؟ بگذاریم مخاطب خودش برود سراغ فاجعه و آن را در ذهنش بسازد. کارور نیز در برخورد با هیچ حادثهای دستپاچه نمیشود. اگر قهرمان داستان در نقطه مرگ و زندگی هم قرار داشته باشد، او داستان را همچون زمانی روایت میکند که قهرمان و معشوقهاش قراری در کافهای بیرون از شهر داشته باشند. نبض زندگی باید آن پشت و پسله ماجراها بزند، نه در حادثهای که نمایش داده میشود.
اما کارور علاوه بر اخذ درسهای چخوف و همینگوی، کاری هم برای خودش میکند. او با نوشتن داستانهای خاصش خبری را به چخوف و همینگوی منتقل میکند. ای چخوف! تو به نویسندگان یاد دادی که هیجان زندگی را در حادثه بجویند نه بازنمایی. بیا ببین که سرتاسر زندگی امروز ما (در نیمه دوم قرن بیستم)، یک حادثه مهم هم ندارد! منِ کارور تمام ایالتها را میگردم به دنبال آن حادثهای که تو شکارش میکردی، اما یکی هم پیدا نمیشود. اگر در روسیه صد سال پیش، آن پیرمرد گاریچی اسبی داشت که درد دلش را با او بگوید، در آمریکای امروز، که همه دارند با هم حرف میزنند، یک الکلی داوطلبِ ترک اعتیاد، نمیداند دردش را به همسرش بگوید یا دوست دخترش، چون هیچ فایدهای در هیچکدام از این دو گفتوگو نیست. رفیقی هم ندارد که بشود سخنی این چنین با او در میان گذاشت. حالا تو ای همینگوی! شکارچی خوبی بودی و میتوانستی شکارهای بزرگ را فراچنگ آوری، اما بر خلاف تفریحهایت، در داستانهات تیر را نه به قلب فاجعه، که به حادثهای در همسایگی میزدی تا مخاطب بوی فاجعه را خودش به مشام بکشد، و نبض قدرتمند زندگی را زیر پوست خودش احساس بکند. بیا ببین که نیم قرن بعد از تو، دیگر هیچ فاجعهای وجود ندارد که حادثهها رنگ و بویی از آن بگیرند. امروز حتی فاجعه هم وجود ندارد. من دکتری هستم که برای آخرین بار، نبض بیمار را به امید نشانهای از حیات میگیرد، اما دریغ از نبض، دریغ از زندگی.
این سکون و سردیِ کارور در مواجهه با هستی، خودش را تمام و کمال در نثرش نشان داده است. اما معمولاً کسی به خلأ بزرگی که در کارهای او وجود دارد توجه نمیکند. اغلب فکر میکنند، سردی و سکوت، اصلِ اساسی ادبیات جدید است! برای همین در ترجمه آثار کارور و نیز در داستانهایی که از روی دست او نوشته شده، با نوعی ادبیات سرد مواجه هستیم! سردی و سکوتی مکانیکی دیده میشود که با ذات ادبیات در تضاد است. سردی به جای هستی، به خود ادبیات ترجمهای و تقلیدی منتقل شده است. فرزانه طاهری در ترجمه کلیسای جامع توانسته از این پندار اشتباه بگریزد و بخشی از آن خلأ بزرگ را زیر سطرسطر کتاب جاینمایی بکند. در ترجمه فرزانه طاهری، حرکت وجود دارد، اما نه حرکتی از سر میل یا در اثر فشار یک فاجعه، بلکه حرکتی که به خاطر وجود خلأیی بزرگ ایجاد شده است. همان خلأیی که سیالیت جهانِ کارور را میسازد. متن ترجمه فرزانه طاهری شیرین نیست ولی دلچسب هست. دلچسب است نه چون خوشایند ما قرار میگیرد، بلکه بدان علت که احساس خلأ را به ما منتقل میکند. خلأیی که سرما را زیر پوستهایمان تزریق میکند و ما را آماده لرزیدن نگه میدارد. سرمایی که میگزد اما به استخوان نمیرسد، چون اساساً فاجعهای وجود ندارد که خطر مرگ را به صدا درآورد. ما میلرزیم اما نمیفهمیم چرا. کتاب را که میبندیم، حس میکنیم کارور میخواسته چیزی به ما بگوید، اما هرچه در ذهنمان داستانها را مرور میکنیم، چیزی نمییابیم. دلیلش همان سرمایی است که با ترجمه فرزانه طاهری زیر پوستمان دویده و حس خلأ را به جانمان انداخته، اما منشأ آن را نمیبینیم. برای یافتن منبع احساس عجیبی که داریم، سطر به سطر داستانهای کارور را میگردیم؛ ولی آن «چیز» را پیدا نمیکنیم. کارور هم لبخند بر لب، به این جستوجوی بیفایده ما میخندد.
ترجمه خوب، یعنی این!
عنوان: کلیسای جامع و چند داستان دیگر/ پدیدآور: ریموند کارور، مترجم: فرزانه طاهری/ انتشارات: نیلوفر/ تعداد صفحات: 323/ نوبت چاپ: هشتم.
انتهای پیام/